تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قَمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
درخور پرداختن. انجام دادنی. بجاآوردنی: فرمود [مسعود] اگرچه این کار [غزنویان و سلاجقه] روی بعجزدارد چون خواجۀ بزرگ [احمد بن عبدالصمد] مصلحت بیند و صلاح اینست پردازد چنانکه واجب کند وزیر بازگشت و رسول را بخواند و بونصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی پرداختند... (تاریخ بیهقی)، چیزی که باید پرداخته [اداکرده] شود. چیزی که قابل پرداختن [اداکردن] است و رجوع به پرداختن شود
درخور پرداختن. انجام دادنی. بجاآوردنی: فرمود [مسعود] اگرچه این کار [غزنویان و سلاجقه] روی بعجزدارد چون خواجۀ بزرگ [احمد بن عبدالصمد] مصلحت بیند و صلاح اینست پردازد چنانکه واجب کند وزیر بازگشت و رسول را بخواند و بونصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی پرداختند... (تاریخ بیهقی)، چیزی که باید پرداخته [اداکرده] شود. چیزی که قابل پرداختن [اداکردن] است و رجوع به پرداختن شود
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن: ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی. ناصرخسرو. چنان با اختیار یار درساخت که از خود یار خود را بازنشناخت. نظامی. ولیک امشب شب درساختن نیست امید حجره واپرداختن نیست. نظامی. نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف درنسازد ساز با ساز. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان ومان را درنبازد. نظامی. یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز درنسازد جفت با جفت. نظامی. شاه با او تکلفی درساخت بتکلف گرفته را می باخت. نظامی. قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه درسازم. نظامی. یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد ضرورتست که با روزگار درسازی. سعدی. زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب این چنین با همه درساخته ای یعنی چه. حافظ. - درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن: نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم درساخته چون بوی با رنگ. نظامی. ، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن: با نیک و بدی که بود درساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت. نظامی. از خلق جهان گرفته دوری درساخته با چنین صبوری. نظامی. وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن: نوائی برکشید از سینۀ تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. شکفته چون گل نوروز و نورنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ. نظامی. ، بستن. منعقد کردن: ملک را داده بد در روم سوگند که با کس درنسازد مهر و پیوند. نظامی. ، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن: ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی. ناصرخسرو. چنان با اختیار یار درساخت که از خود یار خود را بازنشناخت. نظامی. ولیک امشب شب درساختن نیست امید حجره واپرداختن نیست. نظامی. نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف درنسازد ساز با ساز. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان ومان را درنبازد. نظامی. یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز درنسازد جفت با جفت. نظامی. شاه با او تکلفی درساخت بتکلف گرفته را می باخت. نظامی. قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه درسازم. نظامی. یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد ضرورتست که با روزگار درسازی. سعدی. زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب این چنین با همه درساخته ای یعنی چه. حافظ. - درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن: نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم درساخته چون بوی با رنگ. نظامی. ، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن: با نیک و بدی که بود درساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت. نظامی. از خلق جهان گرفته دوری درساخته با چنین صبوری. نظامی. وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن: نوائی برکشید از سینۀ تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. شکفته چون گل نوروز و نورنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ. نظامی. ، بستن. منعقد کردن: ملک را داده بد در روم سوگند که با کس درنسازد مهر و پیوند. نظامی. ، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن