ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کنبث. مکلهزّ: کلاثب، کلثب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کُنبُث. مُکلَهِزّ: کَلاثب، کَلثَب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
اسم مفعول از ترنجیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). چین و آژنگ و انجوخ گرفته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج). چین و شکن بهم رسانیده. (برهان) (ناظم الاطباء). چین و شکن گرفته. (فرهنگ رشیدی) : ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج بابور تو، رخش پور دستان خرمنج بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج. سوزنی. ، آغالیده و ریشیده، درهم آمده بود چون پیراهن و غیره که بدست جمع کنند و بشکنند چون شسته باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450). بمعنی کشیده است. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). درهم کشیده شده. (برهان) (ناظم الاطباء). در فشار و فشرده. درهم آمده: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450). سکنجیده همی داردم بدرد ترنجیده همی داردم برنج. ابوشکور. بیاراست خود را چو مردان جنگ ترنجیده با بارگی تنگ تنگ. عنصری (از فرهنگ جهانگیری). جهان بر دلم زین ترنجیده شد بگو کز که جان تو رنجیده شد. (گرشاسب نامه). و رجوع به ترنجیدن شود
اسم مفعول از ترنجیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). چین و آژنگ و انجوخ گرفته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج). چین و شکن بهم رسانیده. (برهان) (ناظم الاطباء). چین و شکن گرفته. (فرهنگ رشیدی) : ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج بابور تو، رخش پور دستان خرمنج بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج. سوزنی. ، آغالیده و ریشیده، درهم آمده بود چون پیراهن و غیره که بدست جمع کنند و بشکنند چون شسته باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450). بمعنی کشیده است. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). درهم کشیده شده. (برهان) (ناظم الاطباء). در فشار و فشرده. درهم آمده: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450). سکنجیده همی داردم بدرد ترنجیده همی داردم برنج. ابوشکور. بیاراست خود را چو مردان جنگ ترنجیده با بارگی تنگ تنگ. عنصری (از فرهنگ جهانگیری). جهان بر دلم زین ترنجیده شد بگو کز که جان تو رنجیده شد. (گرشاسب نامه). و رجوع به ترنجیدن شود