جدول جو
جدول جو

معنی درشکن - جستجوی لغت در جدول جو

درشکن(دُ تَ / تِ)
درشکننده. شکننده در و گوهر. خرد کننده در. مفتت مروارید:
کی شدی این سنگ مفرح گزای
گر نشدی درشکن و لعل سای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
درشکن
خرد کننده در، شکننده در و گوهر
تصویری از درشکن
تصویر درشکن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرشکن
تصویر سرشکن
آنکه سر کسی را بشکند، چیزی که سر را بشکند، کنایه از طرز تقسیم چیزی میان گروهی که به هرکس حصه و بهره ای برسد
سرشکن کردن: کنایه از پولی یا جنسی را میان جماعتی تقسیم کردن که هر کدام حصه ای ببرند، پول یا چیز دیگر را به همین طریق از جماعتی دریافت و جمع آوری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشکن
تصویر پرشکن
پرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم
چروکیده، پر پیچ و تاب، پرگره، پرآژنگ، پرنورد، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درشدن
تصویر درشدن
شلیک شدن، مردن، رفتن، مشغول شدن، مخلوط شدن، درآمدن، داخل شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشکن
تصویر رشکن
رشکین، باغیرت، غیور، دارای رشک و حسد، حسود
فرهنگ فارسی عمید
گردونۀ چهارچرخه ای که با اسب کشیده می شود و سایبان آن باز و بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ شِ کَ تَ / تِ)
دردکننده. رنج آور. مورث درد و رنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ کَ / کِ)
گردون چهار چرخه ای که جلو آن باز و سقف اطاق وی رامی توان بلند کرد و برافراخت و یا تا کرد و خوابانید. (ناظم الاطباء). مأخوذ از کلمه ’دروژکی’ روسی، اصلاً نام وسیلۀ نقلیۀ کوچک و سبکی در روسیه، دارای دویا چهار چرخ است که بوسیلۀ اسب کشیده میشد. این نام در روسیه و ممالک اروپا و ایران به وسایط مشابه نیز اطلاق شده است. فایتون. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گُ تَ)
اندرون شدن. (آنندراج). درآمدن. داخل شدن. درون آمدن. در رفتن. (ناظم الاطباء). درون رفتن. بدرون شدن. داخل گردیدن. داخل گشتن. ورود کردن. حلول کردن. وارد گردیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دخول. ولوج. ادخال. تغلغل. (دهار) (المصادر زوزنی). دخول. (دهار). مدخل. (تاج المصادر بیهقی) : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود... و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد. (ترجمه طبری بلعمی).
درشد به چتر ماه سنانهای آفتاب
وز حیف شخص ماه سر اندر سپر کشید.
کسائی (از سندبادنامه ص 221).
به گوش و سر هر کسی در شود
همه نیک و بد آن سخن بشنود.
فردوسی.
به دژ در شد و کشتن اندر گرفت
همه گنجهای کهن برگرفت.
فردوسی.
به دژ درشدآن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان.
فردوسی.
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور.
فرخی.
درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت به آتش همچو مرغابی به جوی.
منوچهری.
تا پیش ملک درشد. (تاریخ سیستان). درشدن احمد بن اسماعیل به بست و بند کردن محمد بن علی لیث را. (تاریخ سیستان). بعاقبت، امیر اجل تاج الدین ابوالفضل در شد در شارستان به امیری نشست. (تاریخ سیستان). عبدالرحمان گفت معنی ندارد که ده مرد به یک جسم درشود. (تاریخ سیستان). در میان ده هزار مرد درشد. (تاریخ سیستان).
به آتش درشود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا درشود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (از لغت نامۀ اسدی).
گفتند اگر خداوند [مسعود] فرماید... وی را [محمود را] فروگیریم که چون ما درشویم بیرونیان نیز با ما یار شوند و تو ازغضاضت برهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون عجم رابزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت و آن کارهای بزرگ بانام برفت اما در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115).
به هر جایی که خواهی درشدن را
نگه کن راه بیرون آمدن را.
ناصرخسرو.
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانه پیغمبر
گر در شوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
در هر فرسخی صدهزار سوار را باز می گردانید تا تنها ماند، به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء ص 8). گفت عصایم را در زیر درخت طوبی گذاشتم درشوم و بیاورم، درشد و بر تخت نشست و بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 31). گفت در این بتخانه شود این بتان را به من بخوان، کودک درشد. (قصص الانبیاءص 191). گفتا هر کس را هوس تماشا و نعمت... درشود. (مجمل التواریخ والقصص). از دروازۀ رودبار اشتر درمی شد و جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند. (چهارمقاله). روی به عنصری کرد و گفت پیش سلطان درشو و خویشتن بدو بنمای. (چهارمقاله).
تا صبح دمد آمده باخدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان.
سوزنی.
حاجب درشد و گفت... (تاریخ بیهق).
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه ست بهش هست که دلها در است.
انوری.
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم.
خاقانی.
[گازر] خواست که درشود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد. (سندبادنامه ص 116). نقلست که جماعتی بر او درشدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. (تذکرهالاولیاء عطار).
عبدالواحد عامر گوید من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم از هیبت او سخن ابتدا نتوانستم کرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
به دروازۀ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.
سعدی.
اًقمار، درشدن به ماهتاب. (از منتهی الارب). تخلل،میان گروهی درشدن. (دهار). ثغر، درشدن میان کفر و اسلام. خدع، به سوراخ درشدن سوسمار. (از منتهی الارب).
- به خواب درشدن، به خواب رفتن: سوم قدح بخوردم به خواب خوش درشدم. (نوروزنامه).
- به زمین (سنگ، خاک، گل) درشدن، فروشدن. فرورفتن. فروشدن به خاک. غائب شدن در خاک. فروشدن در گل. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
که گر سنگ را او بسر برشدی
همی هر دو پایش بدو درشدی.
فردوسی.
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم مائی.
منوچهری.
- به کاری درشدن، به کاری مشغول شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در آن. آغاز کردن بدان. شروع کردن به کاری. آغازیدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اًرجاف. تنشیم. (تاج المصادر بیهقی). خوض:
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.
فرخی.
- در زره درشدن، ملبس به زره گردیدن. زره به تن کردن:
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبود در زره داودی.
منوچهری.
، مخلوط شدن. در هم شدن. آمیختن:
باید که بود مرد گهی شاد گهی زار
نیکی به بدی درشده و کام به ناکام.
قطران.
- بهم درشدن، داخل یکدیگر گردیدن. در هم تنیدن. پیچیدن در یکدیگر. اختلاف. اشتباک. التفاف. (دهار). تداخل. تواشج. (المصادر زوزنی) (دهار). موج، به هم درشدن مردمان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری زرند و 7 هزارگزی جنوب راه مالرو زرند راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مقابل زودشکن و ترد. محکم. قرص. زفت. عسرالرض. عسرهالرض. (یادداشت مؤلف). که زود شکسته نشود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پوشاک کوتاهی که از شانه ها آویزان کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ شِ کَ)
سخت مجعد. پرچین. پرآژنگ. پرشکنج. بسیارنورد. پرانجوغ:
ای عهد من شکسته بدان زلف پرشکن
باز این چه سنبل است که سر برزد از سمن.
فرخی.
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند.
حافظ.
، پرغم و اندوه:
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر زگفتار و دل پرشکن.
فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رِ کِ)
رشکناک. آنکه تخم شپش به موی سرش افتاده باشد. پر از رشک تخم شپش. (یادداشت مؤلف) :
بوالمجدک رشکن آنکه از رشک
صد خوشه ز سر توان درودش.
اثیر اومانی.
