استوار، محکم، بادوام، ستوار، مستحکم، متأکّد، مدغم، مرصوص، حصین تندرست، سالم، بی عیب، برای مثال چون که نالنده بدو گستاخ شد / تندرستی آمد و درواخ شد (رودکی - ۵۳۵) کسی که از بیماری برخاسته و تندرست شده
استوار، محکم، بادَوام، سُتوار، مُستَحکَم، مُتَأکِّد، مُدغَم، مَرصوص، حَصین تندرست، سالم، بی عیب، برای مِثال چون که نالنده بدو گستاخ شد / تندرستی آمد و درواخ شد (رودکی - ۵۳۵) کسی که از بیماری برخاسته و تندرست شده
معرب دروازه گاه. چیزی که پیش کوهۀ زین از زیادت پهلوی زین است. (منتهی الارب). در تاج العروس درواسنج و در اقرب الموارد درواسبخ ضبط شده است. صاحب تاج العروس می نویسدصاحب تکمله آنرا بصورت درواسبج ضبط کرده است
معرب دروازه گاه. چیزی که پیش کوهۀ زین از زیادت پهلوی زین است. (منتهی الارب). در تاج العروس درواسنج و در اقرب الموارد درواسبخ ضبط شده است. صاحب تاج العروس می نویسدصاحب تکمله آنرا بصورت دَرْواسْبَج ضبط کرده است
با دو اسب. دارای دواسب. که دو اسب دارد. چون سوار دارندۀ دواسب. با دو اسب شتابنده: پیاده همه کرد یکسر سوار دواسبه سوار از در کارزار. فردوسی. دو سوار از آن بوالفضل سوری دررسیدند دواسبه از آن دیوسواران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477). صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب) ، تعجیل و شتاب. شتابان. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). کنایه از شتافتن به سرعت و تعجیل است. (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). کنایه از سرعت و به معنی شتاب و جلد، چرا که صاحب دو اسب که به نوبت بر دیگری سوار می رفته باشد البته به نسبت صاحب یک اسب و پیادۀ جلد راه طی خواهد کرد. (غیاث) (از بهار عجم) (از آنندراج). آنکه به مناسب داشتن دو اسب تندتر حرکت کند و زودتربه مقصد می رسد: دواسبه فرستاده آمد به ری چو باد خزانی به فرمان کی. فردوسی. در پیش اژدهای دمان در محاربت بر تار عنکبوت دواسبه رود سوار. سوزنی. آگه نیی که بر دلم از غم چه درد خاست محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست. خاقانی. آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش. خاقانی. دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی که رخت نفکنی الا به منزل الا. خاقانی. آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه. خاقانی. و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه ص 252). هر چند بر اثر گوره خر بشتافت گرد او را دواسبه درنیافت. (سندبادنامه ص 138). شب و روز برطرف آن رودبار دواسبه همی راند بر کوه و غار. نظامی. به پرخاش زنگی شتابان شدند دواسبه به سوی بیابان شدند. نظامی. زآنجا که چنان یک اسبه راند دوران دواسبه را بماند. نظامی. باز بر موجود افسونی چو خواند زود او رادر عدم دواسبه راند. مولوی. دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت. سعدی. غبار قافلۀ عمر چون نمایان نیست دواسبه رفتن لیل و نهار را دریاب. صائب. پیکر مطلوب او را دواسبه استقبال کرد. (حبیب السیر ص 124) ، سپاهی که دارای دو اسب باشد، پیک و قاصد و چپر، شاگرد چپر، چالاک و ساعی. (ناظم الاطباء)
با دو اسب. دارای دواسب. که دو اسب دارد. چون سوار دارندۀ دواسب. با دو اسب شتابنده: پیاده همه کرد یکسر سوار دواسبه سوار از در کارزار. فردوسی. دو سوار از آن بوالفضل سوری دررسیدند دواسبه از آن دیوسواران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477). صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب) ، تعجیل و شتاب. شتابان. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). کنایه از شتافتن به سرعت و تعجیل است. (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). کنایه از سرعت و به معنی شتاب و جلد، چرا که صاحب دو اسب که به نوبت بر دیگری سوار می رفته باشد البته به نسبت صاحب یک اسب و پیادۀ جلد راه طی خواهد کرد. (غیاث) (از بهار عجم) (از آنندراج). آنکه به مناسب داشتن دو اسب تندتر حرکت کند و زودتربه مقصد می رسد: دواسبه فرستاده آمد به ری چو باد خزانی به فرمان کی. فردوسی. در پیش اژدهای دمان در محاربت بر تار عنکبوت دواسبه رود سوار. سوزنی. آگه نیی که بر دلم از غم چه درد خاست محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست. خاقانی. آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش. خاقانی. دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی که رخت نفکنی الا به منزل الا. خاقانی. آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه. خاقانی. و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه ص 252). هر چند بر اثر گوره خر بشتافت گرد او را دواسبه درنیافت. (سندبادنامه ص 138). شب و روز برطرف آن رودبار دواسبه همی راند بر کوه و غار. نظامی. به پرخاش زنگی شتابان شدند دواسبه به سوی بیابان شدند. نظامی. زآنجا که چنان یک اسبه راند دوران دواسبه را بماند. نظامی. باز بر موجود افسونی چو خواند زود او رادر عدم دواسبه راند. مولوی. دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت. سعدی. غبار قافلۀ عمر چون نمایان نیست دواسبه رفتن لیل و نهار را دریاب. صائب. پیکر مطلوب او را دواسبه استقبال کرد. (حبیب السیر ص 124) ، سپاهی که دارای دو اسب باشد، پیک و قاصد و چپر، شاگرد چپر، چالاک و ساعی. