جدول جو
جدول جو

معنی درز - جستجوی لغت در جدول جو

درز
شکاف، چاک، شکاف باریک، بخشی از شکاف جامه که دوخته باشند
درز کردن: کنایه از آشکار شدن و فاش شدن راز یا مطلبی
درز گرفتن: دوختن درز جامه، کنایه از کوتاه کردن سخن
تصویری از درز
تصویر درز
فرهنگ فارسی عمید
درز
(تَ)
دوختن جامه بصورتی که بی نهایت بهم نزدیک و چسبیده باشد. (از اقرب الموارد)
دست یافتن بر متاع دنیا و لذت آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درز
(دَ)
شکاف جامه را گویند که دوخته باشند. (برهان). شکاف جامه و سنگ. (از آنندراج). کناره های جامه که بهم دوزند. (کشاف اصطلاحات الفنون از المنتخب). آن جای جامه که دو قطعه را بدوختن به یکدیگر پیوسته باشند. جای اتصال دو جانب جامه با دوختن. اتصال گاه دو لخت جامۀ بر هم دوخته. ملتقای دو جامه که بهم دوخته باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). سرب. سربه. (از منتهی الارب) :
به حلقۀ زره اندر سنان تیز سرش
چنان رود که به درز حریر برسوزن.
عنصری.
زو به مقراض برشّی دو سه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.
منوچهری.
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قبای اندر آمده.
خاقانی.
پرندی مکلل به یاقوت و در
همه درزش از گرد کافور پر.
نظامی.
اسافه، باز کردن درز دوخته را. تخرم، بازگردیدن درز. تخریم، باز کردن درز را. تغور، برجستن آب از درز مشک. خرز کتیم، درز که گشاده نگردد و آب نزهد از وی. خرزه، درز موزه و مشک و جز آن. خصفه،درز موزه و کفش و جز آن. کاتم، درزدوز. کتبه، درز موزه و مشک و جز آن فراهم آورده. مسرد. مسرود، درز دوخته. (منتهی الارب).
- جامۀ دودرز، کف. آنرا امروز پاکدوزی گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- جامۀ یکدرز، مل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درز و دوز، در تداول عامه (یادداشت مرحوم دهخدا) ، شکافتن و دوختن: خاله را میخواهند برای درز و دوز، برای کارهای گوناگون یا دوخت و دوز.
، هر شکاف و چاکی. (ناظم الاطباء). شکافی تنگ بدرازا. شکاف میان دو چوب و جز آن. کاف. تراک. ترک. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همه درز تابوت ما را به قیر
بگیرید و کافور و مشک و عبیر.
فردوسی.
به میخ و به مس درزها دوخته
سوارو تن باره افروخته.
فردوسی.
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر.
فردوسی.
گشاده بخار از تن کوه ودرز
زمین را فتاده بر اندام لرز.
نظامی.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی.
نظامی.
کاروانی که در زیر عقبه ای میرود... بیم است که پاره ای بگسلد و بر سر کاروان فروآید، همچنان تو در زیر جرّ مجرۀ آسمان میروی ناگاه باشد که درزی کند و بر سر تو فرود آید. (کتاب المعارف).
مهندس ز پیوند آگه نبود
که در درز او موی را ره نبود.
امیرخسرو دهلوی.
جلفوط، آنکه درزهای کشتی نو را به خیوط و خرقه های نفط آلود بند کند. (منتهی الارب) : شق ّ، درز در. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
موی در درزش (لای درزش) نمی رود (نمی گنجد) ، هیچ نقصی ندارد. (امثال و حکم).
، پیوندگاه. (ناظم الاطباء). محل پیوند دو چیز به یکدیگر چون درز جامه و در و جز آن. محل اتصال دو تختۀ بر هم وصل شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). شأن. شعب. (از منتهی الارب)، پیوندگاه استخوانهای سر. (ناظم الاطباء).
- درز اکلیلی، در نزد اطباء، درزیست در پیش سر در موضعی که تاج بر وی نهند، یعنی کنارۀ تاج که بر سر نهند ملاقی موضع این درز باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون از بحرالجواهر). یک درز را که بر پیش سر است بر آن موضع که کنارۀ کلاه بر وی نشیند آنرا درز اکلیلی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درزی است در پیش سر در موضعی که تاج بر وی نشیند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درز سفودی، درزی است (سر را) که از میان درز اکلیلی بر میان سر میرود و تا به زاویۀ درز لامی، آنرا سهمی گویند و سفودی نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درزیست در اکلیل سر، میان سر می رود تا به زاویۀ درز لامی، و وی را سهمی نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر).
- درز سهمی، درز سفودی. رجوع به درز سفودی در همین ترکیبات شود.
