جدول جو
جدول جو

معنی درنکه - جستجوی لغت در جدول جو

درنکه
(دِ نِ کَ)
طنفسه و گلیم و فرش. ج، درانک. (از حاشیۀ المعرب از جمهره ج 3 ص 334). درنک. درنیک. درنوک. درموک. و رجوع به درنک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درکه
تصویر درکه
ته، نشیب، طبقه و پله رو به سرازیری و نشیب، طبقۀ دوزخ
فرهنگ فارسی عمید
گردونۀ چهارچرخه ای که با اسب کشیده می شود و سایبان آن باز و بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنده
تصویر درنده
پاره کننده، ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراکه
تصویر دراکه
نیک دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ)
رانده از صید و جز آن. (منتهی الارب). ’طریده’ و شکار رانده شده (و آن را به تفاؤل چنین نامیده اند از لغت ’ادراک’، دست یافتن شکارچی بر آن). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ کَ)
دهی است از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 9 تا 14 هزارگزی باختر کرمانشاه و 2 الی 5 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرمانشاه به شاه آباد، با 740 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و قنوات. تابستان از راه شوسه اتومبیل می توان برد. این ده در شش محله بفاصله یک الی 3 هزار گز واقع است که نام آنها بقرار ذیل است: درکۀ غلامعلی، درکۀ چشمه سعید، درکۀ محمدعلی، درکۀ خلیفه قلی، درکۀ حسن خان، درکۀ ملاعلی کرم، و بترتیب سکنۀ آنها 120، 700، 150، 90، 110، 200 تن است و فقط درکۀ ملاعلی کرم باغ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از: در، مخفف دره + که (ک / ک ) علامت تصغیر، و آن نام قریه ای است کوهستانی به شمال غربی تهران نزدیک اوین. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسم دره ای است از کوه شمیران در بلوک شمیران تهران که قرای آن درکه و اوین و در جنوب آنها ونک است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ کَ)
درکه. منزلت، هرگاه نزول آن در نظر گرفته شود و بادر نظر گرفتن صعود آن درجه خواهد بود. ج، درکات. و درکات النار منازل اهل آتش و جهنم است، و گویند الجنه درجات و النار درکات. (از اقرب الموارد). پایۀ زیرین و طبقۀ دوزخ. (غیاث) (ناظم الاطباء) : بدانم که با این مشتی خاک لطف خداوندی چه فضلها کرده و از کدام درکه به کدام درجه رسانیده. (مرصاد العباد). لظی، درکه ای در دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ)
حلقۀ زه و وتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حلقۀ زه کمان که در فرضه افکنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوالی که بدان زه کمان را پیوند کنند، پاره ای ازرسن و جز آن که بدان تنگ اسپ و شتر را اگر کوتاه باشد پیوند نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ نی یَ)
منسوب است به درنی که نام موضعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دویدن و نزدیک نهادن گامها را. (از منتهی الارب). دویدن و عدو. (از اقرب الموارد) ، نیکو و هموار گردانیدن بنا را، شکستن شتران حوض آب را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ)
که درد. آنکه درد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان:
ز گوینده پرسید کاین پوست چیست
ددان را بدینگونه درّنده کیست.
فردوسی.
هم عشق بغایت تمام است
کو را دده و درنده رام است.
نظامی.
گفتند مگر اجل رسیدش
یا چنگ درنده ای دریدش.
نظامی.
چه کردی که درّنده رام تو شد.
سعدی.
سبع، جانور درنده. (دهار). عسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب).
این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر.
- پلنگ درنده، پلنگ مفترس:
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درّندۀ صوف پوش.
سعدی.
- درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس:
درّنده پلنگ وحش زاده
زیرش چو پلنگی اوفتاده.
نظامی.
- درنده شیر، شیر مفترس:
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درّنده شیر.
دقیقی.
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درّنده شیر.
فردوسی.
چو یک پاس بگذشت درّنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
فردوسی.
چه روبه به پیشش چه درّنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی.
نخواهی شد از خون مردان تو سیر
بر آنم که هستی تو درّنده شیر.
فردوسی.
ز درّنده شیران زمین شد تهی
به پرّنده مرغان رسید آگهی.
فردوسی.
- درنده گرگ، گرگ مفترس:
پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندر آید چو درّنده گرگ.
فردوسی.
چو دیدآن سپهدار گرد سترگ
خروشان بیامد چو درّنده گرگ.
فردوسی.
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درّنده گرگ و نه ببر بیان.
فردوسی.
سراپردۀ سبز دیدم بزرگ
سواری بکردار درّنده گرگ.
فردوسی.
- سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان).
سگ درّنده چون دندان کند باز
تو درحال استخوانی پیشش انداز.
سعدی.
- شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) :
سرش نیزه و تیغ برّنده راست
تنش کرکس و شیر درّنده راست.
فردوسی.
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
دل شیر درّنده شد بر دو نیم.
فردوسی.
چنان دان که بیدادگر شهریار
بود شیر درّنده در مرغزار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای شیر درّنده در کارزار.
فردوسی.
برو شیر درّنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل.
سعدی.
- ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان:
چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی.
، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ کَ)
یکی از قرای صعید مصر، بالای اسیوط که فقط زراعت کتان دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ کَ / کِ)
گردون چهار چرخه ای که جلو آن باز و سقف اطاق وی رامی توان بلند کرد و برافراخت و یا تا کرد و خوابانید. (ناظم الاطباء). مأخوذ از کلمه ’دروژکی’ روسی، اصلاً نام وسیلۀ نقلیۀ کوچک و سبکی در روسیه، دارای دویا چهار چرخ است که بوسیلۀ اسب کشیده میشد. این نام در روسیه و ممالک اروپا و ایران به وسایط مشابه نیز اطلاق شده است. فایتون. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ دَ)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ کِ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 52 هزار و پانصدگزی باختر مهاباد و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ خانه به نقده با 276 تن سکنه. آب آن از رود خانه لاوین و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَهْ)
دونک. (ناظم الاطباء). رجوع به دونک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نِ)
نوعی از فکندنی. (منتهی الارب). طنفسه و گلیم و فرش. (از اقرب الموارد). نوعی از گلیم و فرش. (ناظم الاطباء). نوعی از جامۀ افکندنی یا گستردنی. (آنندراج). ج، درانک. (اقرب الموارد). و رجوع به درنکه شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را کَ)
دراکه. دریافت کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- قوه دراکه، قوه دریافت کننده و فهم و عقل و شعور. (ناظم الاطباء) : آدمی را قوه ای است دراکه که منتقش شود در وی صور موجودات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درنه
تصویر درنه
قوس قزح، کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
اشکوب زیرین، اشکوب دوزخ زیرین زیر پایه، ته تک، فرود در تازی درکه زیر، پایه های پایه و درجه زبر پایه ته تک، نشیب سرازیری، طبقه پایین، طبقه دوزخ جمع درکات
فرهنگ لغت هوشیار
روسی گردونه گردونه چهار چرخه که با اسب کشیده شود و اطاقکی برای حمل مسافر دارد که سقف آنرا میتوان بلند کرد و بالای اطاقک پوشاند یا تا کرده خوابانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنده
تصویر درنده
پاره کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دویدن، کوتاه گامیدن گام کوتاه برداشتن، هموار کردن، زیر نهادن (مکسور کردن حرف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراکه
تصویر دراکه
دریافت دریابنده نیک دریابنده، مدرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنکه
تصویر رنکه
تازی گشته شاه ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درکه
تصویر درکه
((دَ رَ کِ))
ته، سرازیری، طبقه دوزخ، جمع درکات
فرهنگ فارسی معین
((دُ رُ کِ))
گردونه چهارچرخه که با اسب کشیده می شود و اتاقکی برای حمل مسافر دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنده
تصویر درنده
((دَ رَّ دَ یا دِ))
وحشی، پاره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنده
تصویر درنده
وحشی
فرهنگ واژه فارسی سره
ارابه، دلیجان، کالسکه، گاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دد، سبع، وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درشکه یک کلمه روسی است که به زبان فارسی آمده و پذیرفته شده مانند سماور و چندین کلمه دیگر که ریشه روسی دارند. معبران کهن در این باره چیزی ندارند اما درشکه یک وسیله نقلیه شهری است و تعبیری در حد کار آرائی خودش دارد. چنان چه در خواب ببینید که سوار درشکه شده اید و از جائی به جای دیگر می روید در آینده تحولی در زندگی پیدا می شود که جا به جا می شوید. این جا به جائی هم می تواند اسباب کشی باشد و هم انتقال شغلی اداری، حتی ممکن است در یک کارخانه یا اداره از یک سالن به سالن دیگر و یا از یک شعبه به شعبه دیگر منتقل شوید و لی این تغییر و تحول و جا به جائی شما را کوچک تر از آن چه هستید نمی کند و می تواند علتی برای مفاخره باشد. بی آن که واقعا شایستگی داشته باشید فخر می فروشید و مباهات می کنید. اگر دیدید کسی دیگر با درشکه به طرف شما می آید یا خبری دریافت می دارید و یا مسافری برای شما می رسد و یا تحفه ای می فرستند و سوغاتی می گیرید. اگر دیدید درشکه از مقابل شما گذشت و رفت یا خودتان به سفر می روید و یا یکی از دوستان نزدیک از شما دور می شود. اگر دیدید خودتان درشکه را می رانید کاری بزرگ انجام می دهید و اگر احساس کردید درشکه ای که می رانید به خودتان تعلق دارد در خانواده تدبیر تازه ای می اندیشید و تغییراتی می دهید. اگر سوار درشکه ای بودید که اسب های راهوار داشت و ضع شما بهبود می یابد و به پیروزی هائی می رسید و اگر اسب ها رنجور و نحیف بودند و ضع شما از این که هست بدتر می شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کوفته شدن و رنجور گشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
یک لنگه ی در
فرهنگ گویش مازندرانی