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، واقع در 27هزارگزی خاوری دیواندره و کنار رود خانه ول کشتی، با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، واقع در 27هزارگزی خاوری دیواندره و کنار رود خانه ول کشتی، با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دژواخ. حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان). نقاهت از بیماری. (از آنندراج) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری). بیماری که به شده باشد. (شرفنامۀ منیری). تن درست. (حبیش تفلیسی). ناقه. (صحاح الفرس). آن بود که از نالندگی و بیماری بدر آمده باشد و به درستی رسیده. (لغت فرس اسدی). آن بود که از بیماری به تندرستی آمده باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). درست باشد، چون کسی از بیماری خوش و درست شده باشد گویند درواخ گشت. (نسخۀ فرهنگ اسدی) : کرده خصمان بر او جهان فراخ تنگ تر از درون گه درواخ. سنائی (از آنندراج). ، سره وموافق آرزو و دلخواه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - درواخ شدن، خوب شدن. درست شدن. محکم و قرص گشتن. خوب شدن پس از بیماری. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : چونکه مالیده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی. ، محکم و مضبوطو یقین و درست و تحقیق که نقیض گمان باشد. (برهان) (از جهانگیری). محکم و مضبوط و محقق، چنانکه گویند:گمانم به فلان درواخ است، یعنی محکم است و به سرحد یقین رسیده. (انجمن آرا) (آنندراج). چون به کسی به درستی گمان برند گویند به فلانی گمان بد مبر درواخ است یعنی درست است. (نسخۀ فرهنگ اسدی) : ذوالفنون گفته چون کنی با وی که بضاعت تو بدست او بود و درد تو موافق داروی او باشد دامن او را درواخ دار. (خواجه عبداﷲ انصاری، از آنندراج). شنودن سخن نیکان و حکایات پیران و احوال ایشان دل مریدان را تربیت باشدو قوت عزم فزاید... و دوست در ولایت و رکن درواخ زید. (طبقات خواجه عبداﷲ انصاری، از جهانگیری) ، شجاع و دلیر. (برهان) (جهانگیری). تند. تیز. باصلابت: با امر تو درواخ ننگرد شیر فلک اندر غزال ملک. ابوالفرج رونی (از جهانگیری). ، شجاعت و دلیری. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). صلابت: فلک جناب عطاردبنان مهرضمیر زحل مراتب مه رایت اسددرواخ. منصور شیرازی (از جهانگیری). ، درشتی و غلظت. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، عیب و عار. (برهان)
دژواخ. حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان). نقاهت از بیماری. (از آنندراج) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری). بیماری که به شده باشد. (شرفنامۀ منیری). تن درست. (حبیش تفلیسی). ناقه. (صحاح الفرس). آن بود که از نالندگی و بیماری بدر آمده باشد و به درستی رسیده. (لغت فرس اسدی). آن بود که از بیماری به تندرستی آمده باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). درست باشد، چون کسی از بیماری خوش و درست شده باشد گویند درواخ گشت. (نسخۀ فرهنگ اسدی) : کرده خصمان بر او جهان فراخ تنگ تر از درون گه درواخ. سنائی (از آنندراج). ، سره وموافق آرزو و دلخواه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - درواخ شدن، خوب شدن. درست شدن. محکم و قرص گشتن. خوب شدن پس از بیماری. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : چونکه مالیده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی. ، محکم و مضبوطو یقین و درست و تحقیق که نقیض گمان باشد. (برهان) (از جهانگیری). مُحکم و مضبوط و محقق، چنانکه گویند:گمانم به فلان درواخ است، یعنی محکم است و به سرحد یقین رسیده. (انجمن آرا) (آنندراج). چون به کسی به درستی گمان برند گویند به فلانی گمان بد مبر درواخ است یعنی درست است. (نسخۀ فرهنگ اسدی) : ذوالفنون گفته چون کنی با وی که بضاعت تو بدست او بود و درد تو موافق داروی او باشد دامن او را درواخ دار. (خواجه عبداﷲ انصاری، از آنندراج). شنودن سخن نیکان و حکایات پیران و احوال ایشان دل مریدان را تربیت باشدو قوت عزم فزاید... و دوست در ولایت و رکن درواخ زید. (طبقات خواجه عبداﷲ انصاری، از جهانگیری) ، شجاع و دلیر. (برهان) (جهانگیری). تند. تیز. باصلابت: با امر تو درواخ ننگرد شیر فلک اندر غزال ملک. ابوالفرج رونی (از جهانگیری). ، شجاعت و دلیری. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). صلابت: فلک جناب عطاردبنان مهرضمیر زحل مراتب مه رایت اسددرواخ. منصور شیرازی (از جهانگیری). ، درشتی و غلظت. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، عیب و عار. (برهان)