جدول جو
جدول جو

معنی دردونه - جستجوی لغت در جدول جو

دردونه
نازنازی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردانه
تصویر دردانه
(دخترانه)
در (عربی) + دانه (فارسی) بسیار محبوب و عزیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درونه
تصویر درونه
کمان، قوس، رنگین کمان، کمان حلاجی، آنچه به شکل کمان باشد، خمیده، کمانی، برای مثال بنفشه زار بپوشید روزگار به برف / درونه گشت چنار و زریره شد شنگرف (کسائی - ۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درونه
تصویر درونه
مقابل برونه، درون، اندرون، شکم
درونج، گیاهی با ساقۀ بلند و مجوف که روی زمین می خوابد، برگ های شبیه برگ بادام، گل های زرد رنگ، ریشۀ گره دار و به شکل عقرب و طعم تلخ که در طب به کار می رود، درونک عقربی، درونک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردانه
تصویر دردانه
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
چرخ، ارابه، گاری، هر چیز شبیه چرخ که دور خود بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دُ نَ / نِ)
کمان حلاجان. (لغت فرس اسدی). کمان حلاج. (برهان). کمان ندافی و آن را کمان کودک نیز خوانند. (جهانگیری). کمان حلاجی. (آنندراج) :
سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا.
رودکی.
میغ مانندۀ پنبه است و ورا باد نداف
هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
بنفشه زاربپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی.
سرو بودیم چند گاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
سر سرو سهی شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه.
(ویس و رامین).
کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونۀ حلاجان. (نوروزنامه ص 39).
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف
لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو
شبه قوس قزح نیست درونۀ نداف.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، قوس قزح. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
درون. (آنندراج). اندرون. مقابل بیرون:
لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا
او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم.
مولوی (از آنندراج)
، نهان. ضمیر. باطن:
چون غمزده را در آن تحیر
از خوردن غم درونه شد پر.
امیرخسرو.
، به معنی درون که کنایه از شکم باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ / نِ)
مرکّب از: درد + انه، شبیه به درد. منسوب به درد. (ناظم الاطباء)، چون درد
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ / نِ)
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ:
ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل
چون مشک و دردانه درو بر پراکنی.
منوچهری.
دردانۀ عقد عنبرینت
لؤلؤ ز دو چشم من گشوده.
خاقانی.
چو در دریا فتادی از کرانه
مکن تعجیل کآن دردانه گردد.
عطار.
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای.
سعدی.
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در.
سعدی.
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی.
سعدی.
عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم.
حافظ.
دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست
اما کجا به گوهر منظوم می رسد.
؟ (امثال و حکم).
- دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد:
ای درّ برگزیده که غواص کرده ای
در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را.
خاقانی.
- دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء).
، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی:
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم.
خاقانی.
سیاست بین که می کردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانۀ خویش.
نظامی.
- دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس.
- عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس.
، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا:
نیست مستی که مرا جانب میخانه برد
جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد.
مولوی.
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟
مولوی.
وه که دردانه ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است.
حافظ.
، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و دفع گزند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنۀ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
دختر اسماعیل نیشابوری. وی زنی محدث و متدین و صالح بود و حدیث را از جد بزرگ خود عبدالکریم بن هوار صیرفی و نیز از ابوحامد احمد بن حسن ازهری و دیگران شنید. سمعانی درباره او مطالبی نوشته است: دردانه در دهم صفر سال 530 هجری قمری در نیشابور درگذشت. (از اعلام النساء ج 1 ص 410 از التحبیر سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ/ نِ)
به معنی درونک است و آن گیاهی باشد شبیه به عقرب. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که شبیه به کژدم باشد و آن را معرب ساخته اند درونج عقربی خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). و رجوع به درونج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
دهی است از دهستان کنار شهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. واقع در 60هزارگزی جنوب باختری بردسکن و سر راه مالرو عمومی بردسکن به درونه با 628 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
بمعنی گردون است. (برهان). ارابه. عراده. چرخ. گاری:
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا ودینار و مشک و حریر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از در واه
تصویر در واه
اندروای دروای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونده
تصویر درونده
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درودنی
تصویر درودنی
قابل درودن شایسته درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از بر آمدگی ها و برجستگی های دندان مانند اره و شانه و کلید، برجستگی هر چیز شبیه دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزدانه
تصویر دزدانه
بطور دزدی دزدکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشونده
تصویر درشونده
بدرون شونده، داخل شونده، وارد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درابنه
تصویر درابنه
جمع دربان، پارسی تازی گشته دربان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمند
تصویر دردمند
صاحب درد، درد آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخواه
تصویر درخواه
خواهش، در خواست
فرهنگ لغت هوشیار
ارابه گاری گردون: بگردونه ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و مشک و حریر، ارابه ای که توپ را حمل کند: توپهای بزرگ سنگ انداز را که در گنجه بود بنیروی اقبال شاهی از آب کر گذرانیده باعرابه و گردونه باردوی معلی آورد. یا گردونه داود. بنات النعش کبری، نعش (از بنات النعش)
فرهنگ لغت هوشیار
مروارید بزرگ و گرانبها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، کنایه از فرزند عزیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
منسوب به آرد آنچه از آرد سازند، آشی که از آرد پزند آش آرد
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخی که در بام خانه کنند و نردبان بر آن گذاشته بالا روند و به زیر آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونه
تصویر درونه
((دَ نَ یا نِ))
کمان حلاجی، هر چیز که به شکل کمان باشد، قوس قزح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
((گَ نِ))
ارابه، گاری، چرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردانه
تصویر دردانه
((دُ نِ))
مروارید، یکتا، بسیار گرامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروانه
تصویر دروانه
آتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
محوطه
فرهنگ واژه فارسی سره
چرخ، ارابه، گاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در، مروارید، سوگلی، عزیز، عزیزکرده، نازدانه، نورچشم، فرید، یکتا، یکدانه، لوس، ننر
فرهنگ واژه مترادف متضاد