جدول جو
جدول جو

معنی درخف - جستجوی لغت در جدول جو

درخف
زنبور سیاه
تصویری از درخف
تصویر درخف
فرهنگ فارسی عمید
درخف
(دُ خُ)
زنبور سیاه. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخش
تصویر درخش
درخشیدن، روشنی، روشنایی، فروغ، آذرخش، برق، برای مثال گر او تندر آمد تو هستی درخش / گر او گنجدان شد تویی گنج بخش (نظامی۵ - ۸۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخت
تصویر درخت
هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد
درخت لاله: در علم زیست شناسی درختی زیبا، با گل های لاله ای زرد و نارنجی که چوبش برای ساختن مبل و اشیای چوبی به کار می رود و بومی آمریکا است
درخت مریم: درخت خرمایی که خشک بود و برای حضرت مریم از نو سبز و بارور شد، نخل مریم
فرهنگ فارسی عمید
در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد: دو گونه بود چون شیخ، منجیک گفت:
ریش درخشت بچشم آید ارزان
همچو سر ماست قبه قبه بر نرم...؟
مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده: دو مویه بود چون شیخ. منجیک گفت... و شعر هم بهمین صورت ضبط شده است و اصل آن معلوم نیست چه بوده
لغت نامه دهخدا
(تَ قَوْ وی)
رخف. رخافه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رخافه و رخف شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مسکۀ تنک. (ناظم الاطباء). مسکۀ تنک یا نرم و سست. ج، رخاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، خمیر آبکی و سست. (از اقرب الموارد) ، قسمی از رنگ. ج، رخاف. (ناظم الاطباء). نوعی از رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ)
خمیر تنک و سست. (ناظم الاطباء). تنک و سست. (مهذب الاسماء). اسم است از رخف به معنی خمیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ خِ)
سنگ نرم سبک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رخف. مصدر به معنی رخافه. (ناظم الاطباء). تنک و سست گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). تنک شدن. (تاج المصادر بیهقی). سست و آبکی شدن خمیر. (از اقرب الموارد). رجوع به رخافه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پناه و سایه و جانب. (منتهی الارب). کنف و ظل. (اقرب الموارد). گویند: هو تحت درف فلان، یعنی او در کنف و سایۀ فلان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
مخفف درخت. (آنندراج). درخت و تیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ)
درفش. روشنی. روشنایی.تابش. فروغ و روشنی هر چیزی. (از برهان). روشنی. (غیاث). تابندگی. (آنندراج). شعشعه. پرتو:
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
فردوسی.
روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان.
فرخی.
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه باری میغ او دید.
(ویس و رامین).
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است.
مسعودسعد.
چشم اقبال شهریاری را
از درخش تو توتیا باشد.
مسعودسعد.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی.
خدایا جهان را بدین گنج بخش
برافروز چون دیده را از درخش.
نظامی.
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش.
مولوی.
اهتفاف، رقراق، طسل، لووهه، درخش سراب. دسق، سپیدی آب حوض و درخش آن. شهاب، صبحه، هصیص، درخش آتش. صبحه، کوکب، درخش آهن. کوکب الکتیبه، درخش لشکر. هبه، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. (منتهی الارب)، برق. (برهان) (غیاث). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی). آذرخش. ابرنجک. (یادداشت مرحوم دهخدا). برق. بریص. بریق. (منتهی الارب). سرید. (نصاب). شهاب. (لغت نامۀ مقامات حریری). صلید. لمحه. (منتهی الارب). مسرد. (نصاب) :
درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
(منسوب به رودکی).
نهاده به آهوسیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه بخشم.
فردوسی.
مقرعه زن گشت رعد، مقرعۀ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیۀ او دیم.
منوچهری.
اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه.
(منسوب به منوچهری از آنندراج).
چو موبد نامۀ رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
(ویس و رامین).
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس.
(ویس و رامین).
به پیش اندر آمد یکی تندببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش.
اسدی.
سپهدار انگیخت رومی عقاب
در آمد بدو چون درخش از شتاب.
اسدی.
چو غرد برد هوش و جان هزبر
ز دندان درخش آیدش، از دم ابر.
اسدی.
به رخشش به کردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی.
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد.
مسعودسعد.
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیدۀ دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب.
مسعودسعد.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش وز غرشت تندرش.
خاقانی.
دگر باره زد نسبت هوش بخش
کارسطو ز جا جست همچون درخش.
نظامی.
به نور تاج بخشی چون درخش است
بدین تأیید نامش تاج بخش است.
نظامی.
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش.
نظامی.
از فروغ و خروش رعد و درخش
ساخته کوس و آخته خنجر.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
برق خاطف، درخش که چشم را خیره کند. دستینج، ابر با درخش. (منتهی الارب).
- درخش بیرق، که بیرق او درخش است:
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی.
- درخش رایت، که رایت وی درخش است:
بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری.
خاقانی.
- درخشهای یمانی، بروق یمانیه: و گاه گاه زیارت کردی (مارا) درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را (ریاح اراک) شوق بر شوق. (حکمت اشراق ترجمه قصه الغربیه ص 280).
، آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن:
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم.
؟
، تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود. (از دائرهالمعارف فارسی).
، علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است. (شرفنامۀ منیری). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شدۀ کلمه درفش باشد نه به معنی آن. (یادداشت لغت نامه)،
{{صفت}} تابنده. درخشان. (برهان). رخشان. درخشنده. براق. ساطع. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
نام آتشکده ای است در شهر ارمینه، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است. (از برهان). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته، و در جهانگیری گوید: او بانی ارمینه و آتشکدۀ درخش و شهر شیرازبوده او را رأس البغل اعراب لقب داده اند و درهم بغلی به او منسوب است. (آنندراج). اما ظاهراً کلمه مصحف آذرجشنس = آذرگشنسب است، و شهر ارمینه مصحف ارمیه، و شهر شیراز، مصحف شیز. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درخمی: درخم یک درم کم سه طسوج باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درخم آتّیک، از نقود نقرۀ معمول در ایران قدیم است، مساوی با 0/80 ریال جدید ایران و 0/93 فرانک طلا. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 166). رجوع به دراخمه شود
لغت نامه دهخدا
(طِ خِ)
مسکۀتنک که روان باشد، مسکۀ هیچکاره و بدترین مسکه ها. طرخفه مثله. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درف
تصویر درف
پناه، سایه، سوی زی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخف
تصویر رخف
مسکه تنک، خاز تنک، جامه نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخش
تصویر درخش
روشنی، تابش، فروغ، تابندگی، شعشعه، پرتو
فرهنگ لغت هوشیار
پشتسوار، پس انداز سرباز پس انداز، رده، پشت هم، دنبالیاب شیوه ای در چامه سرایی که واژگان پیاپی در هر خانی باز آیند
فرهنگ لغت هوشیار
هرگیاه خشبی که دارای ریشه و تنه ساقه و شاخه ها باشد درخت گویند، شجر، نهال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخت
تصویر درخت
((دِ رَ))
گیاه بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه ها باشد، جمع درختان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخش
تصویر درخش
((دَ یا دِ رَ))
فروغ، روشنایی، برق، آذرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخت
تصویر درخت
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درخش
تصویر درخش
جرقه، برق
فرهنگ واژه فارسی سره
آذرخش، برق، پرتو، روشنی، نور، براق، درخشنده، ساطع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دار، شجر، نهال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرجلی، محرمانه، مخفیانه، نهانی
متضاد: آشکارا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخت خود به خود هیچ تعبیر مشخصی ندارد. معبران نوشته اند درختان بی بر مردمی درویش و تهی دست و فقیر و نیک نفسی هستند که این مردم در محیط و روی اطرافیان خویش تاثیر چندان ندارند. دیدن درختان در مساجد و زیارتگاه ها خوب است. درختان مردابی را در خواب دیدن خوب نیست. اگر در خواب نخل ببینید خوب است زیرا عزت و بزرگی و سرفرازی است و اگر باره خرما داشته باشد بهتر است. بید مجنون و شاه توت نیز در خواب درختان خوبی نیستند زیرا از غم و سر افکندگی و شرمساری خبر می دهند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
رفیق، دوست، یار
فرهنگ گویش مازندرانی