جدول جو
جدول جو

معنی درقع - جستجوی لغت در جدول جو

درقع
(دُ قَ)
شتر آبکش. (منتهی الارب). ’راویه’ از آب. (از اقرب الموارد). راویه کش
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقع
تصویر برقع
روبند، نقاب، تکۀ پارچه که زنان با آن چهرۀ خود را می پوشانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درقه
تصویر درقه
سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرقع
تصویر مرقع
خرقه ای که پینه های چهارگوش داشته باشد، کاغذ یا چیز دیگر که بر آن خط رقاع یا خطوط دیگر نوشته شده باشد، جامۀ وصله دار و دوخته شده از قطعات مختلف
فرهنگ فارسی عمید
(دُ جُ)
نوعی از غله که به گاوان دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دسمر. دشمر. (ناظم الاطباء). دسمه. کرشنه. گاودانه. کرسنه
لغت نامه دهخدا
(خُ قُ)
ثمر عشر است یا حناءالعشر. (یادداشت بخط مؤلف) ، پنبه. قطن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
آنکه مداق کسب جوید و طلب اندک از معیشت نماید. (منتهی الارب). الکئیب المهتم. (اقرب الموارد). رجل داقع، مردی بادمال. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
ورزیدن و فراهم آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسب کردن در بلاد یا کسب کردن در فراوانی نعمت. (از متن اللغه) (از المنجد). تکسّب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
شتر کلان سال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ)
داغی است بر ران مر شتر را بر این صورت 0 0 (منتهی الارب). داغی که برران شتر نهند. (ناظم الاطباء). ماده بزی که برای دوشیدن شیر بدین نام خوانند و بدین معنی بدون الف و لام آید. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
زره دار. (دهار). زره ور. و رجوع به دراعه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ)
نبیذ ترش. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
مصغر درع است به معنی زره، برخلاف قیاس، چه قیاس آن دریعه است بالهاء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به درع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درقه. ترسی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- شریان درقی بالائی (فوقانی) ، شریانی است که به حنجره و جسم درقی می رود از قدام طرف تحتانی سبات ظاهر رستۀ اول به قدام و انسی رفته پس مستقیماً به تحت آمده بطرف اعلای قطعۀ طرفی جسم درقی همین طرف متفرق می شود. (از جواهر التشریح میرزا علی ص 391).
- غضروف درقی، غضروف ترسی. تیروئید. غضروفی از غضروفهای حنجره که به لمس در زیر زنخدان می توان دریافت. نام یکی از سه غضروف حنجره است و چون زیر زنخ دست نهند پیدا باشد، اصل وی به اصل زبان پیوسته است و آن مانند سپر غازیان است و آنرا غضروف ترسی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از سه غضروف حنجره است که آنرا اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دید و به انگشت بتوان یافت، و او را درقی گویند از بهر آنکه پشت او برآمده است و اندرون او مقعر است برسان درقهاء غازیان و اصل او به اصل زبان پیوسته است و بوقت فرازآمدن حنجره سر سوی مری آرد و بر سر او نشیند تا خوردنیها بر پشت او بگذرد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دَ قِهْ)
درخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ / قِ)
درقه. سپر. (از برهان) : یک درقه بودش (پیغمبررا) سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی).
بیفکند نیزه کمان برگرفت
یکی درقۀ کرگ بر سر گرفت.
فردوسی.
به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان.
فرخی.
به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
به نیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ.
فرخی.
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن.
فرخی.
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیان.
فرخی.
برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامۀ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ.
فرخی.
وامروز به مهتری برون آمد
با درقه و تیغ چون ستمکاری.
ناصرخسرو.
درقه ای داشت (پیغمبر اکرم) سر مردی بر آنجا صورت کرده. (مجمل التواریخ والقصص).
ناوک اسفندیار انداخته باد شمال
درقۀ رستم بروی اندر کشیده آبگیر.
؟ (تاج المآثر شرفنامۀ منیری).
، زره که به عربی درع خوانند. (برهان) (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ / بُ قُ)
روی بند ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : از بیلقان پرده های بسیار و جل و برقع و ناطف خیزد. (حدود العالم). ده سر اسب پنج با زین و پنج با جل و برقع. (تاریخ بیهقی). ده سر اسب خراسانی ختلی به جل و برقع دیبا. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد به جل و برقع. (تاریخ بیهقی).
اسبت با جل ّ و برقع است ولیکن
با تو نباید نه اسب و برقع و نه جل.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ قَ)
درقه. سپر. (منتهی الارب). جحفه که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و ’عقب’ نیست. (از اقرب الموارد). ج، درق، و أدراق، دراق. (منتهی الارب). و رجوع به درق و درقه شود، روزن نهر، معرب است. (منتهی الارب). ’خوخه’ و دریچه ای در نهر. (از اقرب الموارد). مقسم میاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، درق. (اقرب الموارد) ، درقات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ / بُ قُ)
نام آسمان هفتم یا چهارم یا نخستین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسمان چهارم و گویند هفتم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
بشتاب گریختن از سختی، کوشش کردن شتران در چریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تتبع و جستجو کردن طعام مردم را، ناسزا گفتن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ قِ)
بشتاب گریزنده از سختی. (آنندراج) : درقع الرجل، فر من الشدیده و اسرع. (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از درقعه. رجوع به درقعه شود، آنکه طعام مردمان جوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدرنقع. که تتبع طعام کند. (از متن اللغه) ، که دشنام دهد. (از منتهی الارب). که به مردم ناسزا گوید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
پاره دوخته ژنده، خوشنوشته، خوش نگاره جامه پاره پاره بهم دخته: در آن دکان پیر مردی نشسته است مرقعی پوشیده و درزی همی کند، جامه صوفیان که از اتصال قطعات مختلف و گاه رنگارنگ بهم ساخته میشد مرقعه. توضیح در احیا العلوم شرحی مفید راجع بمعنی و مقصود از مرقع و کیفیت آن آمده، کاغذ یا شی دیگر که روی آن بخط رقاع چیزی نوشته باشند، قطعه های تصاویر که بصورت کتابی بینالدفتین جمع شود، قطعاتی از خطوط زیبا که بشکل کتاب جمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرقع
تصویر سرقع
باده ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقع
تصویر ترقع
پاره پاره فراهمی اندک اندک فراهم شدن، پینگی (پینه رقعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقع
تصویر برقع
روبند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درقل
تصویر درقل
خوشخرام، رام فرمانبردار، جامه ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درقوع
تصویر درقوع
بد دل
فرهنگ لغت هوشیار
سپر گاو سپر، سوسک شاخدار سپری که از پوست گاو یا گاومیش یا کرگدن سازند گاو سپر جمع درق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریع
تصویر دریع
زرهک زره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجع
تصویر درجع
دسمر دانه ای است چون ماش از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروع
تصویر دروع
جمع درع، زره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقع
تصویر مرقع
((مُ رَ قَّ))
جامه وصله دار، جامه ای که از تکه پارچه های دوخته شده درست شده باشد، خرقه، خرقه ای که وصله های چهارگوش داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برقع
تصویر برقع
((بُ قَ))
روی بند، نقاب، جمع براقع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درقه
تصویر درقه
((دَ قِ))
سپر، سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست کنند
فرهنگ فارسی معین