سرنوشت. (آنندراج). حکم ازلی. (شرفنامه). تقدیر: از این دو برون نیستش سرنبشت اگر دوزخ جاودان گر بهشت. اسدی. گزارنده پیر کیانی سرشت گزارش چنین کرد از آن سرنبشت. نظامی. ربیع از ربیعی نماید سرشت تموز از تموز آورد سرنبشت. نظامی. مرا زین قصر بیرون گر بهشت است نباید رفت اگرچه سرنبشت است. نظامی
سرنوشت. (آنندراج). حکم ازلی. (شرفنامه). تقدیر: از این دو برون نیستش سرنبشت اگر دوزخ جاودان گر بهشت. اسدی. گزارنده پیر کیانی سرشت گزارش چنین کرد از آن سرنبشت. نظامی. ربیع از ربیعی نماید سرشت تموز از تموز آورد سرنبشت. نظامی. مرا زین قصر بیرون گر بهشت است نباید رفت اگرچه سرنبشت است. نظامی
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و درِ سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حَثْو، حَثْی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طمور. غبر. غبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) : چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت بیامد بدان خیمه ها درگذشت. فردوسی. هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی از اینجا درگذر کآنجا رسیدی. نظامی. اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب). - درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) : چو کین برادرت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگذشت. فردوسی. - درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. - درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب). - درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی). کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. تزهلج، درگذشتن نیزه. دبر، دبور، درگذشتن تیر از نشانه. شخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن: تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد از ره راست گذشتم گر از این درگذرم. فرخی. به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست گردون بگرد او چو محیط است در هوا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16). پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن. نظامی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. آن دگرش گفت کز این درگذر جور ملک بین وبرو غم مخور. نظامی. گفت از این درگذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت واپرداز. نظامی. در یکی گفته کز این دو درگذر بت بود هرچه بگنجد در نظر. مولوی. - از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن: هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی). - به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی). ، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) : به رای و به داد از پدر درگذشت همه گیتی از دادش آباد گشت. فردوسی. براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن: همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. ، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. منجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سلف. سلوف. تمضی. مضاء. مضوّ. (منتهی الارب) : بدو گفت خاقان که آن درگذشت گذشته سخنها همه باد گشت. فردوسی. سپهدار ترکان چو شب درگذشت میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. همان پاسی از تیره شب درگذشت طلایه پراکندبر گرد دشت. فردوسی. چو زو درگذشت و پسر شاه بود بدان را ز بد دست کوتاه بود. فردوسی. به ترکان خبر شد که زو درگذشت بدانسان که بد تخت بی شاه گشت. فردوسی. کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه). چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67). چون درگذرد جوانی از مرد آن کورۀ آتشین شود سرد. نظامی. چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت. مولوی. ، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب). - درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) : سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت. فردوسی. اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). مگر کآن غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی. به خوابش کسی دید چون درگذشت بگفتا حکایت کن از سرگذشت. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم. حافظ
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طُمور. غَبر. غُبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) : چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت بیامد بدان خیمه ها درگذشت. فردوسی. هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی از اینجا درگذر کآنجا رسیدی. نظامی. اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب). - درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) : چو کین برادرْت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگذشت. فردوسی. - درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. - درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب). - درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی). کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. تزهلج، درگذشتن نیزه. دَبر، دُبور، درگذشتن تیر از نشانه. شُخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن: تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد از ره راست گذشتم گر از این درگذرم. فرخی. به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست گردون بگرد او چو محیط است در هوا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16). پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن. نظامی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. آن دگرش گفت کز این درگذر جور ملک بین وبرو غم مخور. نظامی. گفت از این درگذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت واپرداز. نظامی. در یکی گفته کز این دو درگذر بت بود هرچه بگنجد در نظر. مولوی. - از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن: هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی). - به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی). ، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بَوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) : به رای و به داد از پدر درگذشت همه گیتی از دادش آباد گشت. فردوسی. براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن: همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. ، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. مَنْجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سَلَف. سُلوف. تمضی. مضاء. مُضُوّ. (منتهی الارب) : بدو گفت خاقان که آن درگذشت گذشته سخنها همه باد گشت. فردوسی. سپهدار ترکان چو شب درگذشت میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. همان پاسی از تیره شب درگذشت طلایه پراکندبر گرد دشت. فردوسی. چو زو درگذشت و پسر شاه بود بدان را ز بد دست کوتاه بود. فردوسی. به ترکان خبر شد که زو درگذشت بدانسان که بد تخت بی شاه گشت. فردوسی. کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه). چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67). چون درگذرد جوانی از مرد آن کورۀ آتشین شود سرد. نظامی. چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت. مولوی. ، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب). - درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) : سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت. فردوسی. اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). مگر کآن غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی. به خوابش کسی دید چون درگذشت بگفتا حکایت کن از سرگذشت. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم. حافظ
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست درِ خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نوشتن، نوشتن: برنوشته دبیرپیکر او نام بهرام گور بر سر او. نظامی. زین نمط زین نوع ده طومار و دو برنوشت آن دین عیسی را عدو. مولوی. و رجوع به نوشتن شود
مُرَکَّب اَز: پیشوند بر + مصدر نوشتن، نوشتن: برنوشته دبیرپیکر او نام بهرام گور بر سر او. نظامی. زین نمط زین نوع ده طومار و دو برنوشت آن دین عیسی را عدو. مولوی. و رجوع به نوشتن شود
از: پیشوند بر + مصدر نوشتن، نوردیدن. پیچیدن. تا کردن: فراشان به منزل اندرپیش وی (عبداﷲ، در سفر حج) همی شدندی و نمدها همی افکندی و چون بگذشتی باز برنوشتندی و باز پیش آوردندی تا همه راه همچنین برفت. (ترجمه طبری بلعمی). - آستین برنوشتن، بالا زدن آستین. برزدن آستین، و کنایه از آمادۀ کاری شدن: نخستین کسی کو بیفگند کین به خون ریختن برنوشت آستین. فردوسی. فروهشت دامن ز خورشید گرد بلا برنوشت آستین نبرد. اسدی.
از: پیشوند بر + مصدر نوشتن، نوردیدن. پیچیدن. تا کردن: فراشان به منزل اندرپیش وی (عبداﷲ، در سفر حج) همی شدندی و نمدها همی افکندی و چون بگذشتی باز برنوشتندی و باز پیش آوردندی تا همه راه همچنین برفت. (ترجمه طبری بلعمی). - آستین برنوشتن، بالا زدن آستین. برزدن آستین، و کنایه از آمادۀ کاری شدن: نخستین کسی کو بیفگند کین به خون ریختن برنوشت آستین. فردوسی. فروهشت دامن ز خورشید گرد بلا برنوشت آستین نبرد. اسدی.
درپیچیدن. (آنندراج). درنوردیدن. پیچیدن. تا کردن. به درون پیچ دادن. (ناظم الاطباء). طی. در هم پیچیدن. طی کردن. لوله کردن. تثریب. لف. (یادداشت مرحوم دهخدا). لفت. (منتهی الارب). لفته: درنوشتن لب چیزی، برگردانیدن لب آن چنانکه درنوشتن لب آستین، لب دلو، لب جوال. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکداری نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553). چون نامۀ بقای تو خواهند درنوشت عنوان به نام حق کن و بر دین حق بمیر. سوزنی. چون از سر سدره برگذشتی اوراق حدوث درنوشتی. نظامی. کسی را که پاکی بود در سرشت چنین قصه ها زو توان درنوشت. نظامی. کسی را که درج طمع درنوشت نباید به کس عبد و چاکر نوشت. سعدی. ما دفتر حکایت عشقت نوشته ایم تو سنگدل حکایت ما درنوشته ای. سعدی. آن غالیه خط گر سوی مانامه نوشتی گردون ورق هستی ما درننوشتی. حافظ. خبن، درنوشتن جامه و جز آن را و دوختن تا کوتاه شود. طی، درنوشتن نامه را. کبن، درنوشتن لب دلو را. (از منتهی الارب) ، محو نمودن. (ناظم الاطباء). زیر پا سپردن: که او رسمهای پدر درنوشت ابا موبدان و ردان تند گشت. فردوسی. که هر کو ز گفت خود اندر گذشت ره رادمردی ز خود درنوشت. فردوسی. خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ بساط ششتری و هفت رنگ شادروان. فرخی. چون فلک دور سنائی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد. خاقانی. تازه بنا کرد و کهن درنوشت ملک بر آن تازه ملک تازه گشت. نظامی. آن کسی کز خود بکلی درگذشت این منی و مایی خود درنوشت. مولوی. لطفهای شه غمش را درنوشت شه که صید شه کند او صید گشت. مولوی. - درنوشتن ماجری ̍، عفو کردن. بخشودن. اغماض. درگذشتن از آن: بسی بیند ازبنده کردار زشت چو بازآمدی ماجری ̍ درنوشت. سعدی. ، پیمودن راه را. نوشتن. قطع کردن. درنوردیدن. نوردیدن. بگذاشتن. بریدن. طی کردن. پیمودن با پای بسرعت مسافت و راهی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی. رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت چون میغ وشب پلاس مصیبت بگسترید. خاقانی. ، رد کردن، پامال کردن. (ناظم الاطباء). ورجوع به نوشتن شود
درپیچیدن. (آنندراج). درنوردیدن. پیچیدن. تا کردن. به درون پیچ دادن. (ناظم الاطباء). طی. در هم پیچیدن. طی کردن. لوله کردن. تثریب. لف. (یادداشت مرحوم دهخدا). لفت. (منتهی الارب). لفته: درنوشتن لب چیزی، برگردانیدن لب آن چنانکه درنوشتن لب آستین، لب دلو، لب جوال. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکداری نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553). چون نامۀ بقای تو خواهند درنوشت عنوان به نام حق کن و بر دین حق بمیر. سوزنی. چون از سر سدره برگذشتی اوراق حدوث درنوشتی. نظامی. کسی را که پاکی بود در سرشت چنین قصه ها زو توان درنوشت. نظامی. کسی را که درج طمع درنوشت نباید به کس عبد و چاکر نوشت. سعدی. ما دفتر حکایت عشقت نوشته ایم تو سنگدل حکایت ما درنوشته ای. سعدی. آن غالیه خط گر سوی مانامه نوشتی گردون ورق هستی ما درننوشتی. حافظ. خبن، درنوشتن جامه و جز آن را و دوختن تا کوتاه شود. طی، درنوشتن نامه را. کبن، درنوشتن لب دلو را. (از منتهی الارب) ، محو نمودن. (ناظم الاطباء). زیر پا سپردن: که او رسمهای پدر درنوشت ابا موبدان و ردان تند گشت. فردوسی. که هر کو ز گفت خود اندر گذشت ره رادمردی ز خود درنوشت. فردوسی. خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ بساط ششتری و هفت رنگ شادروان. فرخی. چون فلک دور سنائی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد. خاقانی. تازه بنا کرد و کهن درنوشت ملک بر آن تازه ملک تازه گشت. نظامی. آن کسی کز خود بکلی درگذشت این منی و مایی خود درنوشت. مولوی. لطفهای شه غمش را درنوشت شه که صید شه کند او صید گشت. مولوی. - درنوشتن ماجری ̍، عفو کردن. بخشودن. اغماض. درگذشتن از آن: بسی بیند ازبنده کردار زشت چو بازآمدی ماجری ̍ درنوشت. سعدی. ، پیمودن راه را. نوشتن. قطع کردن. درنوردیدن. نوردیدن. بگذاشتن. بریدن. طی کردن. پیمودن با پای بسرعت مسافت و راهی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی. رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت چون میغ وشب پلاس مصیبت بگسترید. خاقانی. ، رد کردن، پامال کردن. (ناظم الاطباء). ورجوع به نَوَشتن شود
پیچیدن طی کردن: کشته وبرکشته چندروزگذشته درکفنی هیچ کشته راننبشته. (منوچهری لغ)، طی کردن (راه) سپردن: ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی زمهروقرصه زماه. (هفت پیکر. وحید. چا. 68: 2) نوشتن تحریر: ونامه ای نبشتند بر رسول خدا ص که چنین کاری بدست مارفت. یانبشتن رقعه های کژدم
پیچیدن طی کردن: کشته وبرکشته چندروزگذشته درکفنی هیچ کشته راننبشته. (منوچهری لغ)، طی کردن (راه) سپردن: ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی زمهروقرصه زماه. (هفت پیکر. وحید. چا. 68: 2) نوشتن تحریر: ونامه ای نبشتند بر رسول خدا ص که چنین کاری بدست مارفت. یانبشتن رقعه های کژدم