دهی است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران، واقع در 34هزارگزی شمال باختری افجه، با 1116تن سکنه. آب آن از چشمه سار است. کوههای اطراف آن معدن زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران، واقع در 34هزارگزی شمال باختری افجه، با 1116تن سکنه. آب آن از چشمه سار است. کوههای اطراف آن معدن زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دژ در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دِژ در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مِثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه: همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. ابوشکور. پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند. خاقانی. من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا. خاقانی. در فغان و جستجو آن خیره سر هر طرف پرسان و جویان دربدر. مولوی. همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است. سعدی. - دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن: دربدر هر ماه چون گردد قمر دیده شاید آن هلال ابروی تو. خاقانی. ، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد گریست بر من و حالم چو دید دربدرم. خاقانی. دلی که دید که پیرامن خطر می گشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت. سعدی. - دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه). - دربدرشده، بی خانمان. آواره. - دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن: مرا سیلاب محنت دربدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد. نظامی. ، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل: ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمدهمه دربدر. فردوسی. شود بر جهان پادشا سر بسر بیابد سخنها همه دربدر. فردوسی. یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد اندرو دربدر. فردوسی. هم آنگه که شد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر. فردوسی. چنان چون ز تو بشنوم دربدر به شعر آورم داستان سر بسر. فردوسی. ز من بشنو این داستان سربسر بگویم ترا ای پسر دربدر. فردوسی. چو گیو اندرآمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر. فردوسی. بگفت این سخن پهلوان با پسر که برخوان به پیران همه دربدر. فردوسی. چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچه بشنید ازو دربدر. فردوسی. پیامی فرستم بنزد پدر بگویم بدو این سخن دربدر. فردوسی. بگفتش بر از این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر. فردوسی. بگویم کنون گفت من سربسر اگر یادگیری ز من دربدر. فردوسی. چنین گفت مر گیو را کای پدر نگفتم ترا من همه دربدر. فردوسی. همی خواندند آفرین سر بسر ابرپهلوان زمین دربدر. فردوسی. ، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه: همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. ابوشکور. پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند. خاقانی. من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا. خاقانی. در فغان و جستجو آن خیره سر هر طرف پرسان و جویان دربدر. مولوی. همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است. سعدی. - دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن: دربدر هر ماه چون گردد قمر دیده شاید آن هلال ابروی تو. خاقانی. ، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد گریست بر من و حالم چو دید دربدرم. خاقانی. دلی که دید که پیرامن خطر می گشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت. سعدی. - دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه). - دربدرشده، بی خانمان. آواره. - دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن: مرا سیلاب محنت دربدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد. نظامی. ، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل: ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمدهمه دربدر. فردوسی. شود بر جهان پادشا سر بسر بیابد سخنها همه دربدر. فردوسی. یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد اندرو دربدر. فردوسی. هم آنگه که شد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر. فردوسی. چنان چون ز تو بشنوم دربدر به شعر آورم داستان سر بسر. فردوسی. ز من بشنو این داستان سربسر بگویم ترا ای پسر دربدر. فردوسی. چو گیو اندرآمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر. فردوسی. بگفت این سخن پهلوان با پسر که برخوان به پیران همه دربدر. فردوسی. چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچه بشنید ازو دربدر. فردوسی. پیامی فرستم بنزد پدر بگویم بدو این سخن دربدر. فردوسی. بگفتش بر از این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر. فردوسی. بگویم کنون گفت من سربسر اگر یادگیری ز من دربدر. فردوسی. چنین گفت مر گیو را کای پدر نگفتم ترا من همه دربدر. فردوسی. همی خواندند آفرین سر بسر ابرپهلوان زمین دربدر. فردوسی. ، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
مرکّب از: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)، ناگهان در خانه اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید. مولوی. - در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره. - ، مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل. ، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در: دو در دارد این باغ آراسته که دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج)، در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت. (از آنندراج)، اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)، به دربند حصن اندر آمدفرود دلیران در دژ ببستند زود. فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربندارگ. فردوسی. ز دربند دژ تا درازی سنگ درفشست و پیلان و مردان جنگ. فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)، آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496)، به دربند آن ناحیت راه یافت. نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدۀ چند باش. نظامی. در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج. مولوی. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم. سعدی. ، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جای دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه. زجاجی (ازآنندراج)، - دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم. مولوی. ، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)، - دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی. ، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کمتره، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
