درمان دادن. چاره سازی. دلسوزی نسبت به دیگران از راه درمان کردن دردها و دشواریهای آنان. مداوا. معالجه: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی
درمان دادن. چاره سازی. دلسوزی نسبت به دیگران از راه درمان کردن دردها و دشواریهای آنان. مداوا. معالجه: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی
فرمانده بودن: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی. به فرمان بری کوش کآرد بهی که فرمان بری به ز فرماندهی. نظامی. به فرماندهی سر ندارد گران جهان را سپارد به فرمان بران. نظامی. به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی. سعدی. بزرگیش بخشید و فرماندهی ز شاخ امیدش برآمد بهی. سعدی. امید هست که زودت به بخت نیک ببینم تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی. حافظ. - فرماندهی داشتن، حاکم بودن. فرمانده بودن: حکایت کنند از جفاگستری که فرماندهی داشت بر کشوری. سعدی (بوستان). - فرماندهی کردن، فرماندهی داشتن. فرمان راندن: در آن یک سال کو فرماندهی کرد نه مرغی، بلکه موری رانیازرد. نظامی. ، مقام و منصب هر فرمانده نظامی. رجوع به فرمانده شود
فرمانده بودن: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی. به فرمان بری کوش کآرد بهی که فرمان بری به ز فرماندهی. نظامی. به فرماندهی سر ندارد گران جهان را سپارد به فرمان بران. نظامی. به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی. سعدی. بزرگیش بخشید و فرماندهی ز شاخ امیدش برآمد بهی. سعدی. امید هست که زودت به بخت نیک ببینم تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی. حافظ. - فرماندهی داشتن، حاکم بودن. فرمانده بودن: حکایت کنند از جفاگستری که فرماندهی داشت بر کشوری. سعدی (بوستان). - فرماندهی کردن، فرماندهی داشتن. فرمان راندن: در آن یک سال کو فرماندهی کرد نه مرغی، بلکه موری رانیازرد. نظامی. ، مقام و منصب هر فرمانده نظامی. رجوع به فرمانده شود
صفت درمانده. بی چارگی. (آنندراج). لاعلاجی. واماندگی. اضطرار. اعیاء. الجاء. توکل. خواع. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضروره. (دهار). عجز. فند. قلبه. (منتهی الارب). کسح. مندوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : به ناخفتگیهای غمخوارگان به درماندگیهای بیچارگان. نظامی. تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل. سعدی. بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی چه درماندگی پیشت آمد بگوی. سعدی. دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی. سعدی. روز درماندگی و معزولی درد دل پیش دوستان آرند. سعدی. بیچارگیم به چیز نگرفتی درماندگیم به هیچ نشمردی. سعدی. اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118). بصفت تضرع و درماندگی مشغول گردد. (انیس الطالبین ص 49). محن، درماندگی از همه روز رفتن و جز آن. (از منتهی الارب). - درماندگی به سخن، زبان گرفتگی و لکنت زبان. (از ناظم الاطباء). لکنت، عی ّ، تغتغه، درماندگی درسخن. تهتهه، لکنت و درماندگی زبان به سخن. (از منتهی الارب) ، توقف در تجارت. حال تاجری که نمی تواند وام خود را بپردازد. (لغات فرهنگستان)
صفت درمانده. بی چارگی. (آنندراج). لاعلاجی. واماندگی. اضطرار. اعیاء. الجاء. توکل. خواع. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضروره. (دهار). عجز. فند. قلبه. (منتهی الارب). کسح. مَندوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : به ناخفتگیهای غمخوارگان به درماندگیهای بیچارگان. نظامی. تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل. سعدی. بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی چه درماندگی پیشت آمد بگوی. سعدی. دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی. سعدی. روز درماندگی و معزولی درد دل پیش دوستان آرند. سعدی. بیچارگیم به چیز نگرفتی درماندگیم به هیچ نشمردی. سعدی. اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118). بصفت تضرع و درماندگی مشغول گردد. (انیس الطالبین ص 49). مَحَن، درماندگی از همه روز رفتن و جز آن. (از منتهی الارب). - درماندگی به سخن، زبان گرفتگی و لکنت زبان. (از ناظم الاطباء). لکنت، عَی ّ، تغتغه، درماندگی درسخن. تهتهه، لکنت و درماندگی زبان به سخن. (از منتهی الارب) ، توقف در تجارت. حال تاجری که نمی تواند وام خود را بپردازد. (لغات فرهنگستان)