و رجوع به رشکناک و رشکین شود
لغت نامه دهخدا
(رَ کِ)
غیور. (از برهان) (از شعوری ج 2 ص 19). به معنی غیور آمده. (فرهنگ جهانگیری). مخفف رشک گن. غیور. باغیرت. رشکین. رشکناک. باحمیت. با نام و ننگ. با ننگ و نام. (یادداشت مؤلف) ، غیور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). رشکناک یعنی غیور. (انجمن آرا) ، صاحب حسد. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رشکناک شود، دارای غبطه. (فرهنگ فارسی معین) ، متکبر و صاحب عجب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درشن
تصویر درشن
هندی شاهنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشکن
تصویر رشکن
غیور، با غیرت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سر کسان را بشکند، تفسیم وجه با جنسی میان گروهی، دریافت وجه یا جنسی از اهل محلی
فرهنگ لغت هوشیار
روسی گردونه گردونه چهار چرخه که با اسب کشیده شود و اطاقکی برای حمل مسافر دارد که سقف آنرا میتوان بلند کرد و بالای اطاقک پوشاند یا تا کرده خوابانید
فرهنگ لغت هوشیار
((دُ رُ کِ))
گردونه چهارچرخه که با اسب کشیده می شود و اتاقکی برای حمل مسافر دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشکن
تصویر سرشکن
((~. ش کَ))
تقسیم وجه یا جنسی میان گروهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشکن
تصویر رشکن
((رَ کِ))
حسود، باغیرت
فرهنگ فارسی معین
پرآژنگ، پرتاب، پرچین، پرشکنج
متضاد: صاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارابه، دلیجان، کالسکه، گاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درشکه یک کلمه روسی است که به زبان فارسی آمده و پذیرفته شده مانند سماور و چندین کلمه دیگر که ریشه روسی دارند. معبران کهن در این باره چیزی ندارند اما درشکه یک وسیله نقلیه شهری است و تعبیری در حد کار آرائی خودش دارد. چنان چه در خواب ببینید که سوار درشکه شده اید و از جائی به جای دیگر می روید در آینده تحولی در زندگی پیدا می شود که جا به جا می شوید. این جا به جائی هم می تواند اسباب کشی باشد و هم انتقال شغلی اداری، حتی ممکن است در یک کارخانه یا اداره از یک سالن به سالن دیگر و یا از یک شعبه به شعبه دیگر منتقل شوید و لی این تغییر و تحول و جا به جائی شما را کوچک تر از آن چه هستید نمی کند و می تواند علتی برای مفاخره باشد. بی آن که واقعا شایستگی داشته باشید فخر می فروشید و مباهات می کنید. اگر دیدید کسی دیگر با درشکه به طرف شما می آید یا خبری دریافت می دارید و یا مسافری برای شما می رسد و یا تحفه ای می فرستند و سوغاتی می گیرید. اگر دیدید درشکه از مقابل شما گذشت و رفت یا خودتان به سفر می روید و یا یکی از دوستان نزدیک از شما دور می شود. اگر دیدید خودتان درشکه را می رانید کاری بزرگ انجام می دهید و اگر احساس کردید درشکه ای که می رانید به خودتان تعلق دارد در خانواده تدبیر تازه ای می اندیشید و تغییراتی می دهید. اگر سوار درشکه ای بودید که اسب های راهوار داشت و ضع شما بهبود می یابد و به پیروزی هائی می رسید و اگر اسب ها رنجور و نحیف بودند و ضع شما از این که هست بدتر می شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
یک لنگه ی در
فرهنگ گویش مازندرانی
درهم شکستن
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگ لفظی، درگیر شدن با کسی، درخت گردو را با چوبی تکاندن.، از هم پاشیده شدن، باز شدن، ضربه وارد کردن به شاخه ی برخی میوه ها مانند: گردو فندوق جهت
فرهنگ گویش مازندرانی
در رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
لابزن و بدوز، کوک بزن، کوک زدن در خیاطی
فرهنگ گویش مازندرانی