سخت مُجعد. پرچین. پرآژنگ. پرشکنج. بسیارنورد. پرانجوغ: ای عهد من شکسته بدان زلف پرشکن باز این چه سنبل است که سر برزد از سمن. فرخی. چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن وَه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند. حافظ. ، پرغم و اندوه: فرستاده آمد بر پیلتن زبان پر زگفتار و دل پرشکن. فردوسی. پراکنده گشت آن بزرگ انجمن همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن. فردوسی
آنکه سر کسی را بشکند، چیزی که سر را بشکند، کنایه از طرز تقسیم چیزی میان گروهی که به هرکس حصه و بهره ای برسد سرشکن کردن: کنایه از پولی یا جنسی را میان جماعتی تقسیم کردن که هر کدام حصه ای ببرند، پول یا چیز دیگر را به همین طریق از جماعتی دریافت و جمع آوری کردن
پُرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم چُروکیده، پُرشِکَن، پُر پیچ و تاب، پُرگِرِه، پُرآژَنگ، پُرنَوَرد، پُرکوس، پُرماز، اَنجوخیده، آژَنگ ناک