جدول جو
جدول جو

معنی درصد - جستجوی لغت در جدول جو

درصد
(دَ صَ)
چند قسمت از صد قسمت (تمام) چیزی. مقدار چیزی در ازاء یا به ازاء صد در صد چیزی. علامتش ’%’ است که عدد درصد در طرف راست آن نوشته میشود. مثلاً اگر دو گرم از مادۀ مرکبی مشتمل بر 25% کربن باشد مقدار کربن محتوی در صد گرم این ماده 12/5 گرم است پس درصد کربن در این ماده 12/5% (میخوانیم 12/5 درصد یا صدی 12/5) میباشد. درصد استعمال فروان دارد، در مرابحه درصد سرمایه در یک سال عبارتست از نرخ مرابحه. بسیاری از مالیات ها براساس درصد حساب میشود. نتیجۀ بسیاری از تجربیات و مشاهدات علمی را بر حسب درصد بیان می کنند. مقایسۀ درصدها وسیلۀ ساده ای برای مقایسۀ مقادیر است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درد
تصویر درد
رنج، ناخوشی، کنایه از بیماری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصد
تصویر مرصد
رصد خانه، کمین گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوصد
تصویر دوصد
دویست، عدد اصلی معادل دوبرابر صد، ۲۰۰
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درود
تصویر درود
سلام، ثنا، ستایش، نیایش، دعا، رحمت
درو کردن، درودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترصد
تصویر ترصد
انتظار داشتن، به کسی یا چیزی چشم دوختن و آن را زیر نظر داشتن، مراقب بودن، چشمداشت، نگهبانی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بِ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نعت فاعلی از ارصاد. رجوع به ارصاد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به معنی صلوات است که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و دعا و از حیوانات دیگر تسبیح باشد. (برهان) (از غیاث) (از آنندراج) (از جهانگیری). با لفظ گفتن و فرستادن و رسیدن و رساندن و دادن مستعمل است. (آنندراج) :
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود.
فردوسی.
ز یزدان و از ما برآن کس درود
که از داد و مهرش بود تار و پود.
فردوسی.
و زو (از خدا) بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
دگر بر علی و محمد درود
به یارانش بر هر یکی برفزود.
فردوسی.
کنون از خداوند خورشید و ماه
درودی به جان منوچهر شاه.
فردوسی.
به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی کرد یاد.
فردوسی.
ز یزدان ترا باد چندان درود
که آن را نداند فلک تار و پود.
فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
بر آن کس که او چون تو فرزند زاد.
فردوسی.
به دل خرمی دار و بگذار رود
تراباد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش
کزین پیش مخروش و باز آر هوش.
فردوسی.
وزو باد بر شاه ایران درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.
فردوسی.
درود خدای تعالی بر محمد و همه آلش باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). عهدی است که بر پیغمبران و فرستاده های او که بر ایشان باد درود گرفته شده. (تاریخ بیهقی ص 317).
ز یزدان و از ما هزاران درود
مر او را (محمد را) و یارانش را برفرود.
اسدی.
ز دارنده بر جان آن کس درود
که از مردمی باشدش تار و پود.
اسدی.
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
یقین بدان که ز پاکیزگیست پیوسته
به جان پاک رسول از خدا و خلق درود.
ناصرخسرو.
درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع او باد. (کلیله و دمنه). چنین گوید ابوالحسن عبداﷲ بن مقفع پس از حمد باری عز اسمه و درود بر سید کاینات... (کلیله و دمنه). درود بر سید کونین که اکمل انبیا بود. (چهارمقاله ص 1).
که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه
پس از درود رسول و صحابه در محراب.
خاقانی.
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش.
خاقانی (دیوان ص 51).
سلام و تحیات و درود و صلوات...به ذات معظم... مصطفی صلوات اﷲ علیه رسانید. خواجه... بدرالدین... به فراوان پرسش و بسیار درود و یاد کرد مخصوص اند. (منشآت خاقانی ص 140).
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام.
سعدی (ازجهانگیری).
، تحیه. تحیت. سلام. تسلیم. صلاه. تهنیت. (یادداشت مرحوم دهخدا). آفرین:
اگر آزر چو تو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر.
دقیقی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریار زمین.
فردوسی.
اگر دست من زین سپس نیز رود
بسازد به من بر مبادا درود.
فردوسی.
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد.
فردوسی.
تو باشی در میان ما در کناره
نباشد جز درودی بر نظاره.
(ویس و رامین).
- درود آمدن، درود و تحیت رسیدن:
به هر بوم و بر کو فرودآمدی
ز هر سوش بی مر درود آمدی.
فردوسی.
