جدول جو
جدول جو

معنی دردسر - جستجوی لغت در جدول جو

دردسر
دردی که در سر پیدا شود، کنایه از زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
فرهنگ فارسی عمید
دردسر
زحمت
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
فرهنگ واژه فارسی سره
دردسر
تزاحم، تصدیع، صداع، مزاحمت، گرفتاری، مخمصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردار
تصویر دردار
دارای در مثلاً جعبۀ دردار، دربان
صدای طبل، آواز دهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردور
تصویر دردور
جایی در دریا که آب دور خود بچرخد و فرو برود، گرداب
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دِ سَ)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.
خاقانی.
هنرت مشک نافۀ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.
خاقانی.
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.
خاقانی.
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.
نظامی.
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.
نظامی.
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.
سعدی.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
حافظ.
مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
فرخی.
همسایۀ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
فرخی.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
فرخی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی.
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است.
سنائی.
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم.
سیدحسن غزنوی.
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش.
خاقانی.
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه.
خاقانی.
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است.
نظامی.
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
نظامی.
خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است.
مولوی.
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است.
ابن یمین.
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
حافظ.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
موقری (از رادویانی).
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است.
صائب (از آنندراج).
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم.
صائب (از آنندراج).
- به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان).
- به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن:
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
- بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن:
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
مولوی.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن:
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن:
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
صائب (از آنندراج).
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازۀ او دردسر کشید.
شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آواز دهل. (منتهی الارب). صوت طبل. درختی است بزرگ و آنرا گلهایی زردرنگ و برگهایی خاردار و میوه ای مانند قرنها و شاخهای دفلی است. (از اقرب الموارد). معرب دردار فارسی است، در تداول عامیانه، گیاهی است کوچک و خاردار که شتران آنرا می چرند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردار در معنی فارسی آن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گِ سَ)
آنکه سری گرد دارد:
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گردسرها گوی اینت شاه و اینت جلال.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219).
رجل مصعلک الرأس، مرد گردسر. مکربس الرأس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در هفت هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه شوسۀ بم به سبزواران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
تنگنائی است به کنار دریای عمان. (منتهی الارب). موضعی است درسواحل دریای عمان و آن تنگه ای است بین دو کوه که کشتیهای کوچک از آن عبور می کنند. (از معجم البلدان). وفی هذا البحر جبال عمان و فیها الموضع الذی یسمی الدردور و هو مضیق بین جبلین تسلکه السفن الصغار و لاتسلکه السفن الصینیه. (اخبارالصین والهند ص 7). زکریا بن محمد قزوینی در کتاب عجائب المخلوقات خود نیز از عجائب این تنگه حکایتی آورده. رجوع به عجائب المخلوقات در حاشیۀ حیاهالحیوان دمیری ج 1 حاشیۀ ص 203 شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
گرداب که غرق کند. (منتهی الارب). محلی در دریا که آب آن میجوشد و می چرخد، و درآن بیم غرق شدن است. (از اقرب الموارد). گرداب. (مهذب الاسماء). گرداب مهلک و غرق کننده، و گویند عربی است. (برهان). ج، درادیر. (مهذب الاسماء) :
گردبادسراب کینش را
با فلک باژگونه دردور است.
ابوالفرج رونی.
سر همی گرددم کز اشک دو چشم
همه تن در میان دردور است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
احمد بن محمد بن احمد عدوی، مکنّی به ابوالبرکات و مشهور به دردیر. از فاضلان و فقیهان مالکی مذهب مصر که در سال 1127 هجری قمری در عدّی مصر متولد شد و در سال 1201 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: اقرب المسالک لمذهب الامام مالک، منح القدیر در شرح مختصر خلیل، تحفهالاخوان فی علم البیان. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 232 از فهرس دارالکتب و المکتبه الازهریه)
لغت نامه دهخدا
(زَ سَ)
آتش پرست و گبر، یک نوع مرغ کوچک سرزردی. (ناظم الاطباء). بهر دو معنی رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درختی است که پشه بار می آورد و به عربی شجرهالبق خوانند و بعضی گویند سفیددار همانست. (برهان). آنرا دارون گویند و نام دیگرش سپیددار است و آنرا پشه دار نیز گویند. (از آنندراج). شجرالبق خوانند و در پارسی درخت پشه خوانند و به شیرازی سفیدار. (از اختیارات بدیعی). لغت فارسی است و او را درخت پشه و نارون نیز گویند چه ثمر او چون خشک گردد از جوف او پشه متکون می گردد، و نوعی ’غرب’ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). درخت خوش سایه را گویند، و او را شجرهالبق نیز گویند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). قزاونه وزو خوانند، درختی بزرگ است ثمره اش مانند نار طرفی بربسته بود. (نزهه القلوب). درختی است که پشه غال گویند و به عربی شجرالبق خوانند. (رشیدی). شجرالبق. نارون. (بحرالجواهر). لسان العصافیر. بوقیصا. نارون. نشم الاسود. و بیشتر پیوندی آنرا نارون و پیوندنشدۀ آن را سیاه درخت نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَرْ وَ)
دردآرنده. دردآورنده. اسم فاعل از درد آوردن. (از برهان). چیزی که موجب درد می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است.
- کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
رسنده به درد، آنکه به نیازهای مردم رسیدگی کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
موجود و مهیا. (آنندراج). آماده. حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).
- در دست دادن، تسلیم کردن. (ناظم الاطباء).
- ، غدر و خیانت نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
آنکه سرکوچک دارد. (یادداشت بخط مؤلف). صعنب. وقله الرأس. اصعل. مقطقط الرأس. قفندر. سمعمع: شبوط، نوعی از ماهی نرم بدن، خردسر، باریک دم، گشاده میان، بر شکل بربط. عضب، کودک خردسر. (از منتهی الارب) ، آدم کوچک تهی مغز:
بس که بزرگان جهان بوده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در زبان اطفال، بیرون خانه. کوچه. کوی. مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ددر
درون در و دم در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حکایت آواز لرزش اندام.
- دردر لرزیدن، دیک دیک لرزیدن. دیک و دیک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد سر
تصویر درد سر
دردی که در ناحیه سر احساس شود، گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردار
تصویر دردار
آوای دهل، درخت پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردگر
تصویر دردگر
نجار، چوب تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردار
تصویر دردار
((دَ))
درخت پشه، شجره البق، سفیدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردبر
تصویر دردبر
آسپیرین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دردسر دادن
تصویر دردسر دادن
مزاحم شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
سردسیر
فرهنگ گویش مازندرانی
کوه، گردنه و مرتعی در لاشک نوشهر، نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
برگشتن، تغییر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جلوی در، بالای در
فرهنگ گویش مازندرانی
ادرار، لفظی کودکانه به منظور دفع ادرار
فرهنگ گویش مازندرانی