دل ستمدیده. دل غم دیده: سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی. نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد. سلمان (از آنندراج)
دل ستمدیده. دل غم دیده: سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی. نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد. سلمان (از آنندراج)
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن: ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی. ناصرخسرو. چنان با اختیار یار درساخت که از خود یار خود را بازنشناخت. نظامی. ولیک امشب شب درساختن نیست امید حجره واپرداختن نیست. نظامی. نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف درنسازد ساز با ساز. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان ومان را درنبازد. نظامی. یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز درنسازد جفت با جفت. نظامی. شاه با او تکلفی درساخت بتکلف گرفته را می باخت. نظامی. قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه درسازم. نظامی. یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد ضرورتست که با روزگار درسازی. سعدی. زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب این چنین با همه درساخته ای یعنی چه. حافظ. - درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن: نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم درساخته چون بوی با رنگ. نظامی. ، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن: با نیک و بدی که بود درساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت. نظامی. از خلق جهان گرفته دوری درساخته با چنین صبوری. نظامی. وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن: نوائی برکشید از سینۀ تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. شکفته چون گل نوروز و نورنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ. نظامی. ، بستن. منعقد کردن: ملک را داده بد در روم سوگند که با کس درنسازد مهر و پیوند. نظامی. ، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن: ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی. ناصرخسرو. چنان با اختیار یار درساخت که از خود یار خود را بازنشناخت. نظامی. ولیک امشب شب درساختن نیست امید حجره واپرداختن نیست. نظامی. نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف درنسازد ساز با ساز. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان ومان را درنبازد. نظامی. یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز درنسازد جفت با جفت. نظامی. شاه با او تکلفی درساخت بتکلف گرفته را می باخت. نظامی. قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه درسازم. نظامی. یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد ضرورتست که با روزگار درسازی. سعدی. زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب این چنین با همه درساخته ای یعنی چه. حافظ. - درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن: نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم درساخته چون بوی با رنگ. نظامی. ، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن: با نیک و بدی که بود درساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت. نظامی. از خلق جهان گرفته دوری درساخته با چنین صبوری. نظامی. وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن: نوائی برکشید از سینۀ تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. شکفته چون گل نوروز و نورنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ. نظامی. ، بستن. منعقد کردن: ملک را داده بد در روم سوگند که با کس درنسازد مهر و پیوند. نظامی. ، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
دهی است از دهستان کوچمبو بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 42هزارگزی شمال باختری داران و 9هزارگزی شمال راه شوسۀ ازنا به اصفهان. با 267 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان کوچمبو بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 42هزارگزی شمال باختری داران و 9هزارگزی شمال راه شوسۀ ازنا به اصفهان. با 267 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان فلاورد بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 35هزارگزی جنوب لردگان. دارای 130تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان فلاورد بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 35هزارگزی جنوب لردگان. دارای 130تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، برای آنکه چوب تا درست باشد به نامه و جامۀ درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405 س 5)
پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، برای آنکه چوب تا درست باشد به نامه و جامۀ درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405 س 5)
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تَکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. (آنندراج). مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده: پس بگوئید ز من با پدر و مادر من که چه دلسوخته و رنج هبائید همه. خاقانی. خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته. خاقانی. چون عاشق خویش را در آن بند دلسوخته دید و آرزومند. نظامی. گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند. سعدی. گر شمع نباشد شب دلسوختگان را روشن کند این غرۀ غرا که تو داری. سعدی. خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود. سعدی. سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی. صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد. حافظ. گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری بر من دلسوخته بود. حافظ. هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایستۀ انعام افتاد. حافظ
سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. (آنندراج). مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده: پس بگوئید ز من با پدر و مادر من که چه دلسوخته و رنج هبائید همه. خاقانی. خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته. خاقانی. چون عاشق خویش را در آن بند دلسوخته دید و آرزومند. نظامی. گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند. سعدی. گر شمع نباشد شب دلسوختگان را روشن کند این غرۀ غرا که تو داری. سعدی. خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود. سعدی. سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی. صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد. حافظ. گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری بر من دلسوخته بود. حافظ. هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایستۀ انعام افتاد. حافظ