جدول جو
جدول جو

معنی دردوسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

دردوسیدن
(بَ کَ دَ)
دوسیدن. ملصق شدن. تعسق. عسق. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به دوسیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروسیدن
تصویر مروسیدن
رنج بردن در کاری یا برای چیزی، عادت کردن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فادوسیدن
تصویر فادوسیدن
چسبیدن چیزی به چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسیدن
تصویر دوسیدن
چسبیدن، چسبیدن چیزی به چیز دیگر، خود را به کسی وابستن، چسبیدن برای مکیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردمیدن
تصویر دردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن، فرارسیدن، به موقع رسیدن، ناگاه وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(ژَ / ژِ کَ دَ)
چسبیدن و ملصق گشتن. (ناظم الاطباء) : صیک، وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی) : الاسحاق، پستان به شکم وادوسیدن از بی شیری. (مجمل اللغه). ضبوء، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ /لِ تَ وَ بَ نَ شَ / شِ دُ دَ)
چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). دبق. لصق. لزق. چسبیدن چیزی به چیزی. (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف). چسبیدن. (شرفنامۀ منیری) (دهار). بشلیدن. (صحاح الفرس). پیوستن. (ناظم الاطباء). عسق. (دهار). ملحق شدن. (فرهنگ جهانگیری). ملصق شدن. (برهان). لزوب. (دهار). لزج. (منتهی الارب) : خرفقه. اخرنباق. ضبوء. ضباء. ضبوب. ضب. لطاء. لطوء. اطلنفاء. اسباط. زنا. کبن. احماج، دوسیدن به زمین (منتهی الارب). لبود، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترب، دوسیدن به خاک. (منتهی الارب) :... و به درازگوش رسید و در گردنش دوسید و پیش بوحنیفه آورد. (راحه الصدور راوندی). گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آن است که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد چنانکه از دانۀ انگور هیچ در او دوسیده نباشد. (یواقیت العلوم).
چند پای هر کسی بوسیدنت
از طمعبر هرخسی دوسیدنت.
عطار.
- دوسیده شدن، چسبیده شدن. متصل شدن. چسبیدن. (یادداشت مؤلف). لزج. لسوق. لزوق. لصوق.لزب. (تاج المصادر بیهقی).
، چسباندن و وصل کردن، با سریش چسباندن، بهم متصل کردن. پیوسته و ملصق کردن. (ناظم الاطباء)، خود را به کسی وابستن، خواستن. به سماجت طلبیدن: و تو از خدای نبوت و پیغامبری ندوسیدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 224).
- بردوسیدن، بشلیدن. (لغت فرس اسدی).
، در آویختن. (لغت فرس اسدی).
آب گندیده خاک پوسیده
در تو چون نفس روح دوسیده.
اوحدی.
، ملصق شدن برای مکیدن، لغزیدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)، اندودن ، آلودن، گچ مالیدن و گچ مالی کردن. اندود کردن، بند کردن، ناگاه افتادن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). دررسیدن: لوط، دوسیدن دوستی به دل، یعنی دررسیدن (دهار)، مایل شدن و کج شدن، بی حس شدن اعضاء، جنبانیدن به بالا وزیر و یا پیش و پس، حرکت دادن به پیش، اندیشیدن و پنداشتن. (ناظم الاطباء) :
گرچه کارت نکوست از بد ترس
ور چه حالت بد است نیک بدوس.
دهستانی (از فرج بعد الشده)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
درودن. (آنندراج). درو کردن غله و علف و جز آن. (ناظم الاطباء). حصد. حصاد. بدرودن. بدرویدن. حصاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درودن شود:
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و برو می درو حشیش.
دقیقی.
همه تر و خشکش همی بدرود
اگر لابه سازی همی نشنود.
فردوسی.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هرچه کشت.
فردوسی.
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچه گوئی همان بشنوی.
فردوسی.
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گوئی همان بشنوی.
فردوسی.
تو زین هرچه کاری پسر بدرود
زمانه زمانی ز کین نغنود.
فردوسی.
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی.
منوچهری.
ابری بیامدی و آن کشت را سیراب کردی چون به درو رسیدی بادی برآمدی و آن را بدرویدی. (قصص الانبیاء ص 131). مردی را دیدند که کشت سبز می درود، پیشتر رفتند. (قصص الانبیاء ص 171). پیری را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171).
آنچه خواهی که ندرویش مکار
آنچه خواهی که نشنویش مگوی.
ناصرخسرو.
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار
کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید.
ناصرخسرو.
چو همی بدرود این سفله جهان کشتۀ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم.
ناصرخسرو.
کسی کش تخم جو در کار دارد
ز جوگندم نیارد بدرویدن.
ناصرخسرو.
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چو داس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.
معزی.
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند.
نظامی.
اگر خار کاری سمن ندروی.
سعدی.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 345).
