جدول جو
جدول جو

معنی درفراز - جستجوی لغت در جدول جو

درفراز
(دَ فَ)
منزوی. عزلت گرفته. در بروی خلق بسته:
گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم
درفراز و دهن بمسمارند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
درفراز
منزوی و عزلت گرفته
تصویری از درفراز
تصویر درفراز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرافراز
تصویر سرافراز
(پسرانه)
سرفراز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
(دخترانه)
درخشان و روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلفروز
تصویر دلفروز
(دخترانه)
موجب شادی دل، زیبا و پسندیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دژبراز
تصویر دژبراز
بدنما، نازیبا، زشت خو، خشم آلود، برای مثال پلنگ دژ برازی دید در کوه / که شیر چرخ گشت از کینش استوه (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰)، خام طمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
درافشاننده، کنایه از شخص بلیغ و زبان آور، شیرین سخن، درافشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
درخشان، درخشنده، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرفرازی
تصویر سرفرازی
سرافرازی، سربلندی، افتخار
فرهنگ فارسی عمید
سوراخ های ریز متوالی به شکل خط در روی بعضی از کاغذها که کاغذ در آن محل به راحتی جدا می شود، دستگاهی که با ابزاری شانه مانند این سوراخ ها را ایجاد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرافراز
تصویر سرافراز
سربلند، مفتخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرفراز
تصویر سرفراز
سرافراز، سربلند، مفتخر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ سَ)
دربار. درگاه. آستان:
چنین تا به آباد جایی رسید
ز هامون سوی درسرایی رسید.
فردوسی.
بزرگان که بودند بر درسرای
بیاوردشان مرد پاکیزه رای.
فردوسی.
چو لشکر شد انبوه بر درسرای
بنزدیک شاه آمد آن نیک رای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
صفت بیان حالت از درفشیدن. تابان. (برهان). روشن. (لغت فرس اسدی) (غیاث) .براق. درخشان. رخشان. لامع. مشرق. مضی ٔ:
بهرامی آنگهی که به خشم افتی
بر گاه اورمزد درفشانی.
دقیقی.
بپوشیده شد چشمۀ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
یکی افسر خسروی بر سرش (یزدگرد)
درفشان ز دیبای رومی برش.
فردوسی.
پر از گوهر نابسود افسرش
درفشان ز دیبای رومی برش.
فردوسی.
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان شود کشور و افسرت.
فردوسی.
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی.
فردوسی.
ز هامون بیامد سوی دژ سپاه
شد از گرد ماه درفشان سیاه.
فردوسی.
آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غرۀ او (عبدالمطلب) درفشان. (تاریخ سیستان).
به بزم اندر چو خورشید درفشان
به رزم از شیر و از پیلان سرافشان.
(ویس ورامین).
درفشان مهی بودی از راستی
چو گشتی تمام آیدت کاستی.
اسدی.
ز یاقوت یک پارۀ لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام.
اسدی.
یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین.
معزی.
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد.
خاقانی.
اندر کف او کلیچه گفتی بدر است
مانندۀ ماهی است درفشان از میغ.
؟ (از سندبادنامه ص 207).
بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41).
درآمد بجلوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ.
نظامی.
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبر افشان.
نظامی.
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان.
نظامی.
از آن جسم گردندۀ تابناک
روان شد سپهر درفشان پاک.
نظامی.
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
نظامی.
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان تر از چشمۀ آفتاب.
نظامی.
زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحۀ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12).
- درفشان درفش، درفش و لواء درخشان:
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش کیی بر سرش.
فردوسی.
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ترا گنج داد و سلیح و سپاه
درفشان درفش تهمتن چو ماه.
فردوسی.
همه پشت پیلان درفشان درفش
ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش.
اسدی.
- درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود.
- درفشان گشتن، درفشان شدن. درخشان شدن: هر جای از آن درخت نور درفشان گشت. (تاریخ سیستان).
، لرزان. (برهان) :
دل من ز هجر تو ای بی همال
درفشان چو از باد صرصر نهال.
سراج الدین راجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
نام موضعی است در شعر. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات:
پس ازچه رسد سرفرازی مرا
چو کوشش ترا گوی بازی مرا.
اسدی.
فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی.
مسعودسعد.
و آنکه او پارسی است روزی دان
سرفرازی و نیک روزی دان.
سنایی.
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی.
نظامی.
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی.
نظامی.
توخود دانی که وقت سرفرازی
زناشویی به است از عشقبازی.
نظامی.
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست.
حافظ.
، بلندمرتبه بودن. رفعت:
سپهر برین را همه سرفرازی
شد از همت قدر دهقان نمازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در اول. اولاً. مقابل در آخر
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام محلی از توابع آمل مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 153 ترجمه آن)
لغت نامه دهخدا
(دُکَ دَ / دِ)
درفشاننده. فشانندۀ در. دربار. درافشان. درافشاننده. آنکه در و مروارید پخش کند. آنکه مروارید پراکند: از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف.
نظامی.
، بخشنده:
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دو خی.
منوچهری.
، شررانگیز. اخگربار:
رواست گر ید بیضای موسویست دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند.
خاقانی.
بیند قلمش بگاه توقیع
هر کآتش درفشان ندیده ست.
خاقانی.
، باران ریز. که قطره ای چون در ریزد:
برق است و ابر درفشان آئینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان عاج مطرا ریخته.
خاقانی.
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از بادبستان خوش عنان تر.
نظامی.
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درفشان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12) ، که معانی بلند و عالی دارد. سخن نغز با معانی بلندگوینده:
درخت دینی و شاید که اکنون
گهر بارد زبان درفشانت.
ناصرخسرو.
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری.
خاقانی.
جام زرافشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید.
خاقانی.
چون شب از نعت تو این لب من درفشان
چون شود از مدح تو خاطر من زرنثار.
خاقانی.
می نکردم پاک ازتسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان.
مولوی.
درویش را چه بود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را.
مولوی.
من و سفینۀ حافظ که اندر این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی بینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند:
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسب اندرجهان یادگار.
فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.
فردوسی.
بدانگه که گردد سرافراز نیو
از ایران بیاید هنرمند گیو.
فردوسی.
پدر گر بداند که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنکشان.
فردوسی.
کجا آن خردمند کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران.
فردوسی.
سرافراز داماد رستم بود
به ایران زمین همچو او کم بود.
فردوسی.
ملک عالم و عادل پسر شاه جهان
میر ابواحمد محمود سرافرازگهر.
فرخی.
میر یوسف عضدالدوله سالار پسر
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر.
فرخی.
سمند سرافراز را کرد زین
برون رفت تنها بروز گزین.
اسدی.
دامن همت سرافرازش
گردن چرخ را گریبان باد.
مسعودسعد.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی.
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار.
سوزنی.
ز گوران سرافراز گوری بود
که با فحلیش دست زوری بود.
نظامی.
سرم تاج از سرافرازان ربوده ست
خلف بس ناخلف دارم چه سود است.
نظامی.
شتابنده تر شد در آن بندگی
سرافراز گشت از سرافکندگی.
نظامی.
سرافراز این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم.
سعدی.
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا دَ / دِ)
در فروشنده. فروشندۀ در. آنکه در فروشد:
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش درفروش و لعل شناس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دور و دراز. (یادداشت مؤلف). به معنی دور وبعید است. (از آنندراج). رجوع به دور و دراز شود
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ)
دژبراز است در تمام معانی. (از برهان) (از آنندراج). رجوع به دژبراز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 291 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرفرازی
تصویر سرفرازی
مفاخرت، مباهات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرافراز
تصویر سرافراز
سر بلند و گردنکش، فخر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفروز
تصویر دلفروز
آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
تابان، روشن، براق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرفراز
تصویر سرفراز
با آبرو، با عزت، سربلند، بلند مرتبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرافراز
تصویر سرافراز
((سَ. اَ))
مفتخر، سربلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
((دُ یا دَ رَ))
درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژبراز
تصویر دژبراز
((دُ بُ))
بدنما، نازیبا، زشت خو، خام طمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآغاز
تصویر درآغاز
ابتدائا
فرهنگ واژه فارسی سره
سربلند، مباهی، مفتخر
متضاد: خجل، شرمسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکیه بده
فرهنگ گویش مازندرانی