ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 256هزارگزی جنوب کهنوج و 18هزارگزی خاور راه مالروانگهران به جاسک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 256هزارگزی جنوب کهنوج و 18هزارگزی خاور راه مالروانگهران به جاسک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه: چنین دید رستم از آن کار اوی که برگردد آید به دربار اوی. فردوسی. ، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن: کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها. منوچهری. بر در بار جلال احد شیخ ومرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه: چنین دید رستم از آن کار اوی که برگردد آید به دربار اوی. فردوسی. ، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن: کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها. منوچهری. بر در بار جلال احد شیخ ومرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج)
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دربار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دُرْبار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
مرکّب از: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است. - کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
مُرَکَّب اَز: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است. - کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
آواز دهل. (منتهی الارب). صوت طبل. درختی است بزرگ و آنرا گلهایی زردرنگ و برگهایی خاردار و میوه ای مانند قرنها و شاخهای دفلی است. (از اقرب الموارد). معرب دردار فارسی است، در تداول عامیانه، گیاهی است کوچک و خاردار که شتران آنرا می چرند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردار در معنی فارسی آن شود
آواز دهل. (منتهی الارب). صوت طبل. درختی است بزرگ و آنرا گلهایی زردرنگ و برگهایی خاردار و میوه ای مانند قرنها و شاخهای دفلی است. (از اقرب الموارد). معرب دردار فارسی است، در تداول عامیانه، گیاهی است کوچک و خاردار که شتران آنرا می چرند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردار در معنی فارسی آن شود
درختی است که پشه بار می آورد و به عربی شجرهالبق خوانند و بعضی گویند سفیددار همانست. (برهان). آنرا دارون گویند و نام دیگرش سپیددار است و آنرا پشه دار نیز گویند. (از آنندراج). شجرالبق خوانند و در پارسی درخت پشه خوانند و به شیرازی سفیدار. (از اختیارات بدیعی). لغت فارسی است و او را درخت پشه و نارون نیز گویند چه ثمر او چون خشک گردد از جوف او پشه متکون می گردد، و نوعی ’غرب’ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). درخت خوش سایه را گویند، و او را شجرهالبق نیز گویند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). قزاونه وزو خوانند، درختی بزرگ است ثمره اش مانند نار طرفی بربسته بود. (نزهه القلوب). درختی است که پشه غال گویند و به عربی شجرالبق خوانند. (رشیدی). شجرالبق. نارون. (بحرالجواهر). لسان العصافیر. بوقیصا. نارون. نشم الاسود. و بیشتر پیوندی آنرا نارون و پیوندنشدۀ آن را سیاه درخت نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درختی است که پشه بار می آورد و به عربی شجرهالبق خوانند و بعضی گویند سفیددار همانست. (برهان). آنرا دارون گویند و نام دیگرش سپیددار است و آنرا پشه دار نیز گویند. (از آنندراج). شجرالبق خوانند و در پارسی درخت پشه خوانند و به شیرازی سفیدار. (از اختیارات بدیعی). لغت فارسی است و او را درخت پشه و نارون نیز گویند چه ثمر او چون خشک گردد از جوف او پشه متکون می گردد، و نوعی ’غرب’ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). درخت خوش سایه را گویند، و او را شجرهالبق نیز گویند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). قزاونه وزو خوانند، درختی بزرگ است ثمره اش مانند نار طرفی بربسته بود. (نزهه القلوب). درختی است که پشه غال گویند و به عربی شجرالبق خوانند. (رشیدی). شجرالبق. نارون. (بحرالجواهر). لسان العصافیر. بوقیصا. نارون. نشم الاسود. و بیشتر پیوندی آنرا نارون و پیوندنشدۀ آن را سیاه درخت نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درخورنده. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث) (آنندراج). زیبا. اهل. صالح. بابت. از در. فرزام. شایان. حقیق. جدیر. حری. خلیق. قمین. حجی. حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بدو گفت سهراب کاین درخورست که فرزند شاهست و باافسرست. فردوسی. جز این نیز هر کس که بد درخورش نگهبان گنج و سپاه و سرش. فردوسی. چو شد کشته آن شاه بیدادگر که درخور نبودش کلاه و کمر. فردوسی. ابا تاج و با تخت و با گوشوار چنان چون بود درخور شهریار. فردوسی. چنان هم که بود او به آئین رزم چنان چون بود درخور ساز بزم. فردوسی. بدو اندرون یاره و افسرست که شاه سرافراز را درخور است. فردوسی. یکی اسب کآن درخور من بود به میدان چو خورشید روشن بود. فردوسی. کسی کو به بادافرهی درخورست کجا بدنژادست و بدگوهرست. فردوسی. پس پردۀ تو یکی دخترست که ایوان وتخت مرا درخورست. فردوسی. بدادند دختر به آئین خویش چنان چون بود درخور دین و کیش. فردوسی. کنون خلعت آمد سزاوار تو پسندیده و درخور کار تو. فردوسی. به آزادمردی و آزادگی تو کس دیده ای درخور خویشتن. فرخی. سیستان را به تو فخر است و جهان را به تو فخر ای جهان را به جهانداری و شاهی درخور. فرخی. ایا جمال جهان را و عز دولت را چو روح درخور و همچون دو دیده اندر بای. فرخی. خواجۀ سیدبوبکر حصیری که خدای هرچه داده ست بدو درخور او وز در اوست. فرخی. بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری. فرخی. کنم من هره را جلوه نکوهم شله را زیرا که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله. عسجدی. از آنکه تا بنماید به خسروان هنرش بکرد او چندانکه درخورش کردار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 280). فرستاد از این هرچه بد درخورش یکی بار هر هفته رفتی برش. اسدی. نه زین شاه به درخور گاه بود نه کس را به گیتی چنین شاه بود. اسدی. شرمست نکو به حق و خوش دانش هر دو خوش و خوب، درخور و همتا. ناصرخسرو. نیم من ترا یار و درخور جهانا همی دانم این من اگر تو ندانی. ناصرخسرو. گر شدم غره به دنیا لاجرم هر جفائی را که بینم درخورم. ناصرخسرو. محمد بدان داد گنج و دفینش که او بود درخور قرین محمد. ناصرخسرو. گندمت باید شدن تا درخور مردم شوی کی شود جز خر ترا تا تو بسردی چون جوی. ناصرخسرو. هر کس را نواختی درخور او بفرمودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61). به دو دیده حدیث تو شنوم که مرا همچودیده ای درخور. مسعودسعد. من درخور مسجدم نه درخورد کنشت ایزد یارب گل مرا از چه سرشت. (منسوب به خیام). همه را داده آلتی درخور از پی جر نفع و دفعضرر. سنائی. هیچ نامرد مخنث که شنیده ست به دهر کزهنر درخور تاج آمد و آن منبر. سنائی. ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سراست. خاقانی. کسی که درخور ملکست اوست در عالم کنون بگوی که ملکی کجاست درخور او. ظهیر (از شرفنامۀ منیری). گفتار تلخ از آن لب شیرین نه درخور است خوش کن عبارتی که خطت هرچه خوشتر است. ظهیر (از شرفنامۀ منیری). در پر طاووس که زر پیکر است سرزنش پای کجا درخور است. نظامی. نام این خیر و نام او شر بود فعل هر یک بنام درخور بود. نظامی. بگفتادوری از مه نیست درخور بگفت آشفته از مه دور بهتر. نظامی. وگر هلاک منت درخورست باکی نیست قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی. سعدی. یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم. سعدی. بدبین همه جا درخور نفرین باشد برکنده به آن چشم که بدبین باشد. ؟ (از جامعالتمثیل). - نادرخور، ناسزاوار: ور نباشد تشنه او را سلسبیل گرچه سردو خوش بود نادرخور است. ناصرخسرو. ، مناسب. شایسته. موافق. (ناظم الاطباء) : نداند کبر کردن زآن نداند که با نیکوئی او نیست درخور. فرخی. در این حدیث یقینند مردمان اغلب خدای درخور هر کس دهد هر آنچه دهد. فرخی. شرابها و خوردنیها درخور این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 419). وگر جای آرام و درخور بود بوی تا که روز تو بهتر بود. اسدی. درخور قول نکو باید کردنت عمل تو ز گفتار ثوابی و بکردار عقاب. ناصرخسرو. خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور. مسعودسعد. آن بس بس غضایری از بخشش ملک اینجا بهر معانی درخور نکوتر است. خاقانی. ولی چون ملک خرسندیم را دید ولایت درخور خواهنده بخشید. نظامی. قاصدش رفت و خواست از خوارزم دختر خوب روی درخور بزم. نظامی. کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی درخور خویش گیر. سعدی. گر او درخور مطلب خویش خواست جوانمردی آل حاتم کجاست. سعدی. ساقیی چون روح حور درخور وشیرین، و شاهدی چون ماه و خور نازنین. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). در رزم تیغ بهرام از حملۀ تو چوبین در بزم ساقی خور با ساقی تو درخور. بدر شاشی (از شرفنامۀ منیری). - درخور افتادن، لایق آمدن. مناسب بودن: چو آن درگاه را درخور نیفتم بزور آن به که از در درنیفتم. نظامی. - درخور تن، متناسب با شخص و کالبد: هرچه درین پرده نشانیش هست درخور تن قیمت جانیش هست. نظامی. - ، موافق با قوت و توانایی و شأن و رتبه. (ناظم الاطباء). - درخور شدن، شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن: نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شدند مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان. معزی. - درخور هم، متناسب با یکدیگر: خرقۀ زهد و جام می گرچه نه درخور همند این همه نقش می زنم از جهت رضای تو. حافظ
درخورنده. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث) (آنندراج). زیبا. اهل. صالح. بابت. از در. فرزام. شایان. حقیق. جدیر. حری. خلیق. قمین. حجی. حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بدو گفت سهراب کاین درخورست که فرزند شاهست و باافسرست. فردوسی. جز این نیز هر کس که بد درخورش نگهبان گنج و سپاه و سرش. فردوسی. چو شد کشته آن شاه بیدادگر که درخور نبودش کلاه و کمر. فردوسی. ابا تاج و با تخت و با گوشوار چنان چون بود درخور شهریار. فردوسی. چنان هم که بود او به آئین رزم چنان چون بود درخور ساز بزم. فردوسی. بدو اندرون یاره و افسرست که شاه سرافراز را درخور است. فردوسی. یکی اسب کآن درخور من بود به میدان چو خورشید روشن بود. فردوسی. کسی کو به بادافرهی درخورست کجا بدنژادست و بدگوهرست. فردوسی. پس پردۀ تو یکی دخترست که ایوان وتخت مرا درخورست. فردوسی. بدادند دختر به آئین خویش چنان چون بود درخور دین و کیش. فردوسی. کنون خلعت آمد سزاوار تو پسندیده و درخور کار تو. فردوسی. به آزادمردی و آزادگی تو کس دیده ای درخور خویشتن. فرخی. سیستان را به تو فخر است و جهان را به تو فخر ای جهان را به جهانداری و شاهی درخور. فرخی. ایا جمال جهان را و عز دولت را چو روح درخور و همچون دو دیده اندر بای. فرخی. خواجۀ سیدبوبکر حصیری که خدای هرچه داده ست بدو درخور او وز در اوست. فرخی. بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری. فرخی. کنم من هره را جلوه نکوهم شله را زیرا که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله. عسجدی. از آنکه تا بنماید به خسروان هنرش بکرد او چندانکه درخورش کردار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 280). فرستاد از این هرچه بد درخورش یکی بار هر هفته رفتی برش. اسدی. نه زین شاه به درخور گاه بود نه کس را به گیتی چنین شاه بود. اسدی. شرمست نکو به حق و خوش دانش هر دو خوش و خوب، درخور و همتا. ناصرخسرو. نیم من ترا یار و درخور جهانا همی دانم این من اگر تو ندانی. ناصرخسرو. گر شدم غره به دنیا لاجرم هر جفائی را که بینم درخورم. ناصرخسرو. محمد بدان داد گنج و دفینش که او بود درخور قرین محمد. ناصرخسرو. گندمت باید شدن تا درخور مردم شوی کی شود جز خر ترا تا تو بسردی چون جوی. ناصرخسرو. هر کس را نواختی درخور او بفرمودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61). به دو دیده حدیث تو شنوم که مرا همچودیده ای درخور. مسعودسعد. من درخور مسجدم نه درخورد کنشت ایزد یارب گل مرا از چه سرشت. (منسوب به خیام). همه را داده آلتی درخور از پی جر نفع و دفعضرر. سنائی. هیچ نامرد مخنث که شنیده ست به دهر کزهنر درخور تاج آمد و آن منبر. سنائی. ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سراست. خاقانی. کسی که درخور ملکست اوست در عالم کنون بگوی که ملکی کجاست درخور او. ظهیر (از شرفنامۀ منیری). گفتار تلخ از آن لب شیرین نه درخور است خوش کن عبارتی که خطت هرچه خوشتر است. ظهیر (از شرفنامۀ منیری). در پر طاووس که زر پیکر است سرزنش پای کجا درخور است. نظامی. نام این خیر و نام او شر بود فعل هر یک بنام درخور بود. نظامی. بگفتادوری از مه نیست درخور بگفت آشفته از مه دور بهتر. نظامی. وگر هلاک منت درخورست باکی نیست قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی. سعدی. یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم. سعدی. بدبین همه جا درخور نفرین باشد برکنده به آن چشم که بدبین باشد. ؟ (از جامعالتمثیل). - نادرخور، ناسزاوار: ور نباشد تشنه او را سلسبیل گرچه سردو خوش بود نادرخور است. ناصرخسرو. ، مناسب. شایسته. موافق. (ناظم الاطباء) : نداند کبر کردن زآن نداند که با نیکوئی او نیست درخور. فرخی. در این حدیث یقینند مردمان اغلب خدای درخور هر کس دهد هر آنچه دهد. فرخی. شرابها و خوردنیها درخور این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 419). وگر جای آرام و درخور بود بوی تا که روز تو بهتر بود. اسدی. درخور قول نکو باید کردنت عمل تو ز گفتار ثوابی و بکردار عقاب. ناصرخسرو. خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور. مسعودسعد. آن بس بس غضایری از بخشش ملک اینجا بهر معانی درخور نکوتر است. خاقانی. ولی چون ملک خرسندیم را دید ولایت درخور خواهنده بخشید. نظامی. قاصدش رفت و خواست از خوارزم دختر خوب روی درخور بزم. نظامی. کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی درخور خویش گیر. سعدی. گر او درخور مطلب خویش خواست جوانمردی آل حاتم کجاست. سعدی. ساقیی چون روح حور درخور وشیرین، و شاهدی چون ماه و خور نازنین. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). در رزم تیغ بهرام از حملۀ تو چوبین در بزم ساقی خور با ساقی تو درخور. بدر شاشی (از شرفنامۀ منیری). - درخور افتادن، لایق آمدن. مناسب بودن: چو آن درگاه را درخور نیفتم بزور آن به که از در درنیفتم. نظامی. - درخور تن، متناسب با شخص و کالبد: هرچه درین پرده نشانیش هست درخور تن قیمت جانیش هست. نظامی. - ، موافق با قوت و توانایی و شأن و رتبه. (ناظم الاطباء). - درخور شدن، شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن: نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شدند مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان. معزی. - درخور هم، متناسب با یکدیگر: خرقۀ زهد و جام می گرچه نه درخور همند این همه نقش می زنم از جهت رضای تو. حافظ
ظاهراً نام کرمانشاهان کنونی بزمان ماقبل حکومت مادها می باشد بنابه کتیبه های آسوری: شلم نصر دوم در 844 قبل از میلاد به نمری که حالا معروف به کردستان است داخل شد. این صفحه از مدت ها قبل در تحت نفوذ بابلی ها بود و امیر آن مردوک مودمیک نام داشت، همین که آسوریها نزدیک شدند او فرار کرد و خزانه و اموالش جزو غنائم فاتحین گردید، بعد شلم نصر یانزو نامی را از کاسیها به امارت این صفحه معین کرد ولی چون یانزو یاغی شد شلم نصر در سال 838 قبل از میلاد باز به این صفحه لشکر کشیده شورشیها را بجنگل راند، بصفحۀ همجوار که ’پارسوا’ یا ’پارسواش’ نام داشت رفت و 28 امیر یا پادشاه محل را اسیر کرد. بعد او بمملکت آمادای و خرخار درآمد (تصور می کنند که محل آخری کرمانشاهان امروزی بوده) و بالاخره یانزو را دستگیر کرده به آسور برد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 169)
ظاهراً نام کرمانشاهان کنونی بزمان ماقبل حکومت مادها می باشد بنابه کتیبه های آسوری: شلم نصر دوم در 844 قبل از میلاد به نمری که حالا معروف به کردستان است داخل شد. این صفحه از مدت ها قبل در تحت نفوذ بابلی ها بود و امیر آن مردوک مودمیک نام داشت، همین که آسوریها نزدیک شدند او فرار کرد و خزانه و اموالش جزو غنائم فاتحین گردید، بعد شلم نصر یانزو نامی را از کاسیها به امارت این صفحه معین کرد ولی چون یانزو یاغی شد شلم نصر در سال 838 قبل از میلاد باز به این صفحه لشکر کشیده شورشیها را بجنگل راند، بصفحۀ همجوار که ’پارسوا’ یا ’پارسواش’ نام داشت رفت و 28 امیر یا پادشاه محل را اسیر کرد. بعد او بمملکت آمادای و خرخار درآمد (تصور می کنند که محل آخری کرمانشاهان امروزی بوده) و بالاخره یانزو را دستگیر کرده به آسور برد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 169)
نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان. (برهان). شهری در ترکستان. (یادداشت به خط مؤلف). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم) : فرخار بزرگ نیک جایی است گر معدن آن بت نوایی است. (منسوب به رودکی). صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد بست خرم خوب چو بت خانه فرخار. فرخی. چگونه جایی ؟ جایی چو بوستان ارم چگونه شهری ؟ شهری چو بتکده ی فرخار. فرخی. هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار. منوچهری. بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا. منوچهری. کار اگر رنگ و بوی دارد و بس حبذا چین و فرخا فرخار. سنایی. کافور خواه و مشک تر در خیشخانه باده خور با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده. خاقانی. ملک را هست مشکویی چو فرخار در آن مشکو کنیزانند بسیار. نظامی. به شه گفتند آن خوبان فرخار که شیرین است این خورشیدرخسار. نظامی. مغان که خدمت بت می کنند درفرخار ندیده اند مگر دلبران بت رو را؟ سعدی
نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان. (برهان). شهری در ترکستان. (یادداشت به خط مؤلف). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم) : فرخار بزرگ نیک جایی است گر معدن آن بت نوایی است. (منسوب به رودکی). صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد بست خرم خوب چو بت خانه فرخار. فرخی. چگونه جایی ؟ جایی چو بوستان ارم چگونه شهری ؟ شهری چو بتکده ی ْ فرخار. فرخی. هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار. منوچهری. بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا. منوچهری. کار اگر رنگ و بوی دارد و بس حبذا چین و فرخا فرخار. سنایی. کافور خواه و مشک تر در خیشخانه باده خور با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده. خاقانی. ملک را هست مشکویی چو فرخار در آن مشکو کنیزانند بسیار. نظامی. به شه گفتند آن خوبان فرخار که شیرین است این خورشیدرخسار. نظامی. مغان که خدمت بت می کنند درفرخار ندیده اند مگر دلبران بت رو را؟ سعدی
بتکده بتخانه: کرسانک از تبت است و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند، هر شهر حسن خیز جایی که مردم آن زیبا باشند، جمع فرخارها: ز روی سوری بباغ هر جا فرخارهاست ز بوی سنبل براغ هر سو تاتارها
بتکده بتخانه: کرسانک از تبت است و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند، هر شهر حسن خیز جایی که مردم آن زیبا باشند، جمع فرخارها: ز روی سوری بباغ هر جا فرخارهاست ز بوی سنبل براغ هر سو تاتارها