- درز قشری، درزیست در بالای گوش گذرد در برابر درز سهمی، و آنرا درز کاذب نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). بر روی سر پنج درز پیداست، سه از آن جمله درزهای راستینی است و دو ماننده به درزی که آنرا درز قشری گویند. و ابوعلی سینا می گویدکه این درز قشری از بهر آن قشری گویند که این درز به استخوان فرو رفته نیست ولکن بدان ماند که اثری کرده ست بر ظاهر استخوان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درز لامی، در نزد اطبا، درزیست در پس سر مانند لام یونانیان، و از این جهت به درز لامی مسمی گشته. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). درزی دیگر بر سر اندر نبشتن تازیان به حرف دال ماند و اندر حرف یونانیان بشکل لام بر این شکل > و طبیبان آنرا درز لامی گ-وین-د. (ذخ-ی-رۀ خوارزمشاهی).
، دختران کوچک سال. (برهان)، در گیلان، واحد مساحت است تقریباً معادل 21 متر مربع یا 23/7 یارد مربع
لغت نامه دهخدا
درز
(دَ)
ناز و نعمت دنیا و لذت آن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد)، درزالثوب، شکاف جامه که دوخته باشند، معرب. (منتهی الارب). ارتفاع و برآمدگی که در جامه پدید آید آنگاه که دو سوی آنرا برای دوختن جمع کنند، و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). ج، دروز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فمما أخذوه (أی العرب) من الفارسیه دروزالثوب. (سیوطی در المزهر). و رجوع به درز در معنی فارسی آن شود
لغت نامه دهخدا
درز
(دَ رَ)
بروت. سبلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درز
(دُ)
ده مرکز دهستان درز و سایه بان بخش مرکزی شهرستان لار واقع در 126 هزارگزی شمال خاوری لار و در دامنۀ شمالی کوه پیر خروس. آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
درز
دوختن جامه بصورتی که بی نهایت بهم نزدیک و چسبیده باشد، شکاف دوخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
درز
((دَرَ تَ))
شکاف باریک، واحد مساحت تقریباً معادل 21 متر
تصویری از درز
تصویر درز
فرهنگ فارسی معین
درز
ترک، چاک، رخنه، روزن، شقاق، شکاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درز
بریز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزی
تصویر درزی
کسی که برای مردم لباس می دوزد، خیاط، جامه دوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزه
تصویر درزه
شکاف، چاک، شکاف باریک، بخشی از شکاف جامه که دوخته باشند
پشته و تودۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ / دُ)
منسوب به طایفۀ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری. (از اقرب الموارد). رجوع به دروز و دروزیه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
محمد بن اسماعیل درزی، مکنی به ابوعبدالله. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمرالله عبیدی فاطمی. نسبت طایفۀ درزیه به اوست. گویند که او ایرانی الاصل است و در اواخر سال 407 هجری قمریوارد مصر شد و بخدمت الحاکم بأمرالله درآمد، و برای او کتابی تصنیف کرد که در آن چنین آمده است که روح آدم به علی بن ابی طالب (ع) منتقل گشت و از او به اسلاف الحاکم بأمرالله حلول کرد و از یکی پس از دیگری این حلول ادامه داشت تا به خود الحاکم رسید، ابوعبدالله در دعوت به پرستش الحاکم بأمرالله با حمزه بن علی زوزنی همداستان شد و گروه کثیری از مردم به آنان پیوستند.
اما در مورد ضبط این کلمه زبیدی در تاج العروس گوید صحیح آن درزی بفتح اول است نسبت به ’اولاد درزه’ به معنی دوزندگان و جولاهگان، و ذهبی در سیرالنبلاء او را لقب ’دروزی’ داده است. اما غزی در نهرالذهب گوید دروزیها را مردم به ابوعبدالله درزی نسبت می دهند با اینکه این طایفه از او اکراه دارند زیرا قائل به اموری است که مخالف اعتقادات آنان می باشد، و برخی نسبت آنان را به طیروز یکی از بلاد فارس دانند. برخی بر این عقیده اند که الحاکم او را برای نشر دعوت به شام فرستاد و وی در وادی تیم در نزدیکی جبل الشیخ فرود آمد و در زد و خوردی که با مغولان داشت به سال 411 هجری قمری بقتل رسید. اما دروزیها تا بامروز همگی براین عقیده اند که ابوعبدالله درزی در اواخر عمر خود ازالحاکم برگشته و با وی دشمن شده بود، و برخی او را همان نشتکین (انوشتکین) درزی دانند که به سال 410هجری قمری به امر الحاکم به قتل رسید. بهرحال در نام و نسب و ترجمه احوال وی مانند سایر افراد این گروه ابهامات بسیاری وجود دارد. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 259) از سیر النبلاء و تاج العروس ذیل درز) (از نهر الذهب ج 1 ص 214) (از خلاصه الاثر ج 3 ص 268) (از النجوم الزاهره ج 4 ص 184) (از خطط الشام ج 6 ص 268)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
ابن درزه، فرزند خوانده، و گویند فرزند کنیز که پدر وی شناخته نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
- ابناء درزه، مردمان سفله. (دهار).
- ام درزه، کنیۀ دنیا. (از دهار) (از لسان).
- اولاد درزه، فرومایگان. (منتهی الارب). سفله. (اقرب الموارد).
- ، مردم درزی ودوزنده. (منتهی الارب). خیاطان. (از اقرب الموارد).
