سوراخ های ریز متوالی به شکل خط در روی بعضی از کاغذها که کاغذ در آن محل به راحتی جدا می شود، دستگاهی که با ابزاری شانه مانند این سوراخ ها را ایجاد می کند
سوراخ های ریز متوالی به شکل خط در روی بعضی از کاغذها که کاغذ در آن محل به راحتی جدا می شود، دستگاهی که با ابزاری شانه مانند این سوراخ ها را ایجاد می کند
دربار. درگاه. آستان: چنین تا به آباد جایی رسید ز هامون سوی درسرایی رسید. فردوسی. بزرگان که بودند بر درسرای بیاوردشان مرد پاکیزه رای. فردوسی. چو لشکر شد انبوه بر درسرای بنزدیک شاه آمد آن نیک رای. فردوسی
دربار. درگاه. آستان: چنین تا به آباد جایی رسید ز هامون سوی درسرایی رسید. فردوسی. بزرگان که بودند بر درسرای بیاوردشان مرد پاکیزه رای. فردوسی. چو لشکر شد انبوه بر درسرای بنزدیک شاه آمد آن نیک رای. فردوسی
صفت بیان حالت از درفشیدن. تابان. (برهان). روشن. (لغت فرس اسدی) (غیاث) .براق. درخشان. رخشان. لامع. مشرق. مضی ٔ: بهرامی آنگهی که به خشم افتی بر گاه اورمزد درفشانی. دقیقی. بپوشیده شد چشمۀ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب. دقیقی. یکی افسر خسروی بر سرش (یزدگرد) درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. پر از گوهر نابسود افسرش درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. چو پیروز گردم بیایم برت درفشان شود کشور و افسرت. فردوسی. رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی. فردوسی. ز هامون بیامد سوی دژ سپاه شد از گرد ماه درفشان سیاه. فردوسی. آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غرۀ او (عبدالمطلب) درفشان. (تاریخ سیستان). به بزم اندر چو خورشید درفشان به رزم از شیر و از پیلان سرافشان. (ویس ورامین). درفشان مهی بودی از راستی چو گشتی تمام آیدت کاستی. اسدی. ز یاقوت یک پارۀ لعل فام درفشان یکی خانه آباد نام. اسدی. یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین. معزی. دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد. خاقانی. اندر کف او کلیچه گفتی بدر است مانندۀ ماهی است درفشان از میغ. ؟ (از سندبادنامه ص 207). بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41). درآمد بجلوه چو طاوس باغ درفشان و خندان چو روشن چراغ. نظامی. ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبر افشان. نظامی. سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرود آویخت بر ماه درفشان. نظامی. از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درفشان پاک. نظامی. سروش درفشان چو تابنده هور ز وسواس دیو فریبنده دور. نظامی. درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان تر از چشمۀ آفتاب. نظامی. زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحۀ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). - درفشان درفش، درفش و لواء درخشان: سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش کیی بر سرش. فردوسی. پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ترا گنج داد و سلیح و سپاه درفشان درفش تهمتن چو ماه. فردوسی. همه پشت پیلان درفشان درفش ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش. اسدی. - درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود. - درفشان گشتن، درفشان شدن. درخشان شدن: هر جای از آن درخت نور درفشان گشت. (تاریخ سیستان). ، لرزان. (برهان) : دل من ز هجر تو ای بی همال درفشان چو از باد صرصر نهال. سراج الدین راجی (از آنندراج)
صفت بیان حالت از درفشیدن. تابان. (برهان). روشن. (لغت فرس اسدی) (غیاث) .براق. درخشان. رخشان. لامع. مشرق. مضی ٔ: بهرامی آنگهی که به خشم افتی بر گاه اورمزد درفشانی. دقیقی. بپوشیده شد چشمۀ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب. دقیقی. یکی افسر خسروی بر سرش (یزدگرد) درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. پر از گوهر نابسود افسرش درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. چو پیروز گردم بیایم برت درفشان شود کشور و افسرت. فردوسی. رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی. فردوسی. ز هامون بیامد سوی دژ سپاه شد از گرد ماه درفشان سیاه. فردوسی. آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غرۀ او (عبدالمطلب) درفشان. (تاریخ سیستان). به بزم اندر چو خورشید درفشان به رزم از شیر و از پیلان سرافشان. (ویس ورامین). درفشان مهی بودی از راستی چو گشتی تمام آیدت کاستی. اسدی. ز یاقوت یک پارۀ لعل فام درفشان یکی خانه آباد نام. اسدی. یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین. معزی. دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد. خاقانی. اندر کف او کلیچه گفتی بدر است مانندۀ ماهی است درفشان از میغ. ؟ (از سندبادنامه ص 207). بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41). درآمد بجلوه چو طاوس باغ درفشان و خندان چو روشن چراغ. نظامی. ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبر افشان. نظامی. سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرود آویخت بر ماه درفشان. نظامی. از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درفشان پاک. نظامی. سروش درفشان چو تابنده هور ز وسواس دیو فریبنده دور. نظامی. درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان تر از چشمۀ آفتاب. نظامی. زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحۀ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). - درفشان درفش، درفش و لواء درخشان: سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش کیی بر سرش. فردوسی. پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ترا گنج داد و سلیح و سپاه درفشان درفش تهمتن چو ماه. فردوسی. همه پشت پیلان درفشان درفش ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش. اسدی. - درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود. - درفشان گشتن، درفشان شدن. درخشان شدن: هر جای از آن درخت نور درفشان گشت. (تاریخ سیستان). ، لرزان. (برهان) : دل من ز هجر تو ای بی همال درفشان چو از باد صرصر نهال. سراج الدین راجی (از آنندراج)
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
درفشاننده. فشانندۀ در. دربار. درافشان. درافشاننده. آنکه در و مروارید پخش کند. آنکه مروارید پراکند: از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهای صدف. نظامی. ، بخشنده: آن سیدی که با دو کف درفشان او باشد خلیج رومی اندکتر از دو خی. منوچهری. ، شررانگیز. اخگربار: رواست گر ید بیضای موسویست دوات که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند. خاقانی. بیند قلمش بگاه توقیع هر کآتش درفشان ندیده ست. خاقانی. ، باران ریز. که قطره ای چون در ریزد: برق است و ابر درفشان آئینه و پیل دمان بر نیلگون چرخ از دهان عاج مطرا ریخته. خاقانی. نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از بادبستان خوش عنان تر. نظامی. چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درفشان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12) ، که معانی بلند و عالی دارد. سخن نغز با معانی بلندگوینده: درخت دینی و شاید که اکنون گهر بارد زبان درفشانت. ناصرخسرو. شناسند افاضل که چون من نبود به مدح و غزل درفشان عنصری. خاقانی. جام زرافشان به خاقانی دهید خاطرش را درفشان یاد آورید. خاقانی. چون شب از نعت تو این لب من درفشان چون شود از مدح تو خاطر من زرنثار. خاقانی. می نکردم پاک ازتسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان. مولوی. درویش را چه بود نشان، جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را. مولوی. من و سفینۀ حافظ که اندر این دریا بضاعت سخن درفشان نمی بینم. حافظ
درفشاننده. فشانندۀ در. دربار. درافشان. درافشاننده. آنکه در و مروارید پخش کند. آنکه مروارید پراکند: از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهای صدف. نظامی. ، بخشنده: آن سیدی که با دو کف درفشان او باشد خلیج رومی اندکتر از دو خی. منوچهری. ، شررانگیز. اخگربار: رواست گر ید بیضای موسویست دوات که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند. خاقانی. بیند قلمش بگاه توقیع هر کآتش درفشان ندیده ست. خاقانی. ، باران ریز. که قطره ای چون در ریزد: برق است و ابر درفشان آئینه و پیل دمان بر نیلگون چرخ از دهان عاج مطرا ریخته. خاقانی. نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از بادبستان خوش عنان تر. نظامی. چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درفشان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12) ، که معانی بلند و عالی دارد. سخن نغز با معانی بلندگوینده: درخت دینی و شاید که اکنون گهر بارد زبان درفشانت. ناصرخسرو. شناسند افاضل که چون من نبود به مدح و غزل درفشان عنصری. خاقانی. جام زرافشان به خاقانی دهید خاطرش را درفشان یاد آورید. خاقانی. چون شب از نعت تو این لب من درفشان چون شود از مدح تو خاطر من زرنثار. خاقانی. می نکردم پاک ازتسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان. مولوی. درویش را چه بْوَد نشان، جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را. مولوی. من و سفینۀ حافظ که اندر این دریا بضاعت سخن درفشان نمی بینم. حافظ
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