اصطرام، درویدن کشت را و درویدن درخت را و بریدن. شرق، درویدن ثمره را و چیدن. صرم، درویدن خرمابن را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ شُ دَ)
عادت کردن به چیزی. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آموخته شدن. (ناظم الاطباء) ، رنج بردن در کاری به وقت بی چیزی و مفلسی. (برهان) (از جهانگیری). رنج بردن به کاری. (انجمن آرا) (آنندراج) ، واکوشیدن. ممارست. اشتغال به کاری. وررفتن با. انگولک کردن. پیله کردن. کند و کو کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : طرد، مروسیدن به شکار. علهسه، سخت مروسیدن چیزی را. علهصه، سخت مروسیدن با کسی. کید، مروسیدن باهم. معافسه، همدیگر مروسیدن. تکاوح، با یکدیگر مروسیدن در شر و بدی. تناطی، مروسیدن باکسی. مکاظه، سخت مروسیدن در جنگ. مناوصه، همدیگر را گرفتن در کارزار و مروسیدن، چاره کردن. دوا و مداوا کردن. (ناظم الاطباء). تزاول. تعالج. زوال. علاج. مراس. مرس. مزاوله. (صراح). مساجاه. معافقه. مجالجه. مکایصه. ممارزه. ممارسه. مفاوصه. اقتمام،مروسیدن به بیمار. تعطیب، علاج کردن و مروسیدن شراب را تا بوی خوش گیرد. تنصر، مروسیدن به یاری کردن. معالجه، مروسیدن به بیمار و جز آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
دمیدن. نفث. (تاج المصادر بیهقی). نفخ. (دهار). فوت کردن. پف کردن:
کار او کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو دردمندت صور.
ناصرخسرو.
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. (قصص الانبیاءص 207).
تا صبا رایحۀ خلق ورا درندمد
چهرۀ باغ پر از تازه ریاحین نکند.
سوزنی.
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش دردمیدی.
نظامی.
خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی، گفت روح شما را می طلبم، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. (انیس الطالبین ص 163). رجوع به دمیدن شود، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ تَ)
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) :
پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش.
ناصرخسرو.
سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235).
، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17).
مائده از آسمان در می رسید
بی شری و بیع و بی گفت و شنید.
مولوی.
و آنکه پایش در ره کوشش شکست
دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
ساده مردی چاشتگاهی دررسید
در سرا عدل سلیمانی دوید.
مولوی.
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
که فردا چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
ای دوست روزها تو مقیم درش بباش
باشد که دررسد شب قدر وصال دوست.
سعدی.
اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن:
در بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
آنست امامت که خدا داده علی را
برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس.
ناصرخسرو.
، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ سَ)
دویدن است در همه معانی، رسیدن و آمدن. (آنندراج) (برهان) :
چون در او آثار مستی شد پدید
یک مرید او را در آن دم بررسید.
مولوی.
و رجوع به رسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
شوریدن. شورش کردن. به جنب و جوش درآمدن و اعتراض کردن: برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند... و سوی اسب و سلاح شدند. (تاریخ بیهقی) ، بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308).
کاین جامه حلالی است درپوش
با من به حلال زادگی کوش.
نظامی.
اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق.
سعدی.
سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن:
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
دزدیدن.
- تن یا سر دردزدیدن، دور کردن آن. عقب بردن آن:
تن خویش از سر کهان دردزد
جان خویش از می مهان پرور.
سنایی.
ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زِ بُ دَ)
درد برچیدن. کنایه از تیمار و بیمارداری و درد دیگری بر خود گرفتن. (آنندراج). پیشینیان عقیده داشته اند که اگر کسی از راه تنفس دیفتری و گلودرد مریضی را به خود انتقال دهد مریض شفا یابد، و بسیار می شده که مادران نسبت به فرزندان این کار را می کرده و دردچین فرزندان می شده اند. (گنجینۀ گنجوی ص 60) :
پیش از آن بر راست و بر چپ می دوید
که بچینم درد تو چیزی نچید.
مولوی.
هر که را باشد دلی می چیند از چشم تو درد
هر که را نازی بود بیماردار چشم توست.
صائب (از آنندراج).
زردی از چهرۀ او نیر اعظم برداشت
چیده درد از بدنش نرگس بیمار بتان.
طالب آملی (از آنندراج).
همچو بیماری که چیند درد بیماری وحید
از خیال چشم بیمارش دل من خسته بود.
وحید (از آنندراج).
رجوع به دردچین شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ بَ یِ کَ زَ دَ)
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ/ جِ زَ دَ)
چفسیدن. چسبیدن. لدک. لدک. لزب. لزوب. (منتهی الارب) : تلبﱡد، درچفسیدن پشم به یکدیگر. (از منتهی الارب). و رجوع به چفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَر / خُرْ دَ)
کوشیدن:
آنانکه به کار عقل درمی کوشند
هیهات که جمله گاونر می دوشند.
خیام.
رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ گَ دی دَ)
چیزی به چیزی فادوسیدن، رسیدن. این ترکیب را نویسندۀ مجمل اللغه در ترجمه ملاحمه آورده است
لغت نامه دهخدا
(تِ پَ لَدَ)
دیدن:
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب.
نظامی.
رجوع به دیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مروسیدن
تصویر مروسیدن
عادت کردن، آموخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن واصل شدن، آمدن، فراهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپوشیدن
تصویر درپوشیدن
دربرکردن، بتن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسیدن
تصویر دوسیدن
چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادوسیدن
تصویر وادوسیدن
دوباره چسبیدن باز پیوستن، چسبیدن پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فادوسیدن
تصویر فادوسیدن
یا فادوسیدن چیزی بچیزی. ملصق شدن آن باین رسیدن آن بدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
((دَ رِ دَ))
رسیدن، به موقع رسیدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروسیدن
تصویر مروسیدن
((مُ رُ دَ))
عادت کردن به چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فادوسیدن
تصویر فادوسیدن
((دُ دَ))
دوسیدن، چسبیدن، چسبیدن چیزی به چیز دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
((دِ رَ دَ))
درو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسیدن
تصویر دوسیدن
((دَ))
چسبیدن، چسبیدن برای مکیدن
فرهنگ فارسی معین