درد خورنده. خورندۀ درد. دردآشام. دردی نوش. دردخوار. دردی خوار: بود چون نگین این دل دردخور که پیمانه اش باشد از خویش پر. وحید (در تعریف حکاک) (از آنندراج)
درد خورنده. خورندۀ درد. دردآشام. دردی نوش. دردخوار. دردی خوار: بود چون نگین این دل دردخور که پیمانه اش باشد از خویش پر. وحید (در تعریف حکاک) (از آنندراج)
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) : تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی. بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار. سعدی. ، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) : تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی. بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار. سعدی. ، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود