جدول جو
جدول جو

معنی درنشلیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درنشلیدن(لَ)
مرکّب از: در + ن + شلیدن، چنگ درنزدن. درنیاویختن:
آتش بی شک به جانت درنشلد
چون تو به چیز حرام درنشلی.
ناصرخسرو.
رجوع به نشلیدن و بشلیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنگیدن
تصویر درنگیدن
درنگ کردن، دیر کردن، توقف کردن، بازایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ گُ دَ)
مالیدن: به هر منی شکر (در ساختن گل انگبین) سه من گل درمالند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مش ّ، درمالیدن دست به چیزی تا پاکیزه و چربش آن زایل گردد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
گسلیدن. گسیختن:
بدوگفت دست از جهان درگسل
که پایت قیامت برآید ز گل.
سعدی.
رجوع به گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درنگیدن
تصویر درنگیدن
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
((دُ یا دَ رَ دَ))
درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگیدن
تصویر درنگیدن
((دِ رَ دَ))
درنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
((دَ کِ دَ))
نوشیدن، حرکت کردن، پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
((دَ یا دِ رَ دَ))
روشن شدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
Flare, Gleam, Glisten, Gloss, Shimmer, Shine, Sparkle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
flamber, luire, scintiller, donner de l'éclat, briller, étinceler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
kung'aa, kumulika, kumeta, kutoa mng'ao, kungen'aa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
parlamak, parıldamak, parlaklık katmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
빛나다 , 빛나다 , 반짝이다 , 광택을 주다 , 반짝이다 , 빛나다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
輝く , 光沢を与える , きらめく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
לזרוח , לזהור , לנצנץ , להבריק , להבהב , לנצוץ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
चमकना , चमक देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
bersinar, berkilau, memberi kilau
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
вспыхивать , блестеть , мерцать , глянец , светить , искриться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
flikkeren, glanzen, glinsteren, schitteren, schijnen, fonkelen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
resplandecer, brillar, dar brillo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
brillare, dare lucentezza, scintillare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
brilhar, dar brilho
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
闪光 , 闪烁 , 上光 , 发光
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
błyszczeć, nadawać blasku, świecić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
спалахувати , блистіти , мерехтіти , надавати блиск , мерехтіти , сяяти , блищати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
aufflackern, glänzen, glitzern, schimmern, scheinen, funkeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
เปล่งประกาย , เปล่งประกาย , ระยิบระยับ , ให้เงางาม , เปล่งประกาย , เปล่งประกาย
دیکشنری فارسی به تایلندی