جدول جو
جدول جو

معنی درفک - جستجوی لغت در جدول جو

درفک
(دَ فَ)
دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع در 40 هزارگزی جنوب صفی آباد و 11 هزارگزی جنوب راه آهن، با 1001 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی بیماری عفونی که عوارض آن ایجاد جوشش های سفید و زخم در دهان و حلق است و بیشتر در شیرخواران بروز می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروک
تصویر دروک
تراشۀ چوب و تخته، هیزم باریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درلک
تصویر درلک
جامۀ کوتاه بی آستین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراک
تصویر دراک
دریابنده، نیک دریابنده، کسی که هر چه را بخواهد و طلب کند دریابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفش
تصویر درفش
درخشیدن، تابش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفش
تصویر درفش
پرچم
سیخ آهنی نوک تیز با دستۀ چوبی که در کفش دوزی برای سوراخ کردن چرم و گذراندن سوزن به کار می رود
درفش کاویان: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، دراصل نام درفشی است که آهنگری کاوه نام با بر سر نیزه کردن پیش دامن چرمی خود ساخت و مردم را بر ضحاک شورانید و فریدون را به پادشاهی برگزید، بعدها پیش دامن چرمی کاوه درفش پادشاهان ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
مسکوک طلا در دورۀ هخامنشی به وزن ۴۰/۸ گرم که داریوش کبیر رواج داد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ غَ مُ)
دررسیدن اسب جانور دشتی را، پیاپی شدن چیزی بر چیزی، در پی آواز رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مدارکه. و رجوع به مدارکه شود، اندریافتن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
اسم فعل است به معنی امر، یعنی ’أدرک’ و درک کن، کاف آن بسبب اجتماع ساکنین مکسور شده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام نوعی از انواع جرثقیل است منسوب به نام شخصی که در حدود سال 1600 میلادی در تیلبری انگلستان شغلش کشیدن طناب دار بود. جرثقیل دریک پایۀ قائمی موسوم به دگل دارد که بوسیلۀ سیمها یا طنابهائی مهارشده است و با تیری موسوم به برج جرثقیل، که به آن اتصال مفصلی دارد می تواند بوسیلۀ چرخی در حول محور خود بگردد. این نوع جرثقیل در معادن و پل سازی و ساختمانهای دیگر بکار میرود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
موضعی است که در آنجا میان اوس و خزرج جنگ واقع شد در جاهلیت، و آن را درک هم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درک شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
نیک دریابنده. (منتهی الارب) (دهار). درک کننده آنچه را میخواهد. (از اقرب الموارد). کثیرالادراک. که زود دریابد. که آسان دریابد:
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار.
ناصرخسرو.
عقل پاک آن و نفس دراک این
به از این نیست در ثنا گفتار.
خاقانی.
مرا لفظ شیرین خواننده داد
ترا سمع دراک داننده داد.
سعدی.
- دراک فعال، (اصطلاح فلسفی) صفت موجود حی است. ’الحی هو الدراک الفعال’. (فرهنگ علوم عقلی از مجموعۀ دوم مصنفات سهروردی ص 117). و رجوع به حکمت اشراق ص 117 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام کوهی به دوفرسنگی شیراز و در آنجا انبارهای برف ساخته اند. به زمستان بر او برف جمع می کنند و به تابستان به شیراز برند و بنیاد برف شیراز بر آن است. و در بهار سیلاب این کوه بر ظاهر شهر شیراز می گذرد و به بحیرۀ ماهلویه می رود. (از نزهه القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 115). کوه بزرگی دوفرسخ مغربی شهر شیراز برف تابستانۀ شیراز را از این کوه آورند و در دامنۀ این کوه انگور دیمی بسیار است و ثمری فراوان دهد. (از فارسنامۀ ناصری ص 337)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج و سه هزارگزی جنوب راه مالرو بیابان به انگهران. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
مصغر درج، پیرایه دان زنان. درج. (دهار). رجوع به درج شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
کوهی است در اطراف و نواحی طارم گیلان. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 14)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
قرحه ایست که بدهان پیدا شود و بیشتر در اطفال و آن برنگ سفید است. قلاع. مرضی است در زبان و لب و غیره و بیشتر در کودکان. ریشی است برنگ سپید که بیشتر در دهان اطفال پیدا شود. (یادداشت مؤلف). قسمی از ورم دهان که قلاع نیز گویند و همراهی دارد بابروز بثوری که از مادۀ سرشیری پوشیده شده اند و این بثور موجع و با تب همراه میباشد. (ناظم الاطباء). مرضی در دهان که بعلت حملۀ یک نوع قارچ بنام موکورمیکوز بوجود می آید، علامت آن یک نوع غشاء سفیدرنگی است که مخاط زبان و حلق و گلو را میپوشاند و تولید درد در نواحی حلق و ته دهان میکند و مرض با تب همراه است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سکۀ طلا در عهد هخامنشی، بوزن 8/35 تا 8/42 گرم بریک طرف آن صورت شاه است که یک زانو برزمین نهاده زه کمانی را می کشد. ضرب این سکه را جزء اصلاحات پولی داریوش اول هخامنشی شمرده اند، ولی بعضی معتقدند که دریک پیش از زمان او هم ضرب میشده است آنچه مسلم است اینک ضرب سکۀ طلا از امتیازات مخصوص شاه بود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار. واقع در 36هزارگزی باختر ششتمد و 4 هزارگزی جنوب کال شور، با 298 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
هیزم باریک. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). تراشۀ چوب و تخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دروک
تصویر دروک
هیزم باریک، تراشه چوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرفک
تصویر کرفک
زره جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرفک
تصویر خرفک
جرقه (آتش) برق (آتش)
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی است که در زبان ولب وغیره پیدا شود (بیشتر در کودکان) مرضی در دهان که بعلت حمله یکنوع قارچ بنام مو کورمیکوز بوجود میاید. علامت آن یکنوع غشا سفید رنگی است مه مخاط زبان و حلق و گلو را میپوشاند و تولید درد در نواحی حلق و ته دهان میکند و مرض با تب همراه است قلاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفش
تصویر درفش
در فارسی بمعنای علم بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درلک
تصویر درلک
قبای جلو باز و آستین کوتاه، لباس کوتاه بی آستین
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده، نیک دریابنده دریابنده پیاپی پشت همی کسی که امور را دریابد نیک دریابنده. یا دراک فعال صفت موجود زنده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمک
تصویر درمک
آرد سپید، خاک نرم، سوده سونش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفش
تصویر درفش
((دِ رَ))
آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند، دروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درفش
تصویر درفش
پرچم، علم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراک
تصویر دراک
((دَ رّ))
کسی که امور را دریابد، نیک دریابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درلک
تصویر درلک
((دِ لِ))
درلیک، جامه کوتاه قد آستین کوتاه پیش باز، لباچه، صدره، شاماکچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرفک
تصویر خرفک
((خَ فَ))
جرقه (آتش)، برق (آتش)
فرهنگ فارسی معین
((بَ فَ))
ورقه نازکی از برف که در یخچال ها و دستگاه های سرد کننده ایجاد شود، نوعی بیماری که علامت آن غشای سفید رنگی است که مخاط زبان و دهان و حلق را می پوشاند، قلاع، نقطه های سفید یا نورانی متعدد بر صفحه تلویزیون یا رادار
فرهنگ فارسی معین