جدول جو
جدول جو

معنی درخمی - جستجوی لغت در جدول جو

درخمی
(دِ رَ)
درخم. درهم. نام نقدی در یونان قدیم. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، وزنی معادل هفتادودو جو. (مفاتیح العلوم). ابن البیطار در شرح کلمه شیرم گوید درخمی دو مثقال است، و باز گوید مثقال هجده قیراط است. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزد پزشکان عبارت از یک مثقال است، و در نزد پاره ای یک درهم است. ابن هبل گفته که یک درهم و نیم است، و استاد ابوالفرج ابن هندو در مفتاح الطب ایرادکرده که گویا درهم معرب درخمی باشد، و نیز در همان کتاب گفته که آنچه با سه انگشت آنرا بردارند دو درخمی و آنچه که با تمام کف دست برداشته شود شش درخمی باشد، چنانچه در بحر الجوهر گفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون). واحد وزن، معادل یک مثقال، مساوی هجده قیراطو هفتادودو جو. (رسالۀ مقداریۀ فرهنگ ایران زمین). بعضی آنرا معادل یک درم دانسته اند. ج، درخمیات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اذا شرب من الورق مقدار درخمی علی الریق... (ابن البیطار ج 1 ص 70 س 3). یؤخذ من الالسفاقن (اللیسفاکن) سبعون درخمیا و تلقی فی جره من عصیر... (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
درخمی
واحد وزن معادل یک مثقال مساوی هیجده قیراط و هفتاد و دو جو (رساله مقداریه فرهنگ ایران زمین 4- 1: 10 ص 417)، بعضی آنرا معادل یک درم دانسته اند (ایضا)
فرهنگ لغت هوشیار
درخمی
((دَ رَ))
درهمی، واحد وزن معادل یک مثقال، مساوی هیجده قیراط و هفتاد و دو جو. بعضی آن را معادل یک درم دانسته اند
تصویری از درخمی
تصویر درخمی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درغمی
تصویر درغمی
نوعی شراب، برای مثال شراب درغمی کز جام شامی / ز درغم نور گیرد تا حد شام (سوزنی - ۲۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(اُمْ مِ ؟)
داهیه. لفظ اعجمی است. (از المرصع) ، روباه ماده. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
علی بن حسین. از محدثان بود. (از المصاحف ص 5 و174). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
علی بن حسن (یا حسین) درهمی. برادر محمد بن حسن از سپهسالاران عمرو بن لیث بود که از جانب عمرو به یاری نصر بن احمد رفت تا با احمد بن عبدالعزیز بجنگد. وی در سال 297 هجری قمری به سیستان بازآمد. رجوع به تاریخ سیستان ص 284 و 287 شود
محمد بن حسن (یا حسین) درهمی. او برادر علی بن حسن و داماد عمرولیث بود، و چون یعقوب لیث درگذشت، عمرو او را بر سیستان خلیفت کرد. (درسال 267 ه. ق). رجوع به تاریخ سیستان ص 236 و 237 شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دِ رَ)
نام مسکوکی در زمان ات فردات اول پادشاه پارس، در حدود 300 قبل از میلاد که ارزش آن معادل چهار درهم بوده است. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1496).
- چهاردرخمی نقره، نام مسکوکی از نقره در زمان اواگراس دوم والی صیدا در حدود 350 قبل از میلاد (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1496)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ می یا)
جمع واژۀ درخمی: و اذا اخذ من أصله (من أصل ذافنی الاسکندرانی) مقدار سته درخمیات و شرب بالطلاء... (ابن البیطار). رجوع به درخمی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درخمی: درخم یک درم کم سه طسوج باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درخم آتّیک، از نقود نقرۀ معمول در ایران قدیم است، مساوی با 0/80 ریال جدید ایران و 0/93 فرانک طلا. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 166). رجوع به دراخمه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خِ)
دژخم بودن. بدخوی و بدطبیعت بودن:
چنان شوتواضعکنان سوی او
که بازآید از دژخمی خوی او.
فخر گرگانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
منسوب است به درغم، که ناحیه ای است در دو فرسخی سمرقند. (از الانساب سمعانی). منسوب به درغم که شراب آنجا مشهور بوده است: قال (کسری) فأخبرنی عن أطیب الشراب و ألذه، قال (ریدک خوش آواز) : العنبی... و خیره البلخی و المروروذی و... الدرغمی. (غرر أخبار ملوک الفرس ثعالبی).
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف درغمی.
منوچهری.
شراب درغمی از جام شامی
بشادی نوش کن از بام تا شام.
سوزنی.
بساط نشاط گسترده بود و ملازمت می درغمی کرده. (جهانگشای جوینی).
می درغمی خور که گر در غمی
که شادی فزاید همی درغمی.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
درهم بودن. اختلال. پریشانی. بی ترتیبی. (ناظم الاطباء). اختلاط. بوح. دوکه. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتزاج. اشکال
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ می ی)
منسوب است به درهم که نام جدی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان رودبال بخش داراب شهرستان فسا. واقع در پانصدگزی باختر داراب، با 192 تن سکنه. آب از رود خانه رودیال وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ)
دراخم. دراخما. دراخمه. تلفظ یونانی درهم. (المعرب جوالیقی ص 148). و نیز رجوع به کتاب النقود العربیه ص 24 و 88 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
منسوب به درخت. هر چیز که نسبت به درخت دارد، چون سیب درختی و جز آن، از رستنی ها آنچه همانند درخت تنه و ساقه دارد و بر زمین گسترده نباشد چون شاه پسند درختی، شمشاد درختی و جز آن. رجوع به درخت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درغمی
تصویر درغمی
منسوب به درغم شراب درغمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهمی
تصویر درهمی
اختلاط
فرهنگ واژه فارسی سره