مُرَکَّب اَز: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نِجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)، ناگهان در خانه اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید. مولوی. - در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره. - ، مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل. ، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در: دو در دارد این باغ آراسته که دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج)، در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت. (از آنندراج)، اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)، به دربند حصن اندر آمدفرود دلیران در دژ ببستند زود. فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربندارگ. فردوسی. ز دربند دژ تا درازی سنگ درفشست و پیلان و مردان جنگ. فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)، آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496)، به دربند آن ناحیت راه یافت. نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدۀ چند باش. نظامی. در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج. مولوی. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم. سعدی. ، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جای دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه. زجاجی (ازآنندراج)، - دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم. مولوی. ، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)، - دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی. ، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کَمتَرَه، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر: ای ماهمه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند. نظامی. در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن: نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور زآنکه حاجتمند آنم. نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند. نظامی. برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). - امثال: هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام). - دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج). ، محاصره. دربندان. شهربند: به دربند سجستان آنکه روکرد مثال کردۀ حیدر به خیبر. ازرقی
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر: ای ماهمه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند. نظامی. در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن: نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور زآنکه حاجتمند آنم. نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند. نظامی. برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). - امثال: هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام). - دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج). ، محاصره. دربندان. شهربند: به دربند سجستان آنکه روکرد مثال کردۀ حیدر به خیبر. ازرقی
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لقب آقا بن عابد بن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی) است که از فقهای امامیۀ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است. وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هجری قمری در این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایه الحدیث و الرجال، قوامیس الصناعه در اخبار و تراجم، جوهرالصناعه در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعه ج 1 ص 59 و اعیان الشیعه ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789)
لقب آقا بن عابد بن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی) است که از فقهای امامیۀ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است. وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هجری قمری در این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایه الحدیث و الرجال، قوامیس الصناعه در اخبار و تراجم، جوهرالصناعه در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعه ج 1 ص 59 و اعیان الشیعه ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789)
دهی است از دهستان شهر کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهر کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد: در کوی جهان که خانه عمر در اوست همسایۀ محنتیم و دربادر غم. مجیر بیلقانی
دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد: در کوی جهان که خانه عمر در اوست همسایۀ محنتیم و دربادر غم. مجیر بیلقانی
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری: در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیدرای چو دربندان ما. مولوی. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من. مولوی. آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها: شهر رمضان گرچه مبارک شهری است اما در وی همیشه دربندان است. واله هروی (از آنندراج)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری: در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیدرای چو دربندان ما. مولوی. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من. مولوی. آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها: شهر رمضان گرچه مبارک شهری است اما در وی همیشه دربندان است. واله هروی (از آنندراج)
دهی است از دهستان سرقلعۀ (ولدبیگی گرمسیری) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه، واقع در 3هزارگزی خاور سرقلعه و کنار راه مالرو سرقلعه به نعلبند، با 100 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. در زمستان در حدود 200 خانوار از ایل ولدبیگی برای تعلیف احشام و زراعت حدود این ده در سیاه چادر سکونت می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان سرقلعۀ (ولدبیگی گرمسیری) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه، واقع در 3هزارگزی خاور سرقلعه و کنار راه مالرو سرقلعه به نعلبند، با 100 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. در زمستان در حدود 200 خانوار از ایل ولدبیگی برای تعلیف احشام و زراعت حدود این ده در سیاه چادر سکونت می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)