جدول جو
جدول جو

معنی درعاء - جستجوی لغت در جدول جو

درعاء
(دَ)
مؤنث ادرع. رجوع به ادرع شود، گوسپند سپید گردن و سینه و سیاه ران. (از منتهی الارب). گوسپندی که سرش سیاه و سایر قسمتهای بدنش سفید باشد. (از اقرب الموارد). ج، درع، لیله درعاء، شبی که ماه آن قریب صبح طلوع کند. ج، درع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و برخی جمع آنرا درع دانند که در ’ثلاث درع و ثلاث ظلم’بمناسبت ظلم چنین آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ)
ماده شتری که از پیری دندان ریخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
یا رعا. جمع واژۀ راعی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 50). رجوع به راعی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خواهانی نمودن. (از منتهی الارب). رغبت کردن به کسی. (از اقرب الموارد) ، خواندن کسی را. (از منتهی الارب). ندا دادن و فراخواندن کسی را. (از اقرب الموارد). خواندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) : لاتجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضاً. (قرآن 63/24) ، قرار ندهید خواندن رسول را بین خود، چون خواندن برخی از شما برخی را. و مثل الذین کفروا کمثل الذی ینعق بما لایسمع اًلا دعاء و نداء صم بکم عمی فهم لایعقلون. (قرآن 171/2) ، و مثل کسانی که کفر ورزیدند چون مثل کسی است که بانگ زند بدانچه نمی شنود جز خواندنی و آوازی را، که آنان کرانند و گنگانند و کوران و تعقل نمی کنند. قال ربی اًنی دعوت قومی لیلاًو نهاراً فلم یزدهم دعائی اًلا فراراً. (قرآن 5/71 -6) ، گفت پروردگارا من قوم خود را شب و روز فراخواندم ولی خواندن من نیفزود ایشان را جز فرار. اًنک (فاًنک) لاتسمع الموتی و لاتسمع الصم الدعاء اًذا ولّوامدبرین. (قرآن 80/27 و 52/30) ، همانا تو مردگان را نمی شنوانی و به کران خواندن را نمی شنوانی هرگاه پشت کنند و روی برگردانند. قل اًنما انذرکم بالوحی و لایسمع الصم الدعاء اًذاما ینذرون. (قرآن 45/21) ، بگو شما را فقط به وحی بیم می کنم و کران خواندن را نمی شنوند چون بیم کرده شوند، بدعوت خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، (متعدی با ’ل’) دعای خیر کردن کسی را. (از منتهی الارب). دعای نیک کردن. (از دهار) خیر و نیکی خواستن برای کسی. (از اقرب الموارد) ، (متعدی با علی ̍) دعای بد کردن کسی را. (از منتهی الارب) (از دهار). شر و بدی خواستن برای کسی. (از اقرب الموارد) ، فرودآوردن خدا بر کسی سختی و ناپسند را. (از منتهی الارب). فرودآوردن خداوند کسی را در زشتی و مکروه، استعانت و کمک خواستن از کسی. (از اقرب الموارد) ، راندن کسی را. (از منتهی الارب). روانه کردن کسی را به کاری. (از اقرب الموارد) ، نامیدن کسی را به اسمی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باقی گذاشتن شیر را در پستان تا دیگر فرودآید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَعْ عا)
شخص بسیار دعاکننده، و مؤنث آن دعاءه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعا. واحد ادعیه. (از اقرب الموارد). خواهانی بسوی خدا. (ناظم الاطباء). خدای خوانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، أدعیه. (ناظم الاطباء)، در عرف علما کلمه ای است انشائی دلالت کننده بر طلب با اظهار خضوع، و آنرا سؤال نیز گویند. و اما اینکه گویند دعا طلب فعل است با اظهار پستی و خضوع، مراد از طلب در این مورد سخنی است که دال بر طلب باشد، و اطلاق طلب بر کلام نیز آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به دعا شود: و ما دعاء الکافرین اًلا فی ضلال. (قرآن 14/13 و 50/40) ، و دعای کافران نیست جز در گمراهی. عسی ألاأکون بدعاء ربی شقیاً. (قرآن 48/19) ، شاید به دعای پروردگارم، نگون بخت نباشم. ربنا و تقبل دعاء ربنا اغفر لی و لوالدی ّ و للمؤمنین یوم یقوم الحساب. (قرآن 40/14- 41) ، پروردگارا دعای مرا بپذیر ومرا و والدینم را و مؤمنان را در روز قائم شدن حساب بیامرز. و یدع الانسان بالشر دعأه بالخیر و کان الانسان عجولاً. (قرآن 11/17) ، انسان شر را درخواست می کند مثل درخواست کردنش خیر را، و انسان شتابزده است.
- دعاء عریض، دعای بسیار. (از منتهی الارب) : و اًذا أنعمنا علی الانسان أعرض و نآ بجانبه و اًذا مسه الشر فذودعاء عریض. (قرآن 51/41) ، و هرگاه بر انسان نعمت روا داریم روی بگرداند و جانبش را دورکشد، و چون بدی او را رسد پس صاحب دعایی پهن و بسیار شود.
- سمیع الدعاء، شنوندۀ دعا: قال رب هب لی من لدنک ذریه طیبه اًنک سمیع الدعاء. (قرآن 38/3) ، گفت (زکریا) ای پروردگار من فرزندی پاکیزه از نزدت مرا ببخش که تو شنوندۀ دعایی. الحمد ﷲ الذی وهب لی علی الکبر اسماعیل و اسحاق اًن ربی لسمیع الدعاء. (قرآن 39/14) ، سپاس خدای را که در بزرگسالی اسماعیل و اسحاق را به من ارزانی داشت که پروردگار من شنوندۀ دعا است
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
نام دهی است. عرّام گوید در پائین رخیم نزدیک ذره دهی است ضرعهنام که در آن قصور و منبر و حصون است و در زراعت آن هذیل و عامر بن صعصعه شریکند و شمنصیر بدان پیوسته است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
زن کلان پستان و کذا گوسفند کلان پستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مؤنث اردع. ماده میش سیاه سینۀ سپیدبدن. ج، ردع. (ناظم الاطباء). و رجوع به اردع شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
جمع واژۀ دمیع. (از اقرب الموارد). رجوع به دمیع و دمعه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابر. (منتهی الارب). سحاب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
دهی است به زبید. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای زبید دریمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
منزلی است در راه مکه از کوفه بعد از مغیثه و قبل از واقصه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریگ توده ای بوده است مر عرب را. (از منتهی الارب).
- ابوالدرداء و ام الدرداء، از صحابیان بوده اند. رجوع به ابولدرداء و ام الدرداء در ردیفهای خود شود.
، کتیبه و سپاهی بوده است عرب را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مؤنث أدرد. بی دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، درد. (از اقرب الموارد) ، ناقه درداء، ماده شتر کلان سال، یا آنکه دندانهایش از پیری به بن دندان نشسته باشد. (منتهی الارب). ناقه ای که هنگام گاز گرفتن دندانهای خود را به ’دردر’ و بن دندان میرساند. (از اقرب الموارد). و رجوع به درد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
افگندن چیزی را و پرتاب کردن. (از ناظم الاطباء). درباءه. رجوع به درباءه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رعی. علف ها. گیاه ها
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهری است از شهرهای کشور سوریه که نام آن در قدیم اذرعات بوده و در عهد عتیق بصورت اذرعی یاادرعی آمده است. این شهر که 6500 تن جمعیت دارد در جنوب غربی سوریه و در 106 کیلومتری جنوب دمشق و نزدیک مرز اردن قرار گرفته است. در سال 613 یا 614 م. ایرانیان در ضمن جنگهای خود با دولت روم شرقی آنجا را تاراج و ویران کردند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درماء
تصویر درماء
بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
دندان ریخته: زن، ریگ توده، پیراشتر: ماده، مونث ادرد زنی که دندانهایش ریخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درقاء
تصویر درقاء
ابر، سحاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارعاء
تصویر ارعاء
((اِ))
رویانیدن گیاه، چرانیدن ستور، گوش دادن به سخن کسی، بخشودن، شرم داشتن
فرهنگ فارسی معین