- درود آوریدن، درود آوردن. سلام وتحیت آوردن. تحیت گفتن از خود یا از جانب کسی:
همان پور مهتر که طینوش نام
به شاه آوریده درود و پیام.
فردوسی.
نیاورد یک تن درود پشنگ
دلش پر ز کین بود و سر پر ز جنگ.
فردوسی.
- درود بردن، دعا و سلام رساندن:
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بی تار و پود.
فردوسی.
ببردند نزدیک شاه جهان
درودی هم از پهلوان و مهان.
فردوسی.
- درود رسیدن، دعا و آفرین رسیدن:
سرکس بربست رود، باربدی زد سرود
وز می سوری درود، سوی بنفشه رسید.
کسائی.
- هم درود،دو تن که یکدیگر را درود گویند. رجوع به هم درود و بدرود در ردیفهای خود شود
نام روز پنجم از خمسۀ مسترقۀ سالهای ملکی. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
شکل و صورت و شمایل. (جهانگیری). شکل و شمایل و صورت. (برهان) (آنندراج) ، مانند و سان، چنانکه گویند: فلک درند، یعنی فلک سان و فلک مانند. (برهان) (آنندراج). مثل و مانند و سان و مشابهت، رسم و طرز و روش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد واقع در 72 هزارگزی شمال باختری بافق و 13 هزارگزی راه بهاباد به جزستان. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ / دِ رَ صَ)
جمع واژۀ درص و درص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
ابن صمّۀ جشمی بکری، مکنی به ابوقره. یکی از فرسان و شعرای عرب و از امرای سپاه کفار در غزوۀ حنین. و از دلاوران قبیلۀ هوازن بشمار میرفت و رئیس بنی جشم بود و تقریباً در یک صد جنگ شرکت کرد و در هیچ کدام نگریخت. دریددر عهد اسلام نیز می زیست ولی اسلام نیاورد و در سال هشتم هجرت در غزوۀ حنین به دست ربیعه بن رفیع سلمی به قتل رسید. دیوان او را ابوسعید سکری و ابوعمرشیبانی و اصمعی گرد کرده اند. (از الفهرست ابن الندیم) (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 16). و رجوع به مآخذ ذیل شود: الاغانی و خزانۀ بغدادی و الروض الانف و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 146 و موشح ص 18 و 41 و 45 و البیان و التبیین ج 1 و امتاع الاسماع ج 1 و العقد الفرید ج 1 و 3 و 6 و عیون الاخبار ج 4 و بلوغ الارب آلوسی ج 2 صص 134- 137
لغت نامه دهخدا
(دُ رَیْ)
مصغر است أدرد را مرخماً. (منتهی الارب). به معنی تقریباً بی دندان. (ناظم الاطباء). رجوع به أدرد شود
لغت نامه دهخدا
(فِ صِ)
خستۀ مویز. (منتهی الارب). عجم الزبیب. فرصاد. فرصید. (اقرب الموارد) ، تکسک انگور. (منتهی الارب). عجم العنب. (اقرب الموارد). رجوع به فرصاد و فرصید شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
کفه، آن خوشه که وقت کوفتن باقی بماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
نعت تفضیلی از رصد. ارقب. چشم داشته تر:
انّی لامن من عدوّ عاقل
و اخاف خلّاً یعتریه جنون
فالعقل فن واحد و طریقه
ادری و ارصد و الجنون فنون
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ترقب. (المنجد). چشم داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترصد
تصویر ترصد
انتظار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصد
تصویر ارصد
آواز پانزدهم از هفده آواز اصول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصد
تصویر رصد
به چیزی نظر دوختن، در جائی نشستن و چیزی را زیر نظر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد
تصویر درد
جرم ته ظرف شراب الم، تالم، رنج تن و روح و دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درص
تصویر درص
بچه موش، بچه گربه، بچه خرگوش، بچه خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تخته، چوب بمعنی صلوات که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و از حیوانات دیگر تسبیح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرصد
تصویر فرصد
هسته انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصد
تصویر مرصد
مرصاد بنگرید به مرصاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درود
تصویر درود
چوب، تخته، درخت بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارصد
تصویر ارصد
((اَ صَ))
آواز پانزدهم از هفده آواز اصول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترصد
تصویر ترصد
((تَ رَ صُّ))
چشم داشتن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
((دُ))
دعا، ستایش، سلام، رحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرصد
تصویر مرصد
((مَ صَ))
رصدخانه، کمین گاه، جمع مراصد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
سلام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درد
تصویر درد
محنت
فرهنگ واژه فارسی سره
انتظار، چشم داشت، پاس، مراقبت، نگهبانی، کمین، انتظارکشیدن، مراقب بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثنا، دعا، ستایش، آفرین، تحیت، دعا، سلام، رحمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد