جدول جو
جدول جو

معنی درشوریدن - جستجوی لغت در جدول جو

درشوریدن
(شُ دَ)
شوریدن. شورش کردن. به جنب و جوش درآمدن و اعتراض کردن: برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند... و سوی اسب و سلاح شدند. (تاریخ بیهقی) ، بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
پروردن، پروراندن، پرورش دادن، تربیت کردن، فربه ساختن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنوردیدن
تصویر درنوردیدن
پیمودن، طی کردن راه، سپری کردن، درهم پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوریدن
تصویر آشوریدن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشوردن، آشردن، فاشورانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
بیرون آوردن، ظاهر ساختن، داخل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشوریدن
تصویر بشوریدن
لعن کردن، نفرین کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ خوَر / خُرْ دَ)
کوشیدن:
آنانکه به کار عقل درمی کوشند
هیهات که جمله گاونر می دوشند.
خیام.
رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ کَ دَ)
شوریدن. پشوریدن. نفرین و دعای بد کردن را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). رجوع به پشوریدن شود.
لغت نامه دهخدا
(گُ شُ دَ)
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب:
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
بکشت از گوان جهان شست مرد
همه پروریده بگرد نبرد.
دقیقی.
جهانا ندانم چرا پروری
که پروردۀ خویش را بشکری.
فردوسی.
جهانا مپرورچو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
فردوسی.
چنان پروریدیش دایه بناز
که روزی بچیزی نبودش نیاز.
فردوسی.
چنین گفت با دختر سرفراز
که ای پروریده بناز و نیاز.
فردوسی.
که چون بچۀ شیر نر پروری
چودندان کند تیز کیفر بری.
فردوسی.
بکوه و کنام و بمردار خون
همی پروریدم بخاک اندرون.
فردوسی.
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک.
فردوسی.
بکشت از تکینان چین شست مرد
همه پروریده بگرد نبرد.
فردوسی.
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز.
فردوسی.
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج.
فردوسی.
بنزد نیایادگار از پدر
نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر.
فردوسی.
بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروریدت ببر بر بناز.
فردوسی.
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید.
فردوسی.
که کهتر برادر بدو سرفراز
قبادش همی پروریدی به ناز.
فردوسی.
آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه).
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید.
سعدی (بوستان).
یکی بچۀ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.
سعدی (گلستان).
نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان).
، حمایت کردن. نوازش کردن:
گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب بیادش آور درویش پروریدن.
حافظ.
، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو:
بچرخ برین بر پرد جان ما
گر او را بخورهای دین پروریم.
ناصرخسرو.
حورا که شنود ای مسلمانان
پرورده به آب چشم اهریمن.
ناصرخسرو.
، افراختن. بزرگ کردن
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو کَ / کِ دَ)
نفرین کردن. لعن کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
دوسیدن. ملصق شدن. تعسق. عسق. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به دوسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
شورانیدن. جنبانیدن. حرکت دادن. متحرک کردن. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. برانگیختن. به شورش واداشتن. از جای برانگیزانیدن این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406) ، خلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غثی، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
پیچیدن و قطع کردن. (از آنندراج). درنوشتن گسترده ای را. لوله کردن. درپیچیدن. طی. طی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تا کردن. ورمالیدن. با هم پیچیدن و درنوردن کنانیدن. (ناظم الاطباء). جمع کردن. خلاف گستردن. برچیدن. ادراج. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدریج. (دهار). لف. (منتهی الارب) :
همی فرش پرندین درنوردد
شمال اکنون ز هر کوهی و غاری.
ناصرخسرو.
هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند.
مسعودسعد.
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد.
مسعودسعد.
اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. (سندبادنامه ص 37).
عرش را دیده برفروز ز نور
فرش را شقه درنورد ز دور.
نظامی.
خیز و بساط فلکی درنورد
زآنکه وفا نیست در این تخته نرد.
نظامی.
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم درنوردم.
نظامی.
بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم. (گلستان سعدی). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی. (گلستان سعدی). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. (گلستان سعدی).
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصۀ عشق درنوردی.
سعدی.
اگر با خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی.
سعدی.
بساط عیش یاران درنوردند
طرب در خانه ما بدشگون است.
طالب آملی (از آنندراج).
انطواء، درنوردیده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدریج، درجان، دروج، درنوردیدن نامه را. درج، درنوردیدن کتاب. کبن، درنوردیدن درون رویۀ جامه را پس دوختن. (از منتهی الارب) ، نوردیدن. پیمودن. طی کردن. بریدن، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). عبور کردن. درنوشتن. بگذاشتن. قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن:
فرستاده را گفت ره درنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد.
فردوسی.
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی درنوردد زمین.
فردوسی.
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی همی درنوردد زمین.
فردوسی.
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل.
منوچهری.
چرا باز تیره کند ماه و تیر
زمین درنوردد چو نامۀ دبیر.
اسدی.
زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان درنوردد همی.
اسدی.
گر در جهان بگردی وآفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد.
سعدی.
و رجوع به نوردیدن شود، درنوردیدن کین یا پیکار و مانند اینها. در هم پیچیدن طومار یا دفتر پیکار یا کین، و به مجاز، ترک مخاصمه کردن. بر کناری نهادن دشمنی یا جنگ. ترک خصومت. کنار گذاردن جنگ:
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشیم و پس درنوردیم کین.
فردوسی.
اگر درنوردی تو پیکار ما
بخوبی بیندیشی از کار ما.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
به زیر آوردن و به زیر آمدن کنانیدن، فروبردن و بلع کردن و فرودادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ بَ یِ کَ زَ دَ)
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ رَ کَ دَ)
مرکّب از: فریور + یدن، پسوندمصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، راست شدن در دین و ملت و بر جاده مستقیم بودن. (برهان) ، معنی اصلی آفرین و تحسین کردن است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ دَ)
برآوردن:
فروکشید گل زرد روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس.
منوچهری.
همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش
کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ.
اسدی (لغت نامه).
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی برآوریده بباغ.
نظامی.
رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308).
کاین جامه حلالی است درپوش
با من به حلال زادگی کوش.
نظامی.
اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق.
سعدی.
سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن:
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ اَ کَ دَ)
رجوع به آشوردن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تُ کَ دَ)
آشوردن. شورانیدن. بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). زیر و زبر کردن: لت ّ، در آشوردن پست. (از منتهی الارب). و رجوع به آشوردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشوریدن
تصویر بشوریدن
نفرین، دعای بد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوریدن
تصویر آشوریدن
آشوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
تیمار کردن، بار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشوریدن
تصویر پشوریدن
نفرین کردن، لعن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپوشیدن
تصویر درپوشیدن
دربرکردن، بتن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاشوریدن
تصویر فاشوریدن
تحریک شدن برانگیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
((دَ وَ دَ))
داخل کردن، بیرون آوردن، کسب کردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنوردیدن
تصویر درنوردیدن
درهم پیچیدن، سپری کردن، پیمودن، طی کردن راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشوریدن
تصویر بشوریدن
((بُ دَ))
لعن کردن، نفرین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشوریدن
تصویر پشوریدن
((پُ دَ))
نفرین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
((پَ وَ دَ))
پروردن، تغذیه، حمایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاشوریدن
تصویر فاشوریدن
((دَ))
تحریک شدن بر انگیخته شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورسوریدن
تصویر ورسوریدن
انکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درنوردیدن
تصویر درنوردیدن
طی کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پیمودن، طی کردن، گذشتن، انطواء، تا کردن، درهم پیچیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد