فرمانده بودن: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی. به فرمان بری کوش کآرد بهی که فرمان بری به ز فرماندهی. نظامی. به فرماندهی سر ندارد گران جهان را سپارد به فرمان بران. نظامی. به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی. سعدی. بزرگیش بخشید و فرماندهی ز شاخ امیدش برآمد بهی. سعدی. امید هست که زودت به بخت نیک ببینم تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی. حافظ. - فرماندهی داشتن، حاکم بودن. فرمانده بودن: حکایت کنند از جفاگستری که فرماندهی داشت بر کشوری. سعدی (بوستان). - فرماندهی کردن، فرماندهی داشتن. فرمان راندن: در آن یک سال کو فرماندهی کرد نه مرغی، بلکه موری رانیازرد. نظامی. ، مقام و منصب هر فرمانده نظامی. رجوع به فرمانده شود