جدول جو
جدول جو

معنی دربیش - جستجوی لغت در جدول جو

دربیش
قلندر، درویش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درغیش
تصویر درغیش
انبوه، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، موفّر، جزیل، اورت، به غایت، کثیر، غزیر، موفور، عدیده، وافر، بی اندازه، مفرط، معتدٌ به، خیلی، متوافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویش
تصویر درویش
صوفی، کنایه از کسی که به اندک مایه از مال دنیا قناعت می کند، کنایه از تهیدست، بینوا، فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربی
تصویر دربی
مسابقه ای که میان دو تیم همشهری برگزار می شود، شهرآورد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ یَ)
قریه ای است در قسمت پایین بغداد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ شَ)
ده کوچکی است از دهستان درختنکان بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 42هزارگزی شمال کرمان و سر راه مالرو شهداد به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دختر قسم، و او دختر الیعام بن اخیطوفل و زوجه یکی از صاحب منصبان عبرانی بود بنام اوریا (عوریا). روزی داود ملک بر بام خانه خود برآمده بث شبع را دید که شستشو می نماید و در دل خود او را بسیار دوست داشت. چنان شعلۀ عشق او در کانون سینه اش ملتهب شد که میل هم خوابی با او نمود، پس از آنکه حیله ای انگیخت که زوج او را در لشکرگاه به قتل رسانیدند او را ب خانه خود آورد و حرم خود گردانید و پسرش سلیمان را که ولیعهد خود کرد از بث شبع بود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دریس. بازیی است که آن را در ترکی طقورجین گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 439). و رجوع به دریس شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی. واقع در هفتهزار و پانصدگزی جنوب خاوری شاهپور و پانصدگزی باختر راه شوسۀ شاهپور به ارومیه، با 235 تن سکنه. آب آن از رود زولا و قره سو و راه آن شوسه است و از راه شوسۀ شاهپور به ارومیه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جوششی که از مرض بهم رسد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دربه. درپه. درپی. پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). رقعه. وصله:
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه دربی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
رجوع به دربه و درپه و درپی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درب که جایگاهی است در نهاوند، منسوب به درب که جایگاهی است در بغداد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ با)
موضعی است به عراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
انبوه و بسیار. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف وغیش است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به وغیش شود، نوعی از زردآلو. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
غلامحسین درویش، معروف به درویش خان (1251- 1305 هجری قمری). آهنگساز ایرانی و استاد بزرگ تار متولد تهران، پدرش بشیر طالقانی کارمند ادارۀ پست و با موسیقی آشنا بود و پسر را در حدود 10 یا 11 سالگی به دستۀ موزیک دارالفنون سپرد، درویش ابتدا به آموختن طبل کوچک سپس به شیپور پرداخت و با نت آشنا شد و جزء نوازندگان دستۀ مخصوص عزیزالسلطان گردید. درویش همراه عده ای از نوازندگان مسافرتی برای پر کردن صفحۀ گرامافون به انگلستان کرد و در 1911 میلادی نیز سفری برای همین منظور به روسیه نمود. سرانجام در شب چهارشنبه دوم آذر 1305 هجری شمسی در حالیکه با درشکه عازم منزلش بود بسبب تصادم درشکه با اتومبیل درگذشت. درویش مردی آزادمنش و دارای طبعی لطیف و ذوقی سرشار بود وی از مریدان ظهیرالدوله بود و پس از وفات در مقبرۀ ظهیرالدوله (بین تجریش و دربند) بخاک سپرده شد. درویش بسبب آشنائی با موزیک نظامی در نوازندگی تکنیکی خاص و بدیع داشت و با ابتکارات خود موسیقی ایرانی را تا حدی از حالت یکنواختی خارج ساخت. از کارهای مهمش اضافه کردن یک سیم سفید است به تار، ساختن قطعات ضربی معروف به پیش درآمد از ابتکارات او شمرده شده، آثار متعددش عبارتند از پیش درآمدها (ماهور، ابوعطا، سه گاه، شوشتری، افشاری، راگ) ، رنگها از جمله رنگ اصفهان که آن را برای اپرت پریچهر و پریزاد (اثر رضا شهرزاد) ساخته است، تصنیفها و کنسرت هائی نیز برای اعانت به مستمندان و آسیب دیدگان ترتیب داده است. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به غلامحسین خان درویش در ردیف خود شود
