برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مِثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورَد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی). کار تو با سعادت و اقبال وزتن و جان خویش برخوردار. فرخی. هنر فراوان دارد ملک خدای کناد که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار. فرخی. امیر عالم عادل بکام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار. فرخی. پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی). نوبهاریست عدل او خرم دهر از او شادکام و برخوردار. ابوالفرج رونی. ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار علاء دولت مسعود شاه شاه شکار. مسعودسعد. ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار. مسعودسعد. تو عجب داری که من گویم همی کز جلالت شاه برخوردار باد. مسعودسعد. بخدا ار کسی تواند بود بی خدا از خدای برخوردار. سنایی. امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجرش لیک برخوردار بودم. سیدحسن غزنوی. ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی. نظامی. که ازین باغ چون شکفته بهار که از او خواجه باد برخوردار. نظامی. مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی. نظامی. عمر بادت که هست بختت یار باشی از عمر و بخت برخوردار. نظامی. شاه را در بوستان زندگی همواره باد جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل. خواجه محمد رشید (لباب الالباب). تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار. سعدی. یا رب الهامت به نیکوئی بده وزبقای عمر برخوردار دار. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. - برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) : جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد. عطار. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی. در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل. سعدی. - برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن. - برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم). - برخوردار گردیدن، بهره مند شدن: گاه گاهم ببوسه ای بنواز تا که گردی ز عمر برخوردار. حافظ. برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی). کار تو با سعادت و اقبال وزتن و جان خویش برخوردار. فرخی. هنر فراوان دارد ملک خدای کناد که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار. فرخی. امیر عالم عادل بکام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار. فرخی. پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی). نوبهاریست عدل او خرم دهر از او شادکام و برخوردار. ابوالفرج رونی. ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار علاء دولت مسعود شاه شاه شکار. مسعودسعد. ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار. مسعودسعد. تو عجب داری که من گویم همی کز جلالت شاه برخوردار باد. مسعودسعد. بخدا ار کسی تواند بود بی خدا از خدای برخوردار. سنایی. امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجرش لیک برخوردار بودم. سیدحسن غزنوی. ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی. نظامی. که ازین باغ چون شکفته بهار که از او خواجه باد برخوردار. نظامی. مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی. نظامی. عمر بادت که هست بختت یار باشی از عمر و بخت برخوردار. نظامی. شاه را در بوستان زندگی همواره باد جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل. خواجه محمد رشید (لباب الالباب). تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار. سعدی. یا رب الهامت به نیکوئی بده وزبقای عمر برخوردار دار. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. - برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) : جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد. عطار. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی. در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل. سعدی. - برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن. - برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم). - برخوردار گردیدن، بهره مند شدن: گاه گاهم ببوسه ای بنواز تا که گردی ز عمر برخوردار. حافظ. برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن: همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. یکی پرز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیوکی درخورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر. فرخی. سپهبد پسندید و گفت از خرد سخنهای نغز این چنین درخورد. اسدی. گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). باد چندان هزار عیدت عمر که فزون زان به عقل در نخورد. سوزنی. وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد. خاقانی. هر ابائی که درخورد به بساط و آورددر خورنده رنگ نشاط. نظامی. ، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن: همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. یکی پرز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیوکی درخورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر. فرخی. سپهبد پسندید و گفت از خرد سخنهای نغز این چنین درخورد. اسدی. گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). باد چندان هزار عیدت عمر که فزون زان به عقل در نخورد. سوزنی. وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد. خاقانی. هر ابائی که درخورد به بساط و آورددر خورنده رنگ نشاط. نظامی. ، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)