جدول جو
جدول جو

معنی درجوشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درجوشیدن
(پَ جَ / جِ بَ یِ کَ زَ دَ)
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرموشیدن
تصویر فرموشیدن
فراموش کردن، برای مثال نفرموشم ز دل یاد تو هرگز / نه روز رام نه روز هزاهز (فخرالدین اسعد - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ و فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برجوشیدن
تصویر برجوشیدن
جوشیدن، به جوشش آمدن، برافروخته شدن از خشم
فرهنگ فارسی عمید
(پَ کَ دَ)
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308).
کاین جامه حلالی است درپوش
با من به حلال زادگی کوش.
نظامی.
اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق.
سعدی.
سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن:
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَر / خُرْ دَ)
کوشیدن:
آنانکه به کار عقل درمی کوشند
هیهات که جمله گاونر می دوشند.
خیام.
رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بجوشش آمدن و جوشیدن. (ناظم الاطباء). غلیان. فور. فوران. (ترجمان القرآن) :
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود برنجوشد.
نظامی.
تو سوز سینۀ مستان ندانی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تراویدن. (یادداشت مؤلف) :
تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست
خون جگرم بدیده برجوشیده ست
شیری که بکودکی لبم نوشیده ست
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست.
عسجدی، مهار و آن ریسمانی است که در بینی گاو گذرانند، مهمیز. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء) :
آنچه شیر از سروی اوست به بیم
و آنچه بینی شیر از اوست به برس.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به پوشیدن شود، متکبر و معجب. مستکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ اَ تَ)
جنبیدن. از جای رفتن. حرکت کردن:
لشکر شادبهر درجنبید
نای روئین و کوس بغرنبید.
عنصری.
رجوع به جنبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گُ تَ)
فراموشیدن. فراموش کردن. (یادداشت به خط مؤلف) :
که شهر و راه مینو رامفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش.
فخرالدین اسعد.
نفرموشم ز دل یاد تو هرگز
نه روز رزم و نه روز هزاهز.
فخرالدین اسعد.
رجوع به فراموشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
شوریدن. شورش کردن. به جنب و جوش درآمدن و اعتراض کردن: برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند... و سوی اسب و سلاح شدند. (تاریخ بیهقی) ، بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
دوسیدن. ملصق شدن. تعسق. عسق. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به دوسیدن شود
لغت نامه دهخدا
مایل بدوستی و معاشرت و موانست با مردم نبودن، مقابل جوشیدن، نجوشیدن با مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
فروختن: زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درج شدن
تصویر درج شدن
شامل شدن، گنجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپوشیدن
تصویر درپوشیدن
دربرکردن، بتن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرموشیدن
تصویر فرموشیدن
فراموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین کشیدن پایین انداختن، رکاب کشیدن حرکت کردن، بسر کشیدن نوشیدن شراب و مانند آن، جذب کردن، یا دم در کشیدن ساکت شدن، محو کردن نابود ساختن، با سپاه حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پوشیدن
تصویر در پوشیدن
پوشیدن بتن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجوشیدن
تصویر برجوشیدن
به جوشش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
((خُ دَ))
بانگ برزدن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
((دَ یا دِ رَ دَ))
روشن شدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
((دَ کِ دَ))
نوشیدن، حرکت کردن، پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
((دُ یا دَ رَ دَ))
درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
Flare, Gleam, Glisten, Gloss, Shimmer, Shine, Sparkle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
вспыхивать , блестеть , мерцать , глянец , светить , искриться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
aufflackern, glänzen, glitzern, schimmern, scheinen, funkeln
دیکشنری فارسی به آلمانی