- ، جولاهه. (منتهی الارب). بافندگان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دهی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 134 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و سر راه رمشک به کهنوج، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعۀ کنار گاوان جزء این ده است، و ساکنان آن از طایفۀ کامرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
درژه. توده و پشتۀ علف و خار و خاشاک. (برهان). تودۀ خاک و خاشاک و ریگ. (آنندراج). بسته. دسته: ’اضغاث’ جماعت ’ضغث’ بوده و ضغث درزه بود یاچیزی بود که بکار نیاید چون چوبهای باریک سخت باریک با آن قلماشهائی که بر سر آیند یا چون چیزهائی که کس را بکار نیاید چون از آن درزه بندند یا دسته بندند، آن را ضغث خوانند آن دسته و آن درزه را. (ترجمه طبری بلعمی). گفت آن صندوق بیار چون بیاورد درزه های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند گفت نگاه کن از همه کس به من نامه هاست که فرستاده اند یکی شیخ زکی و یکی شیخ... و این همه القاب است نه اسم. (کشف المحجوب).
چو پشته پشته در او درزه های خار و خسک
چو پاره پاره در آن خامه های ریگ روان.
انوری (از آنندراج).
او (عوج بن عنق) از دشت می آمد و درزۀ هیزم بر سر نهاده لایق او. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 119)
درز. چاک دوخته. (برهان) ، دختر خردسال. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ)
درزننده. زنندۀ در. کسی که حلقه بر در زند. (برهان). آنکه در زند. کوبندۀ در. دق الباب کننده
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سوزن. (برهان). ابره. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه، یک زای معجمه حذف کردند. (از غیاث) (آنندراج) :
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و درزنند.
سنائی.
برای اینکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.
خاقانی.
چون موی خوک درزن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم.
خاقانی.
همه بی مغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت درزن.
خاقانی.
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای درزن نماند.
سعدی
دوازده عدد از چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین. دوزن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خیاط. (آنندراج). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خائط. خاط. خیاط. فضولی. قاشب. قراری. ناصح. ناصحی. نصّاح. (منتهی الارب) :
بر فلک بر دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه.
شهید بلخی.
زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری (؟).
فرخی.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قوارۀ حریر، ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی.
ناصرخسرو.
درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه
بر رشتۀ تو خشک تر از مغز سوزنند.
سنائی.
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاّم.
سوزنی.
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.
سوزنی.
جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی.
درزئی صدرۀ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است.
خاقانی.
جامۀ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی از دکان برخاست.
خاقانی.
خلعتی کآن ز تار و پود وفاست
درزیان قدر ندوخته اند.
خاقانی.
درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده بود
کآن زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.
خاقانی.
چونکه جامه چست و در دیده بود
مظهر فرهنگ درزی کی شود.
مولوی.
گفت درزی ترک را زین درگذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر.
مولوی.
زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا.
مولوی.
طمع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بری نان تازیی.
مولوی.
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی شود.
مولوی.
قلم زن نگه دار و شمشیرزن
که حلاج و درزی چه مرد و چه زن.
سعدی.
عامل سلطان چون درزیست که روزی دیبا برد و روزی کرباس. (عباس بن حسین، از شاهد صادق). اولاد درزه، مردم درزی. صنع، درزی یا باریک کار. (منتهی الارب).
- امثال:
درزی در کوزه افتاد، به شهری مردی درزی بود و بر دروازۀ شهر دکان داشت و کوزه ای از میخی درآویخته بود... هر جنازه ای که از شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی... از قضا درزی بمرد، مردی بطلب درزی آمد، از مرگ درزی خبر نداشت و در دکانش بسته دید، همسایه را پرسید که درزی کجاست که حاضر نیست، همسایه گفت درزی در کوزه افتاد. (از امثال و حکم از قابوسنامه).
- درزی عام، خیاط همگان.
- ، کنایه از آسمان. پیر فلک. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می درد می دوزد این درزی ّ عام
جامۀ صد سالگان طفل خام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ زَ)
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه واقع در 10 هزارگزی شمال باختری ارومیه و یک هزارگزی شمال راه ارابه رو ارومیه به موانا، با 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
ده کوچکی است از دهستان ده سرد بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 83 هزارگزی جنوب بافت و 4 هزارگزی باختر راه فرعی دولت آباد به بافت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درزیی
تصویر درزیی
خیاطت دوزندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزیگر
تصویر درزیگر
خیاط، درزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی کردن
تصویر درزی کردن
خیاطی کردن خیاطت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزه
تصویر درزه
پارسی تازی گشته درزی دوزنده، جولاهه فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی
تصویر درزی
پارسی تازی گشته درزی دوزنده دوزنده لباس خیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزن
تصویر درزن
((دَ رْ زَ))
سوزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزه
تصویر درزه
درژه، توده علف، پشته خار و خاشاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزی
تصویر درزی
((دَ رْ))
خیاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزه
تصویر درزه
((دَ زِ یا زَ))
چاک دوخته. (پارچه)، درز، دختر خردسال
فرهنگ فارسی معین
خیاط، دوزنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیّاط
دیکشنری اردو به فارسی