جدول جو
جدول جو

معنی درس - جستجوی لغت در جدول جو

درس
مطلبی که آموزگار از روی کتاب به شاگرد یاد بدهد، هر جزء و قسمت از کتاب که در یک نوبت آموخته شود، راه پنهان
تصویری از درس
تصویر درس
فرهنگ فارسی عمید
درس
(دِ)
جامۀ کهنه. (منتهی الارب). جامۀ پوسیده وکهنه. (از اقرب الموارد) ، دم شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درس. رجوع به درس شود. ج، أدراس، درسان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درس
(دَ)
سبق و چیزی که معلم به شاگرد می آموزاند خواه از روی کتاب باشد و یا از خارج. (ناظم الاطباء). موضوعی که معلم به شاگرد آموزد. خواندن کتاب، به لفظ گفتن و دادن و گرفتن و کردن و خواندن مستعمل است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست.
خاقانی.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمۀ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.
نظیری نیشابوری (دیوان ص 26).
- از بر بودن درس خود، بیدار و هوشیار کار خود بودن: فلان درسش از برش است، درسش را روان است. می داند چگونه درس خود را پس بدهد. (فرهنگ عوام).
- درس داشتن، تدریس کردن. مجلس درس بپا داشتن: بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد (بوحنیفه) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- درس روان، به اصطلاح معلمان درس را گویند که متعلمان را در اوایل سال دهند پیش از آنکه استعدادمعنی فهمی را بهم رسد. (آنندراج) :
ندارد حاجت درس روانی چشم بالایت
برآ از مکتب ای ماه و سواد شهر روشن کن.
معز فطرت (از آنندراج).
- درس کردن، علم آموختن:
در پیش ردان شرع کن درس
از پیش نهاد گمرهان ترس.
خاقانی (از آنندراج).
- درس و بحث، خواندن و بحث کردن.
- همدرس، که با هم علم خوانی کنند. که با هم به مکتب درس خوانند:
ارسطو که همدرس شهزاده بود
به خدمتگری دل بدو داده بود.
نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
نظامی.
رجوع به همدرس در ردیف خود شود.
، هر بخش از کتاب یا رساله که در هر جلسه آموخته شود، تحصیل. (ناظم الاطباء). دانش آموزی. آموزش، پند. (ناظم الاطباء)
سبق. (منتهی الارب). قسمتی از آنچه درس داده شود. (از اقرب الموارد) ، راه پنهانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دروس. (اقرب الموارد) ، گر شتر. (منتهی الارب). آثار جرب در شتر. (ناظم الاطباء). اولین آثار جرب. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، دم شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درس. و رجوع به درس شود، جامۀ کهنه و پوسیده. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). درس. و رجوع به درس شود، أکل و خوردن سخت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
درس
(تَ)
کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دراس. و رجوع به دراس شود، کهنه کردن جامه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن جامه. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از اقرب الموارد). لازم و متعدی است، سبق گفتن. (از منتهی الارب). تعلیم. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، درس کتاب کردن. (از منتهی الارب). خواندن کتاب و اقدام به حفظ کردن آن. (از اقرب الموارد). علم خواندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی). تعلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). دراسه. و رجوع به دراسه شود، حائض گردیدن زن. (منتهی الارب). حائض شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ازدهار) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دروس. و رجوع به دروس شود، آرمیدن با جاریه. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از اساس) ، سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رام کردن ناقه را. (از اقرب الموارد) ، بعیر لم یدرس (به صیغۀ مجهول) ، شتری که سوار آن نشده باشند. (از منتهی الارب از اصمعی). و در لسان العرب لم یدرّس از باب تفعیل ذکر شده است. (از ذیل اقرب الموارد) ، ناپدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
درس
چیزی که معلم به شاگرد می آموزاند خواه از روی کتاب و یا از خارج کتاب باشد، خواندن کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
درس
((دَ))
دانش آموزی، آموزش، آموختن، تعلیم دادن، هر بخش از کتاب که در یک نوبت آموخته شود جمع دروس
تصویری از درس
تصویر درس
فرهنگ فارسی معین
درس
آموزه
تصویری از درس
تصویر درس
فرهنگ واژه فارسی سره
درس
آموزش، بحث، تعلیم، مشق، پند، عبرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درس
سال دیگر، بسته، درست، راست، زیبا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درسا
تصویر درسا
(دخترانه)
در (عربی) + سا (فارسی) مانند در، مانند مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درست
تصویر درست
صحیح، سالم، بی عیب، تمام، کامل، امین و استوار، سیم و زر مسکوک و تمام عیار
درست شدن: ساخته شدن، آماده شدن، اصلاح شدن
درست کردن: ساختن، آماده کردن، تربیت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درسه
تصویر درسه
ریاضت، مشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست
تصویر درست
کامل، تام، تمام و غیر ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست
تصویر درست
((دُ رُ))
کامل، بی عیب، سالم، امین، استوار، زر تمام عیار، سکّه سالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درست
تصویر درست
صحیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درست
تصویر درست
Right, Rightly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درست
تصویر درست
correct, correctement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درست
تصویر درست
benar, dengan benar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درست
تصویر درست
ถูกต้อง , อย่างถูกต้อง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درست
تصویر درست
sahihi, kwa sahihi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درست
تصویر درست
doğru, doğru bir şekilde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درست
تصویر درست
올바른 , 올바르게
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درست
تصویر درست
正しい , 正しく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درست
تصویر درست
נכון , בצורה נכונה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درست
تصویر درست
सही , सही तरीके से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درست
تصویر درست
richtig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درست
تصویر درست
juist
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درست
تصویر درست
correcto, correctamente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درست
تصویر درست
corretto, correttamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درست
تصویر درست
correto, corretamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درست
تصویر درست
正确的 , 正确地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درست
تصویر درست
prawidłowy, poprawnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درست
تصویر درست
правильний , правильно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درست
تصویر درست
правильный , правильно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درست
تصویر درست
সঠিক , সঠিকভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی