شوریدن. شورش کردن. به جنب و جوش درآمدن و اعتراض کردن: برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند... و سوی اسب و سلاح شدند. (تاریخ بیهقی) ، بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
شوریدن. شورش کردن. به جنب و جوش درآمدن و اعتراض کردن: برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند... و سوی اسب و سلاح شدند. (تاریخ بیهقی) ، بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب: یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرورچو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز. فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز. فردوسی. که چون بچۀ شیر نر پروری چودندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون. فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک. فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز. فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. بنزد نیایادگار از پدر نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر. فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز. فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید. فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز. فردوسی. آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان). ، حمایت کردن. نوازش کردن: گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن. حافظ. ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو: بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم. ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ، افراختن. بزرگ کردن
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب: یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرورچو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز. فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز. فردوسی. که چون بچۀ شیر نر پروری چودندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون. فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک. فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز. فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. بنزد نیایادگار از پدر نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر. فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز. فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید. فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز. فردوسی. آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان). ، حمایت کردن. نوازش کردن: گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن. حافظ. ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو: بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم. ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ، افراختن. بزرگ کردن
شورانیدن. جنبانیدن. حرکت دادن. متحرک کردن. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. برانگیختن. به شورش واداشتن. از جای برانگیزانیدن این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406) ، خلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غثی، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را. (منتهی الارب)
شورانیدن. جنبانیدن. حرکت دادن. متحرک کردن. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. برانگیختن. به شورش واداشتن. از جای برانگیزانیدن این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406) ، خلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غَثْی، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را. (منتهی الارب)
پیچیدن و قطع کردن. (از آنندراج). درنوشتن گسترده ای را. لوله کردن. درپیچیدن. طی. طی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تا کردن. ورمالیدن. با هم پیچیدن و درنوردن کنانیدن. (ناظم الاطباء). جمع کردن. خلاف گستردن. برچیدن. ادراج. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدریج. (دهار). لف. (منتهی الارب) : همی فرش پرندین درنوردد شمال اکنون ز هر کوهی و غاری. ناصرخسرو. هر فرش که گستری ز حشمت ممکن نشود که درنوردند. مسعودسعد. فرشی گستردمت از دوستی باز که فرمودت کاندر نورد. مسعودسعد. اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. (سندبادنامه ص 37). عرش را دیده برفروز ز نور فرش را شقه درنورد ز دور. نظامی. خیز و بساط فلکی درنورد زآنکه وفا نیست در این تخته نرد. نظامی. سخن را بر سعادت ختم کردم ورق کاینجا رساندم درنوردم. نظامی. بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم. (گلستان سعدی). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی. (گلستان سعدی). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. (گلستان سعدی). یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. اگر با خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی. سعدی. بساط عیش یاران درنوردند طرب در خانه ما بدشگون است. طالب آملی (از آنندراج). انطواء، درنوردیده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدریج، درجان، دروج، درنوردیدن نامه را. درج، درنوردیدن کتاب. کبن، درنوردیدن درون رویۀ جامه را پس دوختن. (از منتهی الارب) ، نوردیدن. پیمودن. طی کردن. بریدن، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). عبور کردن. درنوشتن. بگذاشتن. قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن: فرستاده را گفت ره درنورد نباید که یابد ترا باد و گرد. فردوسی. گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی درنوردد زمین. فردوسی. بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی همی درنوردد زمین. فردوسی. بیابان درنورد و کوه بگذار منازلها بکوب و راه بگسل. منوچهری. چرا باز تیره کند ماه و تیر زمین درنوردد چو نامۀ دبیر. اسدی. زمین گفتی از وی بگردد همی سمندش جهان درنوردد همی. اسدی. گر در جهان بگردی وآفاق درنوردی صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد. سعدی. و رجوع به نوردیدن شود، درنوردیدن کین یا پیکار و مانند اینها. در هم پیچیدن طومار یا دفتر پیکار یا کین، و به مجاز، ترک مخاصمه کردن. بر کناری نهادن دشمنی یا جنگ. ترک خصومت. کنار گذاردن جنگ: بدان تا بفرمایدم تا زمین ببخشیم و پس درنوردیم کین. فردوسی. اگر درنوردی تو پیکار ما بخوبی بیندیشی از کار ما. فردوسی
پیچیدن و قطع کردن. (از آنندراج). درنوشتن گسترده ای را. لوله کردن. درپیچیدن. طی. طی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تا کردن. ورمالیدن. با هم پیچیدن و درنوردن کنانیدن. (ناظم الاطباء). جمع کردن. خلاف گستردن. برچیدن. ادراج. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدریج. (دهار). لف. (منتهی الارب) : همی فرش پرندین درنوردد شمال اکنون ز هر کوهی و غاری. ناصرخسرو. هر فرش که گستری ز حشمت ممکن نشود که درنوردند. مسعودسعد. فرشی گستردمت از دوستی باز که فرمودت کاندر نورد. مسعودسعد. اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. (سندبادنامه ص 37). عرش را دیده برفروز ز نور فرش را شقه درنورد ز دور. نظامی. خیز و بساط فلکی درنورد زآنکه وفا نیست در این تخته نرد. نظامی. سخن را بر سعادت ختم کردم ورق کاینجا رساندم درنوردم. نظامی. بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم. (گلستان سعدی). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی. (گلستان سعدی). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. (گلستان سعدی). یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. اگر با خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی. سعدی. بساط عیش یاران درنوردند طرب در خانه ما بدشگون است. طالب آملی (از آنندراج). انطواء، درنوردیده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدریج، درجان، دروج، درنوردیدن نامه را. درج، درنوردیدن کتاب. کبن، درنوردیدن درون رویۀ جامه را پس دوختن. (از منتهی الارب) ، نوردیدن. پیمودن. طی کردن. بریدن، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). عبور کردن. درنوشتن. بگذاشتن. قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن: فرستاده را گفت ره درنورد نباید که یابد ترا باد و گرد. فردوسی. گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی درنوردد زمین. فردوسی. بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی همی درنوردد زمین. فردوسی. بیابان درنورد و کوه بگذار منازلها بکوب و راه بگسل. منوچهری. چرا باز تیره کند ماه و تیر زمین درنوردد چو نامۀ دبیر. اسدی. زمین گفتی از وی بگردد همی سمندش جهان درنوردد همی. اسدی. گر در جهان بگردی وآفاق درنوردی صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد. سعدی. و رجوع به نوردیدن شود، درنوردیدن کین یا پیکار و مانند اینها. در هم پیچیدن طومار یا دفتر پیکار یا کین، و به مجاز، ترک مخاصمه کردن. بر کناری نهادن دشمنی یا جنگ. ترک خصومت. کنار گذاردن جنگ: بدان تا بفرمایدم تا زمین ببخشیم و پس درنوردیم کین. فردوسی. اگر درنوردی تو پیکار ما بخوبی بیندیشی از کار ما. فردوسی
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
مرکّب از: فریور + یدن، پسوندمصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، راست شدن در دین و ملت و بر جاده مستقیم بودن. (برهان) ، معنی اصلی آفرین و تحسین کردن است. (انجمن آرا)
مُرَکَّب اَز: فریور + یدن، پسوندمصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، راست شدن در دین و ملت و بر جاده مستقیم بودن. (برهان) ، معنی اصلی آفرین و تحسین کردن است. (انجمن آرا)
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش. نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن: تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدی
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لُبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش. نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن: تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدی