جدول جو
جدول جو

معنی درسوخته - جستجوی لغت در جدول جو

درسوخته
(دَ تَ)
ده کوچکی است از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 73 هزارگزی خاور راه فرعی بافت به اسفندقه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروخته
تصویر فروخته
به فروش رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روسخته
تصویر روسخته
مس سوخته، روی سوخته، اکسید مس، انتیمون، روسختج، راسخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درساختن
تصویر درساختن
ساختن، با هم ساختن، سازش کردن، سازگاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل سوخته
تصویر دل سوخته
سوخته دل، ستمدیده، مصیبت دیده، آزرده دل، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ / تِ)
متعلم. فراگرفته. آموخته. رجوع به آموخته و آموختن شود، آموزانده. یادداده. آموخته
لغت نامه دهخدا
(نَ کُ)
برتافته: چشمهای واسوخته دارد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
سوخته ناشده. مقابل سوخته:
هرکسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد بوی.
سعدی.
، خام. غیرکامل. رجوع به سوخته شود
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ تَ / تِ)
دل ستمدیده. دل غم دیده:
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
سلمان (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ وَتَ / تِ)
پیچیده. طی کرده:
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و درنوشته گیرش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
دوختن. خیاطی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به دوختن شود، شکایت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ تِ شُ دَ)
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن:
ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین
همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی.
ناصرخسرو.
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت.
نظامی.
ولیک امشب شب درساختن نیست
امید حجره واپرداختن نیست.
نظامی.
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف درنسازد ساز با ساز.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان ومان را درنبازد.
نظامی.
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز درنسازد جفت با جفت.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته را می باخت.
نظامی.
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه درسازم.
نظامی.
یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد
ضرورتست که با روزگار درسازی.
سعدی.
زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه.
حافظ.
- درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن:
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم درساخته چون بوی با رنگ.
نظامی.
، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن:
با نیک و بدی که بود درساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت.
نظامی.
از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.
نظامی.
وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن:
نوائی برکشید از سینۀ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
شکفته چون گل نوروز و نورنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ.
نظامی.
، بستن. منعقد کردن:
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس درنسازد مهر و پیوند.
نظامی.
، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زُ دَ)
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان کوچمبو بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 42هزارگزی شمال باختری داران و 9هزارگزی شمال راه شوسۀ ازنا به اصفهان. با 267 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ تِ)
دهی است از دهستان فلاورد بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 35هزارگزی جنوب لردگان. دارای 130تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، برای آنکه چوب تا درست باشد به نامه و جامۀ درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405 س 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ تَ / تِ)
دشنامی است. و مجازاً در تداول عامیانه بمردم خبیث و بدسرشت گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ/ تِ)
باخته. از دست داده:
گویند رفیقانم در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم درباخته در پایی.
سعدی.
رجوع به درباختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
دشنامی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ رُ)
سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. (آنندراج). مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده:
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.
خاقانی.
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.
خاقانی.
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.
نظامی.
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غرۀ غرا که تو داری.
سعدی.
خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
حافظ.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستۀ انعام افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ تَ / تِ)
سنجیده:
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گویی و او گوید از چنگ باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
محصول. مصنوعی. مزور. ساختگی. منحوت. مصنع. (یادداشت مؤلف) :
چه باشد سخنهای برساخته
شب و روز اندیشه پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلسوختن
تصویر دلسوختن
ترحم آوردن، رحم کردن، غم خواری کردن، غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
خیاطی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنوشته
تصویر درنوشته
پیچیده، طی کرده
فرهنگ لغت هوشیار
دشنامی است (مراد آنکه پدر شخص منظور در آتش جهنم سوخته باد خ) مقابل پدر آمرزیده، بد سرشت بد باطن، بسیار زرنگ: یک پدر سوخته ایست که لنگه ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوخته
تصویر ناسوخته
سوخته ناشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسوخته
تصویر واسوخته
باز سوخته، سوخته. یا چشم واسوخته. چشم برتافته: (با چشمهای بی مژگان و واسوخته اش نگاه پر دقتی به همالله افکند و دوباره برگشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسخته
تصویر برسخته
سنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسوخته
تصویر دلسوخته
غمگین اندوهناک مغموم، مصیبت رسیده آزرده، مظلوم ستمدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروخته
تصویر فروخته
((فُ خْ تِ))
روشن شده، شعله ور شده، خشمگین، افروخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برساخته
تصویر برساخته
جعلی، اختراع
فرهنگ واژه فارسی سره
آزرده، آزرده خاطر، دلسرد، دل شکسته، ستمدیده، محروم، محنت کشیده، ناکام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جعلی، ساختگی، مصنوعی، غیرواقعی
متضاد: واقعی، حقیقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد