جدول جو
جدول جو

معنی درتاج - جستجوی لغت در جدول جو

درتاج
(دَ)
گیاهی است عاشق آفتاب زیرا که به هر طرف که آفتاب گردد او نیز گردد و آنرادر عراق توله گویند. (برهان) (از آنندراج) (اوبهی). گیاه آفتابگردان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ورتاج است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ورتاج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرتاج
تصویر زرتاج
(دخترانه)
زر (فارسی) + تاج (فارسی) زرین تاج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورتاج
تصویر ورتاج
(دخترانه)
گلی سرخ رنگ که همیشه روی به آفتاب دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درتا
تصویر درتا
(دخترانه)
در (عربی) + تا (فارسی) مانند در، مانند مروارید، همتای در
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورتاج
تصویر ورتاج
پنیرک، آفتاب گردک، نیلوفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراج
تصویر دراج
پرنده ای شبیه کبک، با پرهای خالدار سیاه و سفید که گوشت لذیذی دارد، پور، جرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رتاج
تصویر رتاج
در بزرگ، در بزرگ بسته ای که در کوچکی میان آن باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ را)
ابن سمعان. ابوالسمع. تابعی است. تابعی در علم حدیث به کسی گفته می شود که صحابی را درک کرده ولی خود پیامبر را ندیده است. این واژه از نظر سند حدیث اهمیت زیادی دارد، زیرا تابعی واسطه ای مستقیم میان صحابی و محدثین بعدی است. صداقت و امانت تابعین در نقل روایت ها، آنان را در ردیف مهم ترین شخصیت های علمی صدر اسلام قرار داده است.
ابوالحسین سعید بن حسین، به این نسبت معروف شده است. (الانساب سمعانی)
ابن زراعۀ شبابی، امیر مکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 29هزارگزی شمال باختری قره آغاج و هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه - پیمانه. کوهستانی، معتدل. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول: غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی: زراعت، صنایع دستی: جاجیم بافی و راه آن مالرو است. و در دو محل بفاصله 2 کیلومتر بنام دراج بالا و پائین مشهور، و سکنۀ دراج پائین 185 نفر میباشد. (به این قریه ها تراش هم میگویند). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
مرغی است رنگین مانند تذرو. طراج. دراجه. ابوشعیب. ابوالحجاج. ابوخطار. (صبح الاعشی). ابوضبه. (المرصع). پورنر. (مهذب الاسماء). مرغی است رنگین مانند تذرو (و یستوی، فیه المذکر و المؤنث). (منتهی الارب). بفارسی پور و جرب گویند. ج، دراریج. (ناظم الاطباء). کومنگیر. کومنزل. (یادداشت مؤلف). زرچ. زراج. زرج. ژرژ. زره کوه. تراج. رنگین تاج. حیقطان. مرغ رنگین تاج. دراجه. (آنندراج). قرقاول (؟). تورنگ. حیقط. تذرو (؟). مرغی است چون خروس سخت زیبا و آوازی ملیح دارد. ج، دراریج. (زمخشری). مرغی است قریب به جثۀ کبک و خوش منظر و مؤلف تذکره اشتباه به سمانی کرده است. (تحفۀ حکیم مؤمن). دراج هندی را مرغ مفتولی خوانند. (اختیارات بدیعی). قلقشندی در صبح الاعشی گوید: پرنده ای است پاکیزه گوشت بالهایش از سوی بیرون تیره و خاکی و از سوی درون سیاه و بشکل قطا است، اما از آن لطیف ترست، و کلمه دراج بر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق شود و بی خط آنرا از جنس کبوتر می شمارند، زیرا همچون کبوتر بیضۀ خود را زیر بال می گیرد و عوام آهنگ آواز او را به این جمله بازگو می کنند ’بالشکر تدوم النعم’. و گویند پرنده ای است فرخنده و بسیار نتاج از آمدن بهار مژده دهد و در باد شمال و هوای صافی نیکو حال باشد و در باد جنوب تا بدان حد بدحال شود که از پرواز بماند. (صبح الاعشی ج 2 ص 74). چنانکه گذشت این مرغ را در فرهنگها، چنانکه باید تعریف نکرده اند و از شواهد نیز بین مترادفات کلمه و کلمات تذرو و قرقاول که ظاهراً غیر دراج باشند وجه متمایزی برنمی آید، خاصه آنکه از دو شعر فردوسی و نظامی که نقل خواهیم کرد، برمی آید دراج غیر از تذرو و قرقاول است و صحیح هم همین است که تذرو و قرقاول غیر دراج است، اما از نظر جانورشناسی، دراج پرنده ای است از تیره ماکیان جزء راستۀ کبکها که در حدود چهل گونۀ آن در قاره های قدیم، در نواحی گرم و معتدل می زیند. جثه اش از کبک کمی فربه ترست و مانند کبک در صحراها زیست می کند. (فرهنگ فارسی معین) :
چوگلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان.
خسروانی.
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد.
فردوسی.
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
چواین تخت بی شاه و بی تاج گشت
ز خون مرز چون پر دراج گشت.
فردوسی.
چرا عمر طاووس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان.
فرخی.
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی.
منوچهری.
دیلمی وار کشد هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.
منوچهری.
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری.
منوچهری.
چو آهو و خرگوش یابد عقاب
نیارد به دراج و تیهو شتاب.
اسدی.
تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نکوئی که مگر دراج است.
مسعودسعد.
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند.
مسعودسعد.
طاووس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج.
سوزنی.
از بلبل گل پرست خوش سازتری
کبکی و ز دراج خوش آوازتری.
خاقانی.
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج.
نظامی.
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان راکرده تاراج.
نظامی.
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت.
نظامی.
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج.
نظامی.
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق ’بلی’ تاج الست.
عطار.
دراج نر. حیقطان. دیلم. (منتهی الارب). از دوشعر ذیل فردوسی و نظامی برمی آید که دراج غیر تذرو است:
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو.
فردوسی.
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام شهر اپیدامنوس در آرناؤودستان. قصبه و ناحیه ای در ساحل دریای آدریاتیک در یوگسلاوی. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ناحیه ای است از نواحی کوفه. در این مکان مردم کثیر و درخت خرمای بسیار بوده و فعلاً خرابست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
راه تنگ. (منتهی الارب). ج، مراتج، کلید. (منتهی الارب). مغلاق. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دربند و تیر پس در. آلتی که بدان در را می بندند. (ناظم الاطباء). کلون در. ج، مراتج
لغت نامه دهخدا
(فَ)
موضعی به بلاد طی. (منتهی الارب). ازهری گوید: موضعی است در بلاد طی و جز او گوید: آبی است بنی اسد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نشانی است مر شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بادیانۀ صحرایی و بستانی می باشد. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گیسوپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). یک نوع زینتی در سر زنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ / عِ نِ)
ارتاج باب، بند کردن در را. در ببستن. ببستن. بستن در را. در را بستن. (تاج المصادر بیهقی) ، پویه دوانیدن. (منتهی الارب). شتر را دوانیدن. پویانیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراج
تصویر دراج
سخن چین، درج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتاج
تصویر رتاج
در بند دروازه
فرهنگ لغت هوشیار
پنبرک: توتا جور ملک شرف بادی واعدات بر آتش غم سوخته بادند چوور تاج. (سوزنی)، آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراج
تصویر دراج
((دُ رّ))
پرنده ای است شبیه کبک، اما چاق تر که بال هایش خال های سیاه و سفید دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورتاج
تصویر ورتاج
آفتاب پرست، نیلوفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارتاج
تصویر ارتاج
((اِ))
در را محکم بستن
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند که دراج از دست او بپرید و ضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد. اگر بیند که دراج بسیار داشت و دانست ملک اوست، دلیل که به قدر آن وی را زنان و کنیزکان حاصل گردد. جابر مغربی
دراج درخواب، زنی است خوب روی، لکن بد مهر است و با شوهر نسازد. اگر بیند که دراج را بگرفت یاکسی به وی داد، دلیل که زنی خواهد بدین صفت. اگر بیند که گوشت دراج میخورد، دلیل که مال زن به قدر آن ستاند و هزینه کند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب