برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
خواستگاری نمودن و خواهش کردن. (آنندراج). استدعا کردن. عرض نمودن. از روی نیاز و احتیاج سؤال کردن. خواستن. آرزو داشتن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تقاضا کردن. مسألت. تمنی کردن: از خداوندخسروان درخواه تا فرستد ترا به ترکستان. فرخی. پیغمبر خود را گفتند: دعا کنی و از خدا درخواه که ما را ملکی فرستد. (قصص الانبیاء ص 146). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام، این شغل را درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفۀ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). با وزیر در این باب سخن گفته آید هم به تعریض تا درخواهند از ما خطبه ای کردن. (تاریخ بیهقی ص 685). من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و باامیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. (تاریخ بیهقی). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تابه دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی ص 41). وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانۀ خلیفه را خدمت کنیم، درخواه تا از این بریدن درخت (سرو کشمیر) درگذرد. (تاریخ بیهق). چو اندر دوستی آگاهم از تو بجا آر آنچه من درخواهم از تو. نظامی. درخواه کز آن زبان چون قند تشریف دهد به بیتکی چند. نظامی. این نامه به نام از تو درخواست بنشین و طراز فام کن راست. نظامی. خطاب آمد که ای مقصود درگاه هر آن حاجت که مقصود است درخواه. نظامی. مهین بانو جوابش داد کای ماه بجای مرکبی صد ملک درخواه. نظامی. از برکۀ دعا و درخواست حضرت شما خواهد بود... و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم، باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص 118). و من از خدای عزوجل درمی خواهم که ما را به ذکر خود مشغول گرداند. (تاریخ قم ص 15). تحمیل، شغلی از کسی درخواستن. (دهار). - درخواستن گناه کسی، شفاعت او کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - درخواستن مشکلی، شرح خواستن: استفتاح، درخواستن آنچه بر تو مشکل بود از قرآن. (دهار). ، طلب. طلب کردن. طلبیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکلیف. (تاریخ المصادر بیهقی) : بازگشت بدانکه مواضعه نویسد و در او شرایط شغل درخواهد. (تاریخ بیهقی ص 381). خواجه... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی). اگر شرایط درنخواهم و بجای نیارم، خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). چون صبح و شفق دو جام درخواه شب چون دل عاشقان برافروز. خاقانی. درخواستی آنچه بود کامت درخواسته خاص شد به نامت. نظامی. اقتراح، به تحکم درخواستن. (دهار). تکلیف، چیزی از کسی درخواستن که او رااز آن رنج باشد. مراوده، کاری از کسی درخواستن. (دهار). مطالبه، چیزی از کسی درخواستن. (دهار) (المصادرزوزنی)
خواستگاری نمودن و خواهش کردن. (آنندراج). استدعا کردن. عرض نمودن. از روی نیاز و احتیاج سؤال کردن. خواستن. آرزو داشتن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تقاضا کردن. مسألت. تمنی کردن: از خداوندخسروان درخواه تا فرستد ترا به ترکستان. فرخی. پیغمبر خود را گفتند: دعا کنی و از خدا درخواه که ما را ملکی فرستد. (قصص الانبیاء ص 146). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام، این شغل را درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفۀ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). با وزیر در این باب سخن گفته آید هم به تعریض تا درخواهند از ما خطبه ای کردن. (تاریخ بیهقی ص 685). من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و باامیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. (تاریخ بیهقی). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تابه دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی ص 41). وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانۀ خلیفه را خدمت کنیم، درخواه تا از این بریدن درخت (سرو کشمیر) درگذرد. (تاریخ بیهق). چو اندر دوستی آگاهم از تو بجا آر آنچه من درخواهم از تو. نظامی. درخواه کز آن زبان چون قند تشریف دهد به بیتکی چند. نظامی. این نامه به نام از تو درخواست بنشین و طراز فام کن راست. نظامی. خطاب آمد که ای مقصود درگاه هر آن حاجت که مقصود است درخواه. نظامی. مهین بانو جوابش داد کای ماه بجای مرکبی صد ملک درخواه. نظامی. از برکۀ دعا و درخواست حضرت شما خواهد بود... و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم، باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص 118). و من از خدای عزوجل درمی خواهم که ما را به ذکر خود مشغول گرداند. (تاریخ قم ص 15). تحمیل، شغلی از کسی درخواستن. (دهار). - درخواستن گناه کسی، شفاعت او کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - درخواستن مشکلی، شرح خواستن: استفتاح، درخواستن آنچه بر تو مشکل بود از قرآن. (دهار). ، طلب. طلب کردن. طلبیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکلیف. (تاریخ المصادر بیهقی) : بازگشت بدانکه مواضعه نویسد و در او شرایط شغل درخواهد. (تاریخ بیهقی ص 381). خواجه... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی). اگر شرایط درنخواهم و بجای نیارم، خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). چون صبح و شفق دو جام درخواه شب چون دل عاشقان برافروز. خاقانی. درخواستی آنچه بود کامت درخواسته خاص شد به نامت. نظامی. اقتراح، به تحکم درخواستن. (دهار). تکلیف، چیزی از کسی درخواستن که او رااز آن رنج باشد. مراوده، کاری از کسی درخواستن. (دهار). مطالبه، چیزی از کسی درخواستن. (دهار) (المصادرزوزنی)
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گردِ برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -