نام تمنی دختر علی بن درینه است که از زنان محدث بود. (از اعلام النساء بنقل از الاستدراک علی تراجم رواهالحدیث ابن نقطه). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
نام تَمنی دختر علی بن درینه است که از زنان محدث بود. (از اعلام النساء بنقل از الاستدراک علی تراجم رواهالحدیث ابن نقطه). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی: ز عالم هرکه دل ناکامه دارد درویه رقعه اش در جامه دارد. میرنظمی (از لسان العجم). و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی: ز عالم هرکه دل ناکامه دارد درویه رقعه اش در جامه دارد. میرنظمی (از لسان العجم). و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رود کارون و 13 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو اهواز به آبادان، با 400 تن سکنه. آب آن از رو خانه کارون و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ سوالح و بدوان هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رود کارون و 13 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو اهواز به آبادان، با 400 تن سکنه. آب آن از رو خانه کارون و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ سوالح و بدوان هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
که درد. آنکه درد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عُسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلْش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
تأنیث دانی، فرومایه، نزدیک شونده مأخوذ از دنوّ. (غیاث). نزدیک: و هو الذی انزل من السماء ماءً... ومن النخل من طلعها قنوان دانیه... (قرآن 99/6) ، و اوست که فروفرستاد از آسمان آب را... و از درخت خرما و از شکوفه اش خوشه های نزدیک بهم. فی جنه عالیه قطوفها دانیه. (قرآن 22/69- 23) ، در بهشت عالی که میوه اش نزدیک است (در دسترس است). و دانیه علیهم ظلالها و ذللت قطوفها تذلیلا. (قرآن 14/76) ، و نزدیک است بر ایشان سایه های آن و رام کرده شده خوشۀ آن رام کردنی. - فاکهه دانیه، میوۀ قریب که دست بدان تواند رسید. (منتهی الارب).
تأنیث دانی، فرومایه، نزدیک شونده مأخوذ از دُنُوّ. (غیاث). نزدیک: و هو الذی انزل من السماء ماءً... ومن النخل من طلعها قنوان دانیه... (قرآن 99/6) ، و اوست که فروفرستاد از آسمان آب را... و از درخت خرما و از شکوفه اش خوشه های نزدیک بهم. فی جنه عالیه قطوفها دانیه. (قرآن 22/69- 23) ، در بهشت عالی که میوه اش نزدیک است (در دسترس است). و دانیه علیهم ظلالها و ذللت قطوفها تذلیلا. (قرآن 14/76) ، و نزدیک است بر ایشان سایه های آن و رام کرده شده خوشۀ آن رام کردنی. - فاکهه دانیه، میوۀ قریب که دست بدان تواند رسید. (منتهی الارب).
امرای دانیه، نام سلسله ای که از سال 408 هجری قمری تا سال 468 و بقولی تا حدود سال 480 در دانیۀ اسپانیا حکمرانی داشته اند. این سلسله به دست امرای هودی منقرض شدند. از جمله امیران آنان این افراد را می توان نام برد: ابوالجیش (ابوالحسن) الموفق مجاهد بن یوسف بن علی العامری 408 تا 432 هجری قمری ابوالاحوص معن 436 اقبال الدوله علی بن مجاهد 468 المقتدرالسرقسطی 474 الحاجب عمادالدوله المنذر بن المقتدر 480 سلیمان سیدالدوله بن المنذر حدود 485 (طبقات سلاطین اسلام ص 23) (معجم الانساب زامباور ج 1 ص 91)
امرای دانیه، نام سلسله ای که از سال 408 هجری قمری تا سال 468 و بقولی تا حدود سال 480 در دانیۀ اسپانیا حکمرانی داشته اند. این سلسله به دست امرای هودی منقرض شدند. از جمله امیران آنان این افراد را می توان نام برد: ابوالجیش (ابوالحسن) الموفق مجاهد بن یوسف بن علی العامری 408 تا 432 هجری قمری ابوالاحوص معن 436 اقبال الدوله علی بن مجاهد 468 المقتدرالسرقسطی 474 الحاجب عمادالدوله المنذر بن المقتدر 480 سلیمان سیدالدوله بن المنذر حدود 485 (طبقات سلاطین اسلام ص 23) (معجم الانساب زامباور ج 1 ص 91)
شهری است به اندلس (اسپانیا) از اعمال بلنسیه در 25میلی شاطبه در جانب مشرق و بر کنار دریا واقع است و لنگرگاهی عجیب دارد بنام سمان و بستانهای پر انگور و موز و انجیر. (معجم البلدان). ابوعمرو مقری از آنجاست. (منتهی الارب). نسبت به دانیه را دانی آرند. ابن جبیر گوید: آنجا را قاعون نیز نامند. (رحلۀ ابن جبیر). و ظاهراً این نام به مناسبت جبل قاعون که از مجاورت آن شهر گذرد بدانجا داده شده است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبه ای است از اعمال بلنسیۀ اسپانیا و در دوران حکومت اسلامی شهری آباد بوده است و در عهد حکومت ملوک طوایف از طرف ابوالحسن (ابوالجیش) مجاهد عامری پایتخت سلسلۀ امیران دانیه قرار داده شد و بسبب رعایت احوال و حسن رفتار، علماء قرائت روی بدانجا نهادند و آنجا مسقط رأس بسیاری از فضلاء گشت. امروزه دهی بنام دنیه بر جای آن شهر باقیست. این ناحیه در قدیم بسبب هیکلی عظیم متعلق به دیانا الهۀ ماه، به دیانیوم شهرت گرفته بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی). شهر دانیه بر دریا تکیه دارد و ربضی آبادان و سوری محکم. و سور آن در ناحیۀ مشرق داخل دریاست و بمهارت و استادی ساخته آمده و کشتیها بدانجا درآیند و تاکستانها و انجیرستانها دارد و کارگاههای کشتی سازی بدانجا باشد و کشتیهای بخاری و جنگی از آنجا بیرون آید و در جانب جنوب آن کوهساری عظیم و مستدیر است بنام جبل قاعون. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 110) شهری به اندلس از اعمال بلنسیه بر ساحل شرقی بحر. (معجم البلدان)
شهری است به اندلس (اسپانیا) از اعمال بلنسیه در 25میلی شاطبه در جانب مشرق و بر کنار دریا واقع است و لنگرگاهی عجیب دارد بنام سُمان و بستانهای پر انگور و موز و انجیر. (معجم البلدان). ابوعمرو مقری از آنجاست. (منتهی الارب). نسبت به دانیه را دانی آرند. ابن جبیر گوید: آنجا را قاعون نیز نامند. (رحلۀ ابن جبیر). و ظاهراً این نام به مناسبت جبل قاعون که از مجاورت آن شهر گذرد بدانجا داده شده است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبه ای است از اعمال بلنسیۀ اسپانیا و در دوران حکومت اسلامی شهری آباد بوده است و در عهد حکومت ملوک طوایف از طرف ابوالحسن (ابوالجیش) مجاهد عامری پایتخت سلسلۀ امیران دانیه قرار داده شد و بسبب رعایت احوال و حسن رفتار، علماء قرائت روی بدانجا نهادند و آنجا مسقط رأس بسیاری از فضلاء گشت. امروزه دهی بنام دنیه بر جای آن شهر باقیست. این ناحیه در قدیم بسبب هیکلی عظیم متعلق به دیانا الهۀ ماه، به دیانیوم شهرت گرفته بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی). شهر دانیه بر دریا تکیه دارد و ربضی آبادان و سوری محکم. و سور آن در ناحیۀ مشرق داخل دریاست و بمهارت و استادی ساخته آمده و کشتیها بدانجا درآیند و تاکستانها و انجیرستانها دارد و کارگاههای کشتی سازی بدانجا باشد و کشتیهای بخاری و جنگی از آنجا بیرون آید و در جانب جنوب آن کوهساری عظیم و مستدیر است بنام جبل قاعون. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 110) شهری به اندلس از اعمال بلنسیه بر ساحل شرقی بحر. (معجم البلدان)
واحه ای در نجد، عربستان سعودی واقع در حدود 20 کیلومتری شمال غربی ریاض پایتخت سابق آل سعود. وادی حنیفه از آن می گذرد. از آبادیهای آن بجیری است که مسکن ابن عبدالوهاب و بسیاری از علمای خاندان او بوده است، و مقبرۀ وی در همانجاست. درعیه اول بار در 850 هجری قمری آباد شد. در 1139 هجری قمری محمد بن سعود فرمانروای آن گردید. در 1157 هجری قمری ابن عبدالوهاب که از زادگاه خودعیینه رانده شده بود در درعیه سکنی گزید و او و محمد بن سعود به نشر مذهب وهابی پرداختند. دولت سعودی درعیه در اوایل قرن 13 هجری همه شبه جزیره عربستان را تحت فرمان داشت، در لشکر کشی ابراهیم پاشا به نجد، پس از مدتی محاصره درعیه سقوط کرد (1233 هجری قمری) وبه امر وی ویران گردید (1234 هجری قمری). محمد بن مشاری به عمران آن پرداخت ولی دگر بار سپاهیان مصری آن را ویران کردند و سوختند. (از دائره المعارف فارسی)
واحه ای در نجد، عربستان سعودی واقع در حدود 20 کیلومتری شمال غربی ریاض پایتخت سابق آل سعود. وادی حنیفه از آن می گذرد. از آبادیهای آن بجیری است که مسکن ابن عبدالوهاب و بسیاری از علمای خاندان او بوده است، و مقبرۀ وی در همانجاست. درعیه اول بار در 850 هجری قمری آباد شد. در 1139 هجری قمری محمد بن سعود فرمانروای آن گردید. در 1157 هجری قمری ابن عبدالوهاب که از زادگاه خودعیینه رانده شده بود در درعیه سکنی گزید و او و محمد بن سعود به نشر مذهب وهابی پرداختند. دولت سعودی درعیه در اوایل قرن 13 هجری همه شبه جزیره عربستان را تحت فرمان داشت، در لشکر کشی ابراهیم پاشا به نجد، پس از مدتی محاصره درعیه سقوط کرد (1233 هجری قمری) وبه امر وی ویران گردید (1234 هجری قمری). محمد بن مشاری به عمران آن پرداخت ولی دگر بار سپاهیان مصری آن را ویران کردند و سوختند. (از دائره المعارف فارسی)