دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 46هزارگزی خاور بافت و سر راه مالرو بافت به جوران، با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 46هزارگزی خاور بافت و سر راه مالرو بافت به جوران، با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
داننده راز، واقف بر اسرار، برای مثال چون شما رندم امین و رازدان / دام دیگرگون نهم در پیششان (مولوی - لغت نامه - رازدان)، خدای رازدان کس را ز مخلوق / نکرده ست آگه از راز مستر (ناصرخسرو - لغت نامه - رازدان)
داننده راز، واقف بر اسرار، برای مِثال چون شما رندم امین و رازدان / دام دیگرگون نهم در پیششان (مولوی - لغت نامه - رازدان)، خدای رازدان کس را ز مخلوق / نکرده ست آگه از راز مستر (ناصرخسرو - لغت نامه - رازدان)
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مِثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش. خاقانی. دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا. خاقانی. گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار). کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش. خاقانی. دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا. خاقانی. گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار). کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی
ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 10هزارگزی جنوب رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 10هزارگزی جنوب رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام دریاچه ای است که در اوستا ضمن اشارت به جنگ گشتاسب با دو تن از دشمنان او ذکر آن رفته و از اشارت اوستا برمی آید که این دریاچه مقدس بوده و ظاهراً دعا در برابر آن مستجاب می شده است، زیرا گشتاسب برای پیروزی خود در برابر آن دعا خوانده است. (از مزدیسناو تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ص 356)
نام دریاچه ای است که در اوستا ضمن اشارت به جنگ گشتاسب با دو تن از دشمنان او ذکر آن رفته و از اشارت اوستا برمی آید که این دریاچه مقدس بوده و ظاهراً دعا در برابر آن مستجاب می شده است، زیرا گشتاسب برای پیروزی خود در برابر آن دعا خوانده است. (از مزدیسناو تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ص 356)
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) : قلمدانش از بس درم دان شده غلافش به دستور همیان شده. ملا طغرا (از آنندراج)
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) : قلمدانش از بس درم دان شده غلافش به دستور همیان شده. ملا طغرا (از آنندراج)
دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 8هزارگزی شمال خرم آباد و 5هزارگزی خاورراه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه، با 180 تن سکنه. آب آن از سرآب دره ساکی و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بیرالوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 8هزارگزی شمال خرم آباد و 5هزارگزی خاورراه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه، با 180 تن سکنه. آب آن از سرآب دره ساکی و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بیرالوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دزدیدن. - تن یا سر دردزدیدن، دور کردن آن. عقب بردن آن: تن خویش از سر کهان دردزد جان خویش از می مهان پرور. سنایی. ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش. خاقانی
دزدیدن. - تن یا سر دردزدیدن، دور کردن آن. عقب بردن آن: تن خویش از سر کهان دردزد جان خویش از می مهان پرور. سنایی. ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش. خاقانی
ده کوچکی است از دهستان سبلوئیۀ بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 34هزارگزی جنوب باختری زرند و 14هزارگزی خاور راه مالروزرند به رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان سبلوئیۀ بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 34هزارگزی جنوب باختری زرند و 14هزارگزی خاور راه مالروزرند به رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی شمال راه فرعی عنبرآباد به بم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. مزارع درکوه تل، تقشین، سیه ماری و درکوچان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی شمال راه فرعی عنبرآباد به بم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. مزارع درکوه تل، تقشین، سیه ماری و درکوچان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری: در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیدرای چو دربندان ما. مولوی. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من. مولوی. آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها: شهر رمضان گرچه مبارک شهری است اما در وی همیشه دربندان است. واله هروی (از آنندراج)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری: در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیدرای چو دربندان ما. مولوی. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من. مولوی. آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها: شهر رمضان گرچه مبارک شهری است اما در وی همیشه دربندان است. واله هروی (از آنندراج)