جدول جو
جدول جو

معنی درنگرستن - جستجوی لغت در جدول جو

درنگرستن
(پَ / پِ تَ)
درنگریستن. نگرستن. نگریستن. نگاه کردن. و رجوع به درنگریستن شود، تلطف. (ترجمان القرآن جرجانی). توجه کردن. عنایت کردن. و رجوع به نگریستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگرستن
تصویر نگرستن
مخفّف واژۀ نگریستن، برای مثال منگر اندر بتان که آخر کار / نگرستن گرستن آرد بار (سنائی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در نگریستن
تصویر در نگریستن
نگریستن، نگاه کردن، نظر کردن
کنایه از دقت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در گرفتن
تصویر در گرفتن
آتش گرفتن، شعله ور شدن، سوختن، اثر کردن، تاثیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ ثَ)
نانگریستن. مقابل نگرستن. رجوع به نگرستن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) :
منگراندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261).
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم.
سعدی.
دل پیش تو و دیده به جای دگر استم
تا خلق ندانند تو را می نگرستم.
سعدی.
- اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی).
، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن:
دگرباره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند.
(ویس و رامین).
، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن.
- در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ننگریستن. مقابل نگرستن. رجوع به نگرستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَتَ)
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی).
- بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن:
نبد کهتر از مهتران برفرود
بهم درنشستند چون تار وپود.
فردوسی.
- درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا).
و رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
گرفتن. مؤثر افتادن. کار کردن. کارگر افتادن. اثر کردن. کارگر شدن. (ناظم الاطباء). تأثیر کردن: گفت من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. (چهارمقاله).
سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی درنگیرد
زبانم موی شد زآوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد.
خاقانی.
خلاف آن شد که با من درنگیرد
گل آرد بید لیکن بر نگیرد.
نظامی.
ترا با من دم خوش درنگیرد
به قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
شاه از این چند نکته های شگفت
کرد بر کار و هیچ درنگرفت.
نظامی.
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کاربرنگرفت.
نظامی.
ملک را درگرفت آن دلنوازی
اساس نو نهاد از عشق بازی.
نظامی.
درگرفت این سخن به شاه جهان
کآگهی داشت از حساب نهان.
نظامی.
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد
دمت گر صبح باشد درنگیرد.
نظامی.
غم یکی گنج است و رنج توچو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان.
مولوی.
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ای افسرده... دیدم که نفسم درنمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی کند. (گلستان سعدی).
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای حکیم و گردیدی.
سعدی.
تا ترا از کار دل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل.
سعدی.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینۀ شبگیر ما.
حافظ.
عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن می گفت با او درنمی گرفت. (تاریخ قم ص 162)، موافق آمدن. (غیاث). سازگار آمدن:
صد پیرهن عرق نگه از شرم کرده است
تا با تو آشنائی ما درگرفته است.
صائب (از آنندراج).
چه درگیرد به این یک مشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت.
بابا فغانی (از آنندراج).
- درگرفتن صحبت، موافق و سازگار آمدن سخن دو تن:
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یک رنگ شد
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد درگرفت.
صائب (از آنندراج).
- ، سازگار شدن همنشینی دو تن:
مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت
در میان شعله و خاشاک صحبت درگرفت.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- درگرفتن کار، رونق و جلوه پیدا کردن:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت.
حافظ.
، گرفتن و قبض کردن. (ناظم الاطباء). تناول. (دهار). دهمسه: کتمان، کتوم، درگرفتن مشک شیر یا شراب را. (از منتهی الارب). تداول، از یکدیگر درگرفتن در جنگ به نیزه. تلقف، زود درگرفتن. (دهار)، مشغول کردن. پرداختن. مشغول شدن:
به شب بازی فلک را درنگیری
به افسون ماه را در برنگیری.
نظامی.
، آغاز کردن. سر کردن. آغازیدن. پرداختن به:
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت.
فردوسی.
همانگاه طنبور در بر گرفت
سرائیدن از کام دل درگرفت.
فردوسی.
پس آنگه به داد و دهش درگرفت
نیاز از دل سروران برگرفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از این مار بوی ناخوش آید و هر که خواهد او را بکشد آن بوی بد درگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
پرده از روی صفحه برگیرید
نوحۀ زار زار درگیرید.
مسعودسعد.
با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد. (سندبادنامه ص 108).
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی درگرفته.
نظامی.
- پی درگرفتن، دنبال کردن. تعقیب کردن. ایز برداشتن:
نقیبان راه جوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
نظامی.
، شروع شدن مذاکره یا نزاع و گل انداختن و گرم شدن آن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بانگ درگرفتن، آغاز کردن فریاد. فریاد برآوردن. آواز در دادن: روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد. (تذکرهالاولیاء عطار).
، اتخاذ کردن. اخذ کردن. پیش گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دل که از درگاه تو محروم شد محروم دار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت.
خاقانی.
رهروی درگرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانۀ دشت.
نظامی.
، بر چیزی محیط شدن. (غیاث). اشتمال. انطواء. (دهار) : تطایر، درگرفتن ابر همه آسمان را. تطبیق، درگرفتن تمامۀ چیزی را. (از منتهی الارب). تدثر، جامه به خویشتن درگرفتن. (دهار)، پر کردن. آگندن. (ناظم الاطباء)، درپیوستن. قائم شدن. پیوستن: میان لشکر فلان و لشکر فلان جنگ سختی درگرفت. جدال درگرفتن. بزن بزن درگرفتن. جنگ تن به تن در کوچه ها و خیابانهای شهر میان دو سپاه درگرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سال پارین باتو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین.
منوچهری.
از آن ساعت نشاطی درگرفته ست
ز سنگ آیین سختی برگرفته ست.
نظامی.
، سوختن. (غیاث). سوختن و شعله کشیدن. (ناظم الاطباء). برافروختن آتش در چیزی. (آنندراج). مشتعل شدن. شعله ور گشتن. الو گرفتن. ملتهب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افروخته شدن. اثر کردن آتش در چیزی. آتش گرفتن: آتشی عظیم افروختند پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت و دیگر باره جملۀ سرای بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 32). و باد برد (آتش را) و آن آتش بر تواره ای زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا). آتشی در نی افتاد و قوت گرفت پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص 82).
ترا با من دم خوش درنگیرد
به قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
از پس چندین هزار پرده که در پیش داشت
روی تو یک جلوه کرد کون و مکان درگرفت.
عطار.
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت.
سعدی.
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر.
حافظ.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
سبزواری.
شوق بلبل را به صد بی تابی پروانه سوخت
شب که شاخ گل چو شمع از تاب رویت درگرفت.
اصفهانی (از آنندراج).
روحش دربگیرد، نفرینی است یعنی روحش شعله ور شود وبسوزد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آتش درگرفتن، آتش افتادن. شعله ور شدن. مشتعل شدن. (ناظم الاطباء).
، روشن شدن آتش و چراغ. (غیاث)، روشن کردن. مشتعل ساختن: چون چراغی که هزار دفعه خاموش کنند و باز خواهند درگیرند. (قصص الانبیاء ص 207). عیالش آواز داد که به فلان همسایه شو قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم. (تذکرهالاولیاء عطار)، آتش زدن. به آتش شعله ور ساختن. مشتعل کردن:
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فُ خُ دَ)
نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
پس دیدن. (آنندراج) ، التفات. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، بغور تمام نگرستن چیزی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ دَ)
درنگ خواستن. مهلت طلبیدن. آسایش خواستن. فرصت جستن. فرصت نگاه داشتن. مماطله کردن. اهمال کردن. تأخیر خواستن:
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
همان من ترا یار باشم به جنگ
به روز شتابت نجویم درنگ.
فردوسی.
چنین گفت هومان به پیران که جنگ
همی جست باید چه جویی درنگ.
فردوسی.
هنر یافته مردجنگی به جنگ
نجوید گه رزم جستن درنگ.
فردوسی.
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست وفریب و درنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ غَنْ)
موافقت نکردن و درنگرفتن صحبت، درنگرفتن. (غیاث) (آنندراج). انجام نشدن: معامله سر نگرفت
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ زَ دَ)
فرونگریستن. نگاه کردن. نگریستن از بالا، چنانکه از روزنه درون خانه را نگرند: روزنۀ دلم گشاده شد. آنجا فرونگرستم، آنچه می جستم بدیدم. (تذکره الاولیاء). رجوع به فرونگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اثر نکردن. تأثیر نبخشیدن:
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کار برنگرفت.
نظامی.
، نچسبیدن. درنپیوستن: چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن:
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست
واندر دل منست همه ساله خار او.
فرخی.
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد.
منوچهری.
چون درنگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86).
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش.
سنائی.
تا درنگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره ست میلش.
نظامی.
چون بصورت بنگری چشمت دو است
تو بنورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
مرد دانا به هرچه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد.
؟ (از امثال و حکم).
، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن:
تا درنگریم و راز جوئیم
سر رشتۀ کار باز جوئیم.
نظامی.
چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است.
سعدی.
، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن:
ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم.
فرخی.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون درنگری صلاح کار است.
نظامی.
، عنایت کردن. توجه کردن:
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دقت کردن توجه کردن: هرکس از شما می بازرگانی کند . یکی رور نگرید تا خود بچه بازرگانی میکنید
فرهنگ لغت هوشیار
اتخاذ کردن اخذ کردن، آتش گرفتن مشتعل شدن، یا آتش در گرفتن آتش افتادن شعله ور شدن، اثر کردن تاثیر کردن، پرداختن مشغول شدن، آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نگریستن: پیغامبر علیه السلام گفت پنج چیزاست که نگریستن اندر و عبادت است: اول نگرستن بروی علما از عبادت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگرفتن
تصویر درگرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
تأثیر کردن، اثر کردن، روشن شدن، شعله ور شدن، در پیش گرفتن، آغاز کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگریستن
تصویر درنگریستن
در نظر گرفتن، مشاهده کردن، ملاحظه کردن، لحاظ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در گرفتن
تصویر در گرفتن
اتخاذ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در نگریستن
تصویر در نگریستن
مد نظر قرار دادن، در نظر آوردن
فرهنگ واژه فارسی سره
گندم به آسیا ریختن، پهن کردن لباس به روی بند، پوشاندن با
فرهنگ گویش مازندرانی
آویختن
فرهنگ گویش مازندرانی