کمان، قوس، رنگین کمان، کمان حلاجی، آنچه به شکل کمان باشد، خمیده، کمانی، برای مثال بنفشه زار بپوشید روزگار به برف / درونه گشت چنار و زریره شد شنگرف (کسائی - ۴۴)
کمان، قوس، رنگین کمان، کمان حلاجی، آنچه به شکل کمان باشد، خمیده، کمانی، برای مِثال بنفشه زار بپوشید روزگار به برف / درونه گشت چنار و زریره شد شنگرف (کسائی - ۴۴)
مقابل برونه، درون، اندرون، شکم درونج، گیاهی با ساقۀ بلند و مجوف که روی زمین می خوابد، برگ های شبیه برگ بادام، گل های زرد رنگ، ریشۀ گره دار و به شکل عقرب و طعم تلخ که در طب به کار می رود، درونک عقربی، درونک
مقابلِ برونه، درون، اندرون، شکم دَرونَج، گیاهی با ساقۀ بلند و مجوف که روی زمین می خوابد، برگ های شبیه برگ بادام، گل های زرد رنگ، ریشۀ گره دار و به شکل عقرب و طعم تلخ که در طب به کار می رود، دَرونَک عقربی، دَرونَک
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مِثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
کمان حلاجان. (لغت فرس اسدی). کمان حلاج. (برهان). کمان ندافی و آن را کمان کودک نیز خوانند. (جهانگیری). کمان حلاجی. (آنندراج) : سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا. رودکی. میغ مانندۀ پنبه است و ورا باد نداف هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید. بنفشه زاربپوشید روزگار به برف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف. کسائی. سرو بودیم چند گاه بلند کوژ گشتیم و چون درونه شدیم. کسائی. سر سرو سهی شد باژگونه دو تا شد پشت او همچون درونه. (ویس و رامین). کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونۀ حلاجان. (نوروزنامه ص 39). نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو شبه قوس قزح نیست درونۀ نداف. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، قوس قزح. (برهان) (آنندراج)
کمان حلاجان. (لغت فرس اسدی). کمان حلاج. (برهان). کمان ندافی و آن را کمان کودک نیز خوانند. (جهانگیری). کمان حلاجی. (آنندراج) : سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا. رودکی. میغ مانندۀ پنبه است و ورا باد نداف هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید. بنفشه زاربپوشید روزگار به برف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف. کسائی. سرو بودیم چند گاه بلند کوژ گشتیم و چون درونه شدیم. کسائی. سر سرو سهی شد باژگونه دو تا شد پشت او همچون درونه. (ویس و رامین). کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونۀ حلاجان. (نوروزنامه ص 39). نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو شبه قوس قزح نیست درونۀ نداف. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، قوس قزح. (برهان) (آنندراج)
درون. (آنندراج). اندرون. مقابل بیرون: لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم. مولوی (از آنندراج) ، نهان. ضمیر. باطن: چون غمزده را در آن تحیر از خوردن غم درونه شد پر. امیرخسرو. ، به معنی درون که کنایه از شکم باشد. (برهان)
درون. (آنندراج). اندرون. مقابل بیرون: لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم. مولوی (از آنندراج) ، نهان. ضمیر. باطن: چون غمزده را در آن تحیر از خوردن غم درونه شد پر. امیرخسرو. ، به معنی درون که کنایه از شکم باشد. (برهان)
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ: ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و دردانه درو بر پراکنی. منوچهری. دردانۀ عقد عنبرینت لؤلؤ ز دو چشم من گشوده. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی. سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی. سعدی. عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم. حافظ. دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا به گوهر منظوم می رسد. ؟ (امثال و حکم). - دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد: ای درّ برگزیده که غواص کرده ای در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را. خاقانی. - دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء). ، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی: خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم. خاقانی. سیاست بین که می کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانۀ خویش. نظامی. - دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس. - عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس. ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد. مولوی. سوی منزلها دوید و بانگ داشت که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟ مولوی. وه که دردانه ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است. حافظ. ، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و دفع گزند. مولوی
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ: ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و دردانه درو بر پراکنی. منوچهری. دردانۀ عقد عنبرینت لؤلؤ ز دو چشم من گشوده. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی. سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی. سعدی. عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم. حافظ. دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا به گوهر منظوم می رسد. ؟ (امثال و حکم). - دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد: ای درّ برگزیده که غواص کرده ای در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را. خاقانی. - دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء). ، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی: خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم. خاقانی. سیاست بین که می کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانۀ خویش. نظامی. - دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس. - عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس. ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد. مولوی. سوی منزلها دوید و بانگ داشت که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟ مولوی. وه که دردانه ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است. حافظ. ، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و دفع گزند. مولوی
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنۀ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنۀ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دختر اسماعیل نیشابوری. وی زنی محدث و متدین و صالح بود و حدیث را از جد بزرگ خود عبدالکریم بن هوار صیرفی و نیز از ابوحامد احمد بن حسن ازهری و دیگران شنید. سمعانی درباره او مطالبی نوشته است: دردانه در دهم صفر سال 530 هجری قمری در نیشابور درگذشت. (از اعلام النساء ج 1 ص 410 از التحبیر سمعانی)
دختر اسماعیل نیشابوری. وی زنی محدث و متدین و صالح بود و حدیث را از جد بزرگ خود عبدالکریم بن هوار صیرفی و نیز از ابوحامد احمد بن حسن ازهری و دیگران شنید. سمعانی درباره او مطالبی نوشته است: دردانه در دهم صفر سال 530 هجری قمری در نیشابور درگذشت. (از اعلام النساء ج 1 ص 410 از التحبیر سمعانی)
به معنی درونک است و آن گیاهی باشد شبیه به عقرب. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که شبیه به کژدم باشد و آن را معرب ساخته اند درونج عقربی خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). و رجوع به درونج شود
به معنی درونک است و آن گیاهی باشد شبیه به عقرب. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که شبیه به کژدم باشد و آن را معرب ساخته اند درونج عقربی خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). و رجوع به درونج شود
دهی است از دهستان کنار شهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. واقع در 60هزارگزی جنوب باختری بردسکن و سر راه مالرو عمومی بردسکن به درونه با 628 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کنار شهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. واقع در 60هزارگزی جنوب باختری بردسکن و سر راه مالرو عمومی بردسکن به درونه با 628 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ارابه گاری گردون: بگردونه ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و مشک و حریر، ارابه ای که توپ را حمل کند: توپهای بزرگ سنگ انداز را که در گنجه بود بنیروی اقبال شاهی از آب کر گذرانیده باعرابه و گردونه باردوی معلی آورد. یا گردونه داود. بنات النعش کبری، نعش (از بنات النعش)
ارابه گاری گردون: بگردونه ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و مشک و حریر، ارابه ای که توپ را حمل کند: توپهای بزرگ سنگ انداز را که در گنجه بود بنیروی اقبال شاهی از آب کر گذرانیده باعرابه و گردونه باردوی معلی آورد. یا گردونه داود. بنات النعش کبری، نعش (از بنات النعش)