در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دژ در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دِژ در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
در آیین زردشتی کسی که اندیشه و گفتار و کردار بد داشته و از همۀ صفات خوب بی بهره باشد، بدکار، فاسق، بی دین، برای مثال درود از ما به بهدین خردمند / که دور است از ره و آیین دروند (زراتشت بهرام - لغت نامه - دروند)
در آیین زردشتی کسی که اندیشه و گفتار و کردار بد داشته و از همۀ صفات خوب بی بهره باشد، بدکار، فاسق، بی دین، برای مِثال درود از ما به بهدین خردمند / که دور است از ره و آیین دروند (زراتشت بهرام - لغت نامه - دروند)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است در 99 هزارگزی تبریز میان مرند و رال و در آنجا ایستگاه خطآهن است. (یادداشت به خط مؤلف). مردم آنجا به فارسی سخن گویند. (یادداشت دیگر). رجوع به هرزندات، هرزند جدید و هرزند عتیق و هرزند کهنه شود
دهی است در 99 هزارگزی تبریز میان مرند و رال و در آنجا ایستگاه خطآهن است. (یادداشت به خط مؤلف). مردم آنجا به فارسی سخن گویند. (یادداشت دیگر). رجوع به هرزندات، هرزند جدید و هرزند عتیق و هرزند کهنه شود
زدن. ضرب: ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس. ناصرخسرو. به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ. نظامی. - آتش درزدن، آتش افروختن: گویی که در زدند هزاران جای آتش بگرد خرمن نیلوفر. ناصرخسرو. گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115). گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت. سعدی. - چنگ درزدن، دست درزدن. گرفتن به دست: به هر شاخ گلی کو درزند چنگ بجای گل ببارد بر سرش سنگ. نظامی. ور سکۀ تو زنند بر سنگ کس درنزند بسیم در چنگ. نظامی. - ، پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کشتی. و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود. - دست درزدن به چیزی، دست یازیدن به چیزی. دست بردن به چیزی: در زین عنایت تو فتراکی هست تا درزند این بنده به فتراک تو دست. ؟ (از سندبادنامه ص 76). ، فرو بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - سر درزدن در چیزی، سر فروبردن: قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست در شبه گون خاتمی، حلقۀ او بی نگین. منوچهری. ، جدا ساختن: هر آنکس که از باره سر برزدی زمانه سرش را همی درزدی. فردوسی
زدن. ضرب: ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس. ناصرخسرو. به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ. نظامی. - آتش درزدن، آتش افروختن: گویی که در زدند هزاران جای آتش بگرد خرمن نیلوفر. ناصرخسرو. گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115). گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت. سعدی. - چنگ درزدن، دست درزدن. گرفتن به دست: به هر شاخ گلی کو درزند چنگ بجای گل ببارد بر سرش سنگ. نظامی. ور سکۀ تو زنند بر سنگ کس درنزند بسیم در چنگ. نظامی. - ، پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کُشتی. و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود. - دست درزدن به چیزی، دست یازیدن به چیزی. دست بردن به چیزی: در زین عنایت تو فتراکی هست تا درزند این بنده به فتراک تو دست. ؟ (از سندبادنامه ص 76). ، فرو بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - سر درزدن در چیزی، سر فروبردن: قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست در شبه گون خاتمی، حلقۀ او بی نگین. منوچهری. ، جدا ساختن: هر آنکس که از باره سر برزدی زمانه سرش را همی درزدی. فردوسی
ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت واقع در 42 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و دو هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه به دارزین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت واقع در 42 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و دو هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه به دارزین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
چنگک و قلاب که به عربی معلاق خواند. (از برهان). چنگک و قلاب. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی) ، دلوند، و آن چوبی است که از بالا به عرض درکشند و در را بدان آویزند. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی) ، نجاف (به خراسان). (از یادداشت مرحوم دهخدا). دربند. فانه. قنّاحه کلوم. کلون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و عن ابن الاعربی یقال لدروند الباب النجاف و النجران و لمترسه القناح و لعتبته النهضه، و فی کتاب العین القنح اتخاذک. قناحه تشد بها عضاده بابک و نحوها و یسمیها الفرس قانه (فانه) و هو مفتاح معوج طویل. (یادداشت مرحوم دهخدا از تاج العروس). و قائمتاها فی دواره علی قدرالدروند. (معجم البلدان در کلمه سد یأجوج و مأجوج). ثم ساروا معنا الی حبل أملس لیس علیه من النبات شی ٔ... و اذا عضادتان مبنیتان مما یلی الجبل... و کله مبنی بلبن حدید... و اذا دروند حدید طرفاه فی العصادتین... و فوق الدروند بناء بذلک اللبن الحدید و النحاس الی رأس الجبل. (معجم البلدان در کلمه سد یأجوج و مأجوج) ، در شیشه. سر شیشه. در قرابه. سر قرابه. در بطری. سر بطری. سربند. (یادداشت مرحوم دهخدا). سطام. (منتهی الارب) ، نام دارویی است. (از برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
چنگک و قلاب که به عربی معلاق خواند. (از برهان). چنگک و قلاب. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی) ، دلوند، و آن چوبی است که از بالا به عرض درکشند و در را بدان آویزند. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی) ، نجاف (به خراسان). (از یادداشت مرحوم دهخدا). دربند. فانه. قُنّاحَه کلوم. کلون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و عن ابن الاعربی یقال لدروند الباب النجاف و النجران و لمترسه القناح و لعتبته النهضه، و فی کتاب العین القنح اتخاذک. قناحه تشد بها عضاده بابک و نحوها و یسمیها الفرس قانه (فانه) و هو مفتاح معوج طویل. (یادداشت مرحوم دهخدا از تاج العروس). و قائمتاها فی دواره علی قدرالدروند. (معجم البلدان در کلمه سد یأجوج و مأجوج). ثم ساروا معنا الی حبل أملس لیس علیه من النبات شی ٔ... و اذا عضادتان مبنیتان مما یلی الجبل... و کله مبنی بلبن حدید... و اذا دروند حدید طرفاه فی العصادتین... و فوق الدروند بناء بذلک اللبن الحدید و النحاس الی رأس الجبل. (معجم البلدان در کلمه سد یأجوج و مأجوج) ، در شیشه. سر شیشه. در قرابه. سر قرابه. در بطری. سر بطری. سربند. (یادداشت مرحوم دهخدا). سِطام. (منتهی الارب) ، نام دارویی است. (از برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
به جلد چیزی رفتن یاکسی رفتن، در پوست کسی یا چیزی شدن. متشکل به شکل او شدن. (آنندراج). در جامۀ کسی درآمدن: هرجا حدیث طرۀ جانانه می رود موج هوا به جلد پریخانه می رود. تأثیر. - شیطان بجلد کسی رفتن، ناسازگاری و بدخلقی آغاز کردن آن کس، کنایه از دغا و فریب خوردن باشد. (آنندراج) : تایکی ریش گاو باشد کس چند چون ابلهان روم به جوال. ظهوری (از آنندراج). - با سگ بجوال رفتن، کنایه از دست و پنجه نرم کردن است با مردم ناباب
به جلد چیزی رفتن یاکسی رفتن، در پوست کسی یا چیزی شدن. متشکل به شکل او شدن. (آنندراج). در جامۀ کسی درآمدن: هرجا حدیث طرۀ جانانه می رود موج هوا به جلد پریخانه می رود. تأثیر. - شیطان بجلد کسی رفتن، ناسازگاری و بدخلقی آغاز کردن آن کس، کنایه از دغا و فریب خوردن باشد. (آنندراج) : تایکی ریش گاو باشد کس چند چون ابلهان روم به جوال. ظهوری (از آنندراج). - با سگ بجوال رفتن، کنایه از دست و پنجه نرم کردن است با مردم ناباب
ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فرزند است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب. رودکی. ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ تو از مهر او روز و شب چون نهنگ. بوشکور. پریچهره فرزند دارد یکی کز او شوخ تر کم بود کودکی. بوشکور. سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم). فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی. نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه. کسایی. جهاندار فرزند هرمزدشاه که زیبای تاج است و زیبای گاه. فردوسی. که از ما دو فرزند کشور که راست ؟ همان گنج با تخت و افسر که راست ؟ فردوسی. فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد در جهان. فردوسی. فرزند به درگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش به یکباره گواهی. منوچهری. من و تو هر دو فرزند جهانیم ابر یک حال ماندن چون توانیم. فخرالدین اسعد. ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی). چه چیز است این مهر فرزند و درد که در نیک و بد هست با جان نبرد. اسدی. نهم گویی از بهر فرزند چیز مبر غم که چیزش بود بی تو نیز. اسدی. تو را داد و آنکس که پیوند تست دهد نیز آن را که فرزند تست. اسدی. فرزند جز کریم نباشد به خوی چون همچو مرد بود نکوخو زنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). فرزند هنرهای خویشتن شو تا همچو تو کس را پسر نباشد. ناصرخسرو. صانع مصنوع را تو باشی فرزند پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل. ناصرخسرو. ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه). سالها باید آنکه مادر دهر زاید از صلب تو چو من فرزند. خاقانی. آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید. خاقانی. از جملۀ صدهزار فرزند فرزند نجیب آدم آمد. خاقانی. همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان). - فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان). - ، حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان). - فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان). - فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است: ز دور مهد این گردون اخضر نبسته عشق فرزندی خلف تر. محسن تأثیر (از آنندراج). - فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء). - ، سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء). - فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان). - فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است: ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا. ناصرخسرو (مقدمۀ دیوان ص عز). - فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد. - فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند. - فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد. - فرزند زنا، حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء). - فرزندوار، مانند فرزند. فرزندخوانده. - ، به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد: بدارمت بی رنج فرزندوار به گیتی تو مانی ز من یادگار. فردوسی. ، کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) : چنین است کردار این چرخ پیر ستاند ز فرزند پستان شیر. فردوسی
ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب. رودکی. ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ تو از مهر او روز و شب چون نهنگ. بوشکور. پریچهره فرزند دارد یکی کز او شوخ تر کم بود کودکی. بوشکور. سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم). فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی. نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه. کسایی. جهاندار فرزند هرمزدشاه که زیبای تاج است و زیبای گاه. فردوسی. که از ما دو فرزند کشور که راست ؟ همان گنج با تخت و افسر که راست ؟ فردوسی. فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد در جهان. فردوسی. فرزند به درگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش به یکباره گواهی. منوچهری. من و تو هر دو فرزند جهانیم ابر یک حال ماندن چون توانیم. فخرالدین اسعد. ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی). چه چیز است این مهر فرزند و درد که در نیک و بد هست با جان نبرد. اسدی. نهم گویی از بهر فرزند چیز مبر غم که چیزش بود بی تو نیز. اسدی. تو را داد و آنکس که پیوند تست دهد نیز آن را که فرزند تست. اسدی. فرزند جز کریم نباشد به خوی چون همچو مرد بود نکوخو زنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). فرزند هنرهای خویشتن شو تا همچو تو کس را پسر نباشد. ناصرخسرو. صانع مصنوع را تو باشی فرزند پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل. ناصرخسرو. ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه). سالها باید آنکه مادر دهر زاید از صلب تو چو من فرزند. خاقانی. آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید. خاقانی. از جملۀ صدهزار فرزند فرزند نجیب آدم آمد. خاقانی. همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان). - فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان). - ، حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان). - فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان). - فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است: ز دور مهد این گردون اخضر نبسته عشق فرزندی خلف تر. محسن تأثیر (از آنندراج). - فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء). - ، سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء). - فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان). - فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است: ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا. ناصرخسرو (مقدمۀ دیوان ص عز). - فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد. - فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند. - فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد. - فرزند زنا، حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء). - فرزندوار، مانند فرزند. فرزندخوانده. - ، به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد: بدارمت بی رنج فرزندوار به گیتی تو مانی ز من یادگار. فردوسی. ، کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) : چنین است کردار این چرخ پیر ستاند ز فرزند پستان شیر. فردوسی
مرکّب از: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)، ناگهان در خانه اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید. مولوی. - در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره. - ، مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل. ، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در: دو در دارد این باغ آراسته که دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج)، در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت. (از آنندراج)، اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)، به دربند حصن اندر آمدفرود دلیران در دژ ببستند زود. فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربندارگ. فردوسی. ز دربند دژ تا درازی سنگ درفشست و پیلان و مردان جنگ. فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)، آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496)، به دربند آن ناحیت راه یافت. نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدۀ چند باش. نظامی. در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج. مولوی. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم. سعدی. ، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جای دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه. زجاجی (ازآنندراج)، - دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم. مولوی. ، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)، - دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی. ، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کمتره، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