لقب توکل بن اسماعیل توکلی، مشهور به ابن بزاز. از نویسندگان دورۀ صفویه و ازمریدان شیخ صفی الدین اردبیلی بود و در حدود سال 760هجری قمری شهرتی بسیار داشت. کتابی بنام صفوهالصفا دارد که در مناقب صفی الدین است و حاوی مطالب بسیار راجع به تاریخ و احوال و اخلاق مردم در نیمۀ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است و غالب اطلاعاتی که بعدها مورخین دیگر راجع به ابتدای کار صفویه در کتب خودآورده اند اقتباس از همین صفوهالصفای ابن بزاز است. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به ابن بزاز در ردیف خود و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 3 ص 398 شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
تیره ای از طایفۀ بابا احمدی هفت لنگ. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
شاخه ای از تیره عبدالوند هیهاوند از طایفۀ چهار لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
نام مملکت مهدی در سودان مصر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
خواهنده از درها. (غیاث). گدا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). سائل یعنی گدائی که با آوازی خوش گاه پرسه زدن شعر خواند. فقیران که گدائی کنند و درآن گاه به آواز خوش شعر خوانند و تبرزین بر دوش و پوست حیوانی چون گوسفند و شیر و امثال آن بر پشت دارند و موی سر دراز و آویخته و موی ریش و سبلت ناپیراسته و ژولیده دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا) .کلمه در اصل درویز بود ’زا’ را به شین معجمه بدل کرده اند، و درویز در اصل درآویز بوده به معنی آویزنده از در، چون گدا به وقت سؤال از درها می آویزد یعنی درها را می گیرد لهذا گدا را درویش گفتند. و بعضی محققان نوشته اند که درویش در اصل دریوز بود در میان یاء و واو قلب مکانی کردند درویز شد بعد زاء را به شین بدل کردند، و یوز صیغۀ امر است از یوزیدن که به معنی جستجو کردن است. و چون اطلاق این لفظ برخدارسیدگان گوشه نشین صادق نمی آید و زیبا نمی نماید لهذا فقیر صاحب معرفت را بجهت تمیز درویش به ضم دال باید گفت، در این صورت مرکب باشد از در که به معنی مروارید است و ویش که در اصل واش بود مزیدعلیه وش که کلمه تشبیه است. (از غیاث). در قدیم درویشان برخلاف زمان ما که موی سر و ریش دراز دارند، موی می سترده اند چنانچه سعدی گوید: ظاهر درویشی جامۀ ژنده است و موی سترده و حقیقت دل زنده است و نفس مرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درویش دل، گداطبع. گداطبیعت. خسیس. بخیل. گداصفت:
مالداران توانگر کیسۀ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کرده اند.
سنائی.
، فقیر. مسکین. بی بضاعت. بی چیز. مفلس. مقابل مالدار. بی نوا. محتاج. تهیدست. مقابل مرد درم. مقابل توانگر. أرمل. أرمله. تروب. تریب. (منتهی الارب). خلیل. (دهار). سبرات. سبرت. سبروت. سبریت. (منتهی الارب). صعلوک. (زمخشری). عاهن. عائل. (دهار). عدم. عدوم. (منتهی الارب). عدیم. عوز. علیه. فقیر. (دهار). مختل. مخل. (منتهی الارب). مسکین. (دهار). معترّ. معدم. معدوم. (منتهی الارب). معسر. (دهار). معوز. مفلاک. مقتر. (ترجمان القرآن جرجانی) :
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زانکه درویش بود عاریه خواست.
شهید (از فرهنگ اسدی ص 500).
اگر بگروی تو بروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید.
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش نفرین برد بی گناه.
ابوشکور.
چغانیان شهری است... با هوای خوش و مردمانی درویش. (حدود العالم) [مردم لابه از سودان] مردمانی دزدند و درویش و همه برهنه. (حدود العالم چ دانشگاه ص 200). کوکث، خشکاب، شهرکهائی اند... با کشت و برز بسیار و مردمانی درویش. (حدود العالم). چغانیان ناحیه ای بزرگ است و بسیار کشت و برز و برزیگران کاهل و جای درویشان. و لکن با نعمت بسیار است. (حدود العالم). و این [بتمان] ناحیه ای است با کشت و برز بسیار و جای درویشان ! و اندر وی دهها و روستاهای بسیار است. (حدود العالم). سکلکند، شهرکی است [به خراسان] اندر میان کوهها نهاده بسیار کشت و برز و جای درویشان. (حدود العالم).
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز.
فردوسی.
دگر هرچه بودش به درویش داد
بدان کس کجا خویش بد بیش داد.
فردوسی.
ندارد همی روشنائیش باز
ز درویش و از شاه گردن فراز.
فردوسی.
گر ایدون که درویش باشد برنج
فراز آرداز هر سوئی نام و گنج.
فردوسی.
به هر شهر کاندر شدی دادگر
به درویش دادی بسی سیم و زر.
فردوسی.
درم داد و دینار درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
فردوسی.
سه یک زان نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
فردوسی.
درم بخش هرماه درویش را
مده چیز مرد بداندیش را.
فردوسی.
چه درویش باشی چه مرد درم
چه افزون بود زندگانی چه کم.
فردوسی.
وی را گفت: از چه می نالی ؟ گفت مرد درویشم و بنی خرما دارم... پیلبانان همه خرمای من رایگان می برند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). مثال داد تا هزار هزار درم ازخزانه اطلاق کردند درویشان و مستحقان... را. (تاریخ بیهقی ص 273).
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگر خدای است و درویش ما.
اسدی.
چوتدبیر درویش کم بوده بخت.
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت.
اسدی.
نه آن ماند خواهد که با زور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج.
اسدی.
درویش کند براه ترتیب
نزدیکی تو بسوی داور.
ناصرخسرو.
درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی.
ناصرخسرو.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
این مردم [مردم فلج] عظیم درویش و بدبخت باشند و با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند. (سفرنامۀ ناصرخسروچ دبیرسیاقی ص 155). بحکم آنکه مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت... او را تبع بسیار جمع شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد [شخص] به منزلت درویش باشد. (کلیله و دمنه). گفت هرکه را خلافت خدای تعالی در روی زمین سیرنکند از قبض صنایع یتیمان و درویشان هم سیر نشود. (کلیله و دمنه).
درویش نیم اگر چه خود می کوشم
دیوانه نیم اگر چه کم شدهوشم.
(از مقدمۀ محمد بن علی الرق بر حدیقۀ سنائی).
ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش.
انوری.
اما چنانچه درویش گنج یافته که ازدهشت شادمانی در اضطراب حیرت افتد در اندیشه که آن گنج بدو نگذارند و از آن لذت یافته بازماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 164). چون عوانان بد که کعبتین بی نقش بوند مال درویشان بستانند. (منشآت خاقانی ص 295).
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم.
نظامی.
گنج نشین مار که درویش نیست
از سر تا دم مکری بیش نیست.
نظامی.
خیزو کبابی به دل خویش ده
مغز تو خور پوست به درویش ده.
نظامی.
صوفیان درویش بودند و فقیر
کاد فقرأن یکن کفراً یبیر.
مولوی.
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب.
مولوی.
گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه نعمت به فر دولت اوست.
سعدی.
گر کسی خاک مرده باز کند
نشناسد توانگر از درویش.
سعدی.
مرا بوسه گفتم به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به.
سعدی.
درویش و گدا بندۀ این خاک درند
آنانکه غنی ترند محتاج ترند.
سعدی.
آتش از خانه همسایۀ درویش مخواه
کآنچه از روزن او می گذرد دود دل است.
سعدی.
شب هر توانگر به سرائی همی رود
درویش هرکجا که شب آید سرای اوست.
سعدی.
گفت هرچه درویشانند مرایشان را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزی بخواه. (گلستان سعدی). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. (گلستان سعدی).
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سرسفرۀ سلطان چو نشیند درویش.
سعدی (از یادداشت مرحوم دهخدا).
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی به طعنه هردم صد نیش.
ابومسلم.
رفت وبنهاد شاهرا در پیش
گفت بستان ز شاه ای درویش.
مکتبی.
بنو الغبراء، درویشان. (منتهی الارب) ، درویشان که راههای مجهول نیک می دانند. (دهار). ذؤبان العرب، دزدان عرب ودرویشان آنها. (منتهی الارب). طمل، طملال، درویش برهنه، و درویش بدخوی، و درویش تنگ زندگانی، و درویش تنگ زیست، و درویش چرکن، و درویش زشت حال. (از منتهی الارب). طملول و طملیل، درویش سخت عیش. (منتهی الارب).
- امثال:
آنرا که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هرکجا که شب آمد سرای اوست.
سعدی.
از بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی.
سعدی.
از درویشان برگ سبزی از رندان قاب گرگی. (امثال و حکم).
اول خویش بعد درویش. (امثال و حکم).
به درویش گفتند کوچ تخته پوست بر دوش افکند. (امثال و حکم).
درویش در کاروان ایمن است. (امثال و حکم).
درویش مومیائی هی می گوئی و نمیائی. (امثال و حکم).
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان سعدی).
درویش از ده رانده دعوی کدخدائی کند. (امثال و حکم).
- خان درویش، خان حقیر، خانه محقر:
درین خان درویش بد میزبان
زنی بینوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
- درویش بود، درویشی. درویش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درویش بودن:
شهی کو بترسد ز دوریش بود
به شهنامه او را نشاید ستود.
فردوسی.
، در مثال ذیل ’ناحیت درویش’ ظاهراً ناحیۀ لم یزرع و دور از آبادی معنی میدهد مگر آنکه به اعتبار سکنۀ آن به همان معنی فقیر و نادار بکار رفته باشد: اندر تبت ناحیه ای از این [از رانک نک] درویش تر نیست. (حدود العالم)، زاهد. تارک دنیا. گوشه نشین. قلندر. صوفی. (از ناظم الاطباء). آنکه بی اعتنا به رسوم و تجملها و مال و نظایر آن باشد. بی اعتنا به دنیا و مال و قواعد و قوانین بشری، شبیه به فیلوزف فرنگیان. (یادداشت مرحوم دهخدا). فضلا و بزرگان با اخلاق. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی). فقیر صوفی که غالباً از متعلقات دنیوی به اندک مایه قناعت می کند یا لامحاله از قید تعلقات کناره می جوید و حتی گاه از باب تحقیر و تهذیب نفس و نه به داعیۀ حرص مال یا عدم توکل، و آن هم برای رفع ضرورت، به دریوزگی و سؤال نیز تن در میدهد.
اصل لفظدرویش نیز بموجب بعضی قرائن ظاهراً با لفظ دریوزه مربوط است. اخوان طریقت و سالکان طریق و تمام اعضای سلاسل صوفیه نیز عموماً بنام درویش خوانده میشوند و نیز این لفظ در اول نام بعضی از مشاهیر صوفیه بمنزلۀ یک عنوان استعمال می شده است (مثل درویش کمال، درویش ناصر و غیره) بهرحال استعمال این لفظ در حق صوفیه مخصوصاً از جهت اهمیتی است که این فرقه برای فقر قائل بوده اند. گذشته از این در مقام اطلاق نیز این لفظ در ادب فقیر و سائل تداول دارد. لفظ درویش در این معنی سابقۀ دراز دارد و در آثار خواجه عبداﷲ انصاری و سایر قدمای صوفیه مکرر آمده است، در قصه های عامیانه درویش غالباً فرستادۀ غیبی، مظهر رحمت الهی و در بعضی موارد واقف به رموز سحر و جادو شناخته میشود. (از دائرهالمعارف فارسی) : درویشی را شاگردی بودبرای او درویزه می کرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد. پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت دختری شاهد به من داد. گفت والﷲ من بیست سال است که محتلم نشده ام، این اثر لقمۀ او بود و همچنین درویش را احتراز می باید کردن و لقمۀ هرکسی را نباید خوردن که درویش لطیف است در او اثر می کند چیزها و بر او ظاهر می شود. (فیه مافیه چ فروزانفرص 121). درویشی در مناجات می گفت یا رب بر بدان رحمت کن. (گلستان سعدی). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان. (گلستان). طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند و از درویشی به فغان، آهنگ دعوت او کردند. (گلستان).
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همّتی داری سری در پای درویشان.
سعدی.
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس.
حافظ.
درویشم و گدا و برابر نمی کنم
پشمین کلاه خویش به صد تاج خسروی.
حافظ (امثال و حکم).
محنت از حرص خیزد ای درویش
هر کرا حرص بیش محنت بیش.
مکتبی.
شغل مشارالیه [خلیفهالخلفاء] آن است که به دستور زمان شیخ صفی الدین اسحاق در شبهای جمعه درویشان و صوفیان را در توحید خانه جمع و به ذکر کلمه طیبۀ لا اله الا اﷲ بطریق ذکر جلی اشتغال و در شب جمعه نان و حلوا و طعام و در سایر اوقات نان و طعام مقرری درویشان را صرف می نماید. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 18). تعیین ریش سفیدان درویشان و اهل معارک و امثال اینها با مشارالیه [نقیب] است. (تذکرهالملوک ص 50).
- امثال:
اگر از خرقه کس درویش بودی
رئیس خرقه پوشان میش بودی.
؟ (امثال و حکم).
- درویش چرخی، صوفیی که رقص چرخ کند. درویشی که در رقص و سماع به گرد خویش می چرخد:
اگر مرد خدا درویش چرخی است
بلاشک آسیا معروف کرخی است.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
و رجوع به چرخی در ردیف خود شود.
- درویش سلطان دل، اشاره به سرور کاینات است که پیغمبر ماصلوات اﷲ علیه و آله و سلّم باشد. (برهان) (از آنندراج).
- درویش صفت،که چون درویشان باشد. دارای صفت درویشان. درویش حال.درویش سیرت. چون درویشان:
حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی (گلستان).
- درویش مسلک، که راه و روش درویشان پیشه کند.
- درویش مشرب، که مشرب درویشان داشته باشد. که خوی درویشان برگزیند.
- درویش وار، چون درویشان:
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می کنم درویش وار.
سعدی.
، سخنور و هنگامه گیر.
- امثال:
به درویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت. (امثال و حکم).
درویش را گفتند در دکانت را ببند، دو لب برهم گذارد. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
(دَ یِ)
اسم مصدر از دراییدن. تأثیر. اثر کردن. (برهان) (آنندراج). سرایت. (ناظم الاطباء) :
همه آزمایش همه پرنمایش
همه پردرایش چو گرگ طرازی.
مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد، واقع در 40هزارگزی جنوب خرانق و 26هزارگزی راه خرانق به اشکذر، با 212 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 58هزارگزی شمال کرمان و 5هزارگزی جنوب راه مالرو شهداد به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سابق. سابقاً. پیش از این. قبل از این. آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف، تقدم، در پیش فرستادن. (دهار).
- در پیش آمدن، نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء).
- ، قبل از این آمدن. (ناظم الاطباء).
- ، مقاومت نمودن. مخالفت کردن. تعرض کردن. ممانعت نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، مواجهه. روبه رو ایستادن. (ناظم الاطباء).
- در پیش رفتن، اسلاف. قدوم. (ترجمان القرآن جرجانی).
- در پیش شدن، استرعاف. استعجال. (تاج المصادر بیهقی). استقدام. (ترجمان القرآن جرجانی). استنتال. اسناف. اقدام. اندراع. اندلاق. تتلع. (تاج المصادر بیهقی). تدربس. تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (ترجمان القرآن). متتلع، در پیش شونده. (منتهی الارب). استقدام، در پیش شدن خواستن. (دهار).
- در پیش کردن، اقدام. (تاج المصادر بیهقی). تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مخفف دورباش، و آن نیزۀ کوچک دو شاخه ای است که پیش سواری ملوک برند تا مردم آنرا دیده، از راه دور شوند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دورباش شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خشن. درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درغیش
تصویر درغیش
بسیار و فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویش
تصویر درویش
گدا، خواهنده از درها، بی بضاعت، بی چیز، مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربی
تصویر دربی
((دِ))
مسابقه اسب دوانی ویژه اسب های سه ساله، رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویش
تصویر درویش
((دَ))
فقیر، تهیدست، صوفی، قلندر
فرهنگ فارسی معین
رهرو، سالک، صوفی، عارف، قلندر، بی چیز، بی نوا، تهیدست، عایل، فقیر، مفلس، نیازمند، زاهد، عزلت گزین، گوشه نشین، معتکف، خاکی
متضاد: توانگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن درویش در خواب بد نیست چون درویش در دنیای بیداری ما آدم بدی نیست البته اگر واقعا درویش باشد. معبران قدیمی نوشته اند دیدن درویش در خواب صلاح دین و عاقبت به خیری است. این واقعا درست است زیرا درویش سمبل اخلاق خوب و مناعت طبع و بی نیازی است. در خواب نیز همین می تواند باشد. چنانچه در خواب ببینید که با درویشی رو به رو شده اید و صحبت می کنید راه صلاح و نیکی را بر می گزینید و اگر چه ذاتا انسان خوبی نباشید خواب شما می گوید خوب و صالح می شوید و در آینده مواردی پیش می آید که با بلند همتی و مناعت طبع به امور خویش سر و سامان می بخشید. اگر در خواب دیدید که چیزی به درویش می دهید پولی از راه درست به دست شما می رسد و چنانچه دیدید از درویش چیزی گرفتید پولی در طریق خیر مصرف می کنید. اگر در خواب دیدید که درویش شده و لباس درویشی پوشیده اید، مال دار می شوید و اگر دیدید درویشی مهمان شده و به خانه شما آمده خیر و برکت می یابید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب