متعدی دریدن. ولی قدما دریدن را لازم و متعدی استعمال می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چاک دادن و شکافتن کنانیدن و پاره کردن و دریدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. پاره کردن. تمزیق. خرق. قدّ:تخریق، نیک بدرانیدن. (دهار). قدّ، به درازا درانیدن. (دهار). هرت، جامه درانیدن. (از منتهی الارب)
متعدی دریدن. ولی قدما دریدن را لازم و متعدی استعمال می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چاک دادن و شکافتن کنانیدن و پاره کردن و دریدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. پاره کردن. تمزیق. خرق. قَدّ:تخریق، نیک بدرانیدن. (دهار). قَدّ، به درازا درانیدن. (دهار). هَرت، جامه درانیدن. (از منتهی الارب)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
رنجاندن. متعدی رنجیدن. رنج دادن کسی را. (آنندراج). رنجیدن کنانیدن. آزردن. باعث اذیت شدن. (ناظم الاطباء). به رنج انداختن. ایذاء. رنج دادن کسی را به دست یا زبان یا عملی ناهنجار و ناسزاوار. رجوع به رنجیدن شود: چو دانی که بر تو نماند جهان چه رنجانی از آز جان و روان. فردوسی. به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و مردم ناحیت، چرا رنجانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند در ناحیتها می فرستند هر جایی و رعایا را می رنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). آن جوز که با پوست خورندش ندهد نفع با پوست مخور جوز و تن خویش مرنجان. ناصرخسرو. یک روز کمتر اتفاق افتاده بود (گرد آوردن هیزم) بخت النصر را برنجانید و جفا کرد. (قصص الانبیاء ص 179). و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک (یونس) از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند. (قصص الانبیاء ص 133). از رنجانیدن جانوران... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان. (کلیله و دمنه). دست بازداشتن از رنجانیدن خلق و اگرچه ترا برنجانند. (تذکرهالاولیاء عطار). چندین هزار حیوان در آن بود از حشرات و موذیات از حیّات و عقارب وانواع سباع... حمله بر او می کردند و از هر جانب او را می رنجانیدند. (مرصادالعباد). طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند و برنجانیدند. (گلستان). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید. (گلستان). مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. ، زحمت دادن. باعث زحمت شدن. سبب محنت و مشقت گشتن. (ناظم الاطباء). اتعاب. تعب دادن. دچار سختی و تعب کردن: به رفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی. فردوسی. برنجان تن بطاعتها که فردا به رنج تن شود جانت بی آزار. ناصرخسرو. و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید که در عهد او کسی دیگر هرگز نبود. (تذکرهالاولیاء عطار)، آسیب رسانیدن. صدمه زدن: چون وقت طوفان فرازرسید ایزدتعالی بیت المعمور به آسمان چهارم برد و به جای آن کوهی بلند بیافریدآنجا که اکنون کعبۀ معظمه است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
رنجاندن. متعدی رنجیدن. رنج دادن کسی را. (آنندراج). رنجیدن کنانیدن. آزردن. باعث اذیت شدن. (ناظم الاطباء). به رنج انداختن. ایذاء. رنج دادن کسی را به دست یا زبان یا عملی ناهنجار و ناسزاوار. رجوع به رنجیدن شود: چو دانی که بر تو نماند جهان چه رنجانی از آز جان و روان. فردوسی. به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و مردم ناحیت، چرا رنجانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند در ناحیتها می فرستند هر جایی و رعایا را می رنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). آن جوز که با پوست خورندش ندهد نفع با پوست مخور جوز و تن خویش مرنجان. ناصرخسرو. یک روز کمتر اتفاق افتاده بود (گرد آوردن هیزم) بخت النصر را برنجانید و جفا کرد. (قصص الانبیاء ص 179). و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک (یونس) از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند. (قصص الانبیاء ص 133). از رنجانیدن جانوران... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان. (کلیله و دمنه). دست بازداشتن از رنجانیدن خلق و اگرچه ترا برنجانند. (تذکرهالاولیاء عطار). چندین هزار حیوان در آن بود از حشرات و موذیات از حَیّات و عقارب وانواع سباع... حمله بر او می کردند و از هر جانب او را می رنجانیدند. (مرصادالعباد). طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند و برنجانیدند. (گلستان). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید. (گلستان). مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. ، زحمت دادن. باعث زحمت شدن. سبب محنت و مشقت گشتن. (ناظم الاطباء). اتعاب. تعب دادن. دچار سختی و تعب کردن: به رفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی. فردوسی. برنجان تن بطاعتها که فردا به رنج تن شود جانت بی آزار. ناصرخسرو. و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید که در عهد او کسی دیگر هرگز نبود. (تذکرهالاولیاء عطار)، آسیب رسانیدن. صدمه زدن: چون وقت طوفان فرازرسید ایزدتعالی بیت المعمور به آسمان چهارم برد و به جای آن کوهی بلند بیافریدآنجا که اکنون کعبۀ معظمه است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
چکانیدن. تزریق. صفت دارویی که به زراقه درچکانند: بگیرند انذروت مدبر و نشاسته و اسفیداج و همه را بیامیزند وبه شیر حل کنند و درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صدف وار باید زبان درکشیدن که وقتی که حاجت بوددرچکانی. سعدی. رجوع به چکانیدن شود
چکانیدن. تزریق. صفت دارویی که به زراقه درچکانند: بگیرند انذروت مدبر و نشاسته و اسفیداج و همه را بیامیزند وبه شیر حل کنند و درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صدف وار باید زبان درکشیدن که وقتی که حاجت بوددرچکانی. سعدی. رجوع به چکانیدن شود
مصدر ترنگ است و بمعنی بصدا درآوردن چله کمان باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ترنگ کردن و برانگیزانیدن و جهانیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنگ شود: باز شعریش بر ترنگانی به تقاضا قدم بلنگانی. اوحدی (از فرهنگ رشیدی)
مصدر ترنگ است و بمعنی بصدا درآوردن چله کمان باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ترنگ کردن و برانگیزانیدن و جهانیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنگ شود: باز شعریش بر ترنگانی به تقاضا قدم بلنگانی. اوحدی (از فرهنگ رشیدی)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نگاریدن، نگاشتن. نقش کردن: بر او برنگارید جمشید را پرستندۀ ماه و خورشید را. دقیقی. رجوع به نگاریدن و نگاشتن و برنگاشتن شود، ’برهه’ای از روزگار برکسی گذشتن. (از اقرب الموارد)، رجوع به برهه شود
مُرَکَّب اَز: پیشوند بر + مصدر نگاریدن، نگاشتن. نقش کردن: بر او برنگارید جمشید را پرستندۀ ماه و خورشید را. دقیقی. رجوع به نگاریدن و نگاشتن و برنگاشتن شود، ’بُرهه’ای از روزگار برکسی گذشتن. (از اقرب الموارد)، رجوع به برهه شود
جنبانیدن: این انجیر تو سلسلۀ شهوت معده مرا درجنبانید. (سندبادنامه ص 168). اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد سری چون بید درجنبان به این باد. نظامی. رجوع به جنبانیدن شود
جنبانیدن: این انجیر تو سلسلۀ شهوت معده مرا درجنبانید. (سندبادنامه ص 168). اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد سری چون بید درجنبان به این باد. نظامی. رجوع به جنبانیدن شود
رسانیدن. رسانیدن کسی یا چیزی به کسی. الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ارهاق. (تاج المصادر بیهقی) : در شهر و مواضع باغها و درختان ثمر دررسانید و در قدیم در شهرینه درخت و باغها نبود. (تاریخ سیستان). چنانکه این پادشاه (اردشیر) را پیدا آرد (خداوند) با وی گروهی مردم دررساند. (تاریخ بیهقی). اتباع، دررسانیدن از پس. (دهار)
رسانیدن. رسانیدن کسی یا چیزی به کسی. الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ارهاق. (تاج المصادر بیهقی) : در شهر و مواضع باغها و درختان ثمر دررسانید و در قدیم در شهرینه درخت و باغها نبود. (تاریخ سیستان). چنانکه این پادشاه (اردشیر) را پیدا آرد (خداوند) با وی گروهی مردم دررساند. (تاریخ بیهقی). اتباع، دررسانیدن از پس. (دهار)