مُرَکَّب اَز: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نِجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)، ناگهان در خانه اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید. مولوی. - در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره. - ، مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل. ، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در: دو در دارد این باغ آراسته که دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج)، در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت. (از آنندراج)، اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)، به دربند حصن اندر آمدفرود دلیران در دژ ببستند زود. فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربندارگ. فردوسی. ز دربند دژ تا درازی سنگ درفشست و پیلان و مردان جنگ. فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)، آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496)، به دربند آن ناحیت راه یافت. نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدۀ چند باش. نظامی. در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج. مولوی. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم. سعدی. ، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جای دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه. زجاجی (ازآنندراج)، - دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم. مولوی. ، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)، - دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی. ، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کَمتَرَه، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر: ای ماهمه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند. نظامی. در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن: نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور زآنکه حاجتمند آنم. نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند. نظامی. برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). - امثال: هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام). - دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج). ، محاصره. دربندان. شهربند: به دربند سجستان آنکه روکرد مثال کردۀ حیدر به خیبر. ازرقی
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر: ای ماهمه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند. نظامی. در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن: نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور زآنکه حاجتمند آنم. نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند. نظامی. برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). - امثال: هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام). - دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج). ، محاصره. دربندان. شهربند: به دربند سجستان آنکه روکرد مثال کردۀ حیدر به خیبر. ازرقی
سوزن. (برهان). ابره. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه، یک زای معجمه حذف کردند. (از غیاث) (آنندراج) : تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس خود در میان کار چو درزی و درزنند. سنائی. برای اینکه خرازان گه خرز کنند از سبلت روباه درزن. خاقانی. چون موی خوک درزن ترسا بود چرا تار ردای روح به درزن درآورم. خاقانی. همه بی مغز و از بن یافته قدر که از سوراخ قیمت یافت درزن. خاقانی. کس از مرد در شهر و از زن نماند در آن بتکده جای درزن نماند. سعدی دوازده عدد از چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین. دوزن
سوزن. (برهان). ابره. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه، یک زای معجمه حذف کردند. (از غیاث) (آنندراج) : تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس خود در میان کار چو درزی و درزنند. سنائی. برای اینکه خرازان گه خرز کنند از سبلت روباه درزن. خاقانی. چون موی خوک درزن ترسا بود چرا تار ردای روح به درزن درآورم. خاقانی. همه بی مغز و از بن یافته قدر که از سوراخ قیمت یافت درزن. خاقانی. کس از مرد در شهر و از زن نماند در آن بتکده جای درزن نماند. سعدی دوازده عدد از چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین. دوزن
نام یکی از دهستان های پنجگانه گرمی شهرستان اردبیل است و دارای 34آبادی کوچک و بزرگ میباشد. مرکز آن قلعه برزند است و قراء مهم آن عبارتند از شاهسار، بیگلو، مرالوی جعفرقلیخان. اسمعلی کندی، شرفه، قاسم کندی، دامداباجا. سکنۀ آن 3820 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) شهری است خرم و آبادان (بآذربادگان) و با آبهای روان و کشت و برز بسیار و از وی جامۀ قطیفه خیزد. (حدود العالم)
نام یکی از دهستان های پنجگانه گرمی شهرستان اردبیل است و دارای 34آبادی کوچک و بزرگ میباشد. مرکز آن قلعه برزند است و قراء مهم آن عبارتند از شاهسار، بیگلو، مرالوی جعفرقلیخان. اسمعلی کندی، شرفه، قاسم کندی، دامداباجا. سکنۀ آن 3820 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) شهری است خرم و آبادان (بآذربادگان) و با آبهای روان و کشت و برز بسیار و از وی جامۀ قطیفه خیزد. (حدود العالم)
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. محمد بن سیرین اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد .
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. محمد بن سیرین اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد .