تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، برای آنکه چوب تا درست باشد به نامه و جامۀ درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405 س 5)
پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، برای آنکه چوب تا درست باشد به نامه و جامۀ درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405 س 5)
نعت مفعولی از پرداختن. اداشده. تأدیه شده، پردخته، تمام شده. به انجام رسیده. تمام سپری کرده شده. (اوبهی) : ساخته و پرداخته، ساخته و تمام شده. بساخته و به اتمام و به انجام رسیده. حاضر. آماده. مهیا. ترتیب کرده. ترتیب یافته. مرتب: بدو روز آن ساز کردش تمام چو پرداخته شد بهنگام شام... فردوسی. دراز است ره باش پرداخته همه توشه یکبارگی ساخته. اسدی. میباید که صناع را حاضر کنی و بر وفق مراد و حسب مرتاد آن جامها بفرمائی چنانکه بوقت بازگشت تو تمام کرده و پرداخته بتو سپارم. (ترجمه تاریخ یمینی). چو شد پرداخته آن نامۀ شاه ز شادی بادبان زد بر سر ماه. نظامی. ، جلا داده. (برهان). صیقل کرده. (برهان)، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان) : دل از هر دو عالم بپرداخته بیاد خداوند پرداخته. ؟ ، خالی. تهی. مخلّی: سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته. فردوسی. الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. گر از من شود تخت پرداخته سپاه آید از هر سوئی ساخته. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو سخن ساز و بر سخته گوی. اسدی. تا خاک بآمد شد هر کاین و فاسد پرداخته و پر نکند پشت و شکم را. انوری. ، فارغ. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : چو شد کار لشکر همه ساخته دل پهلوان (کیخسرو) گشت پرداخته ز اختر یکی روز فرخ بجست که بیرون شدن را کی آرد درست. فردوسی. از آورده صد گنج شد ساخته دل شاه از آن کار پرداخته. فردوسی. همیشه دل از رنج پرداخته زمانه بفرمان او ساخته. فردوسی. ، ساخته، آراسته. (برهان). زینت داده. - ساخته و پرداخته، تمام کرده و بانجام رسیده. ساخته و بانجام رسانیده. ، انگیخته، ترک داده، دورکرده. (برهان). در بیت ذیل معنی پرداخته بدرستی دریافته نشد و گویا از اصطلاحات نساجان باشد: شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار. نظام قاری. - پرداخته شدن، تمام شدن. بانجام رسیدن. حاضر شدن. مهیا شدن. آماده شدن. باتمام رسیدن: برقماریص گفت اکنون خواهم که مرا کتابی سازی اندر کار پادشاهی... گفتا فرمانبردارم...چون پرداخته شد پیش برقماریص آورده برخواند. (مجمل التواریخ والقصص). - پرداخته کردن، پرداخت کردن. تأدیه کردن. اقباض کردن. پرداختن. خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. - پرداخته گشتن، پرداخته شدن. حاضر شدن. آماده شدن. مهیا شدن. باتمام رسیدن. بانجام رسیدن. تمام شدن: و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت بخانه برد. (کلیله و دمنه). و چون بعضی از آن پرداخته گشت ذکر آن بسمع اعلی قاهری شاهنشاهی رسید. (کلیله و دمنه). - پرداخته گشتن از کاری، مستریح و فارغ شدن از آن: چو هرچش ببایست شد ساخته وز آن ساختن گشت پرداخته بیامد بگفتش بافراسیاب که ای شاه با دانش و فرّ و آب. فردوسی. و رجوع به پرداختن و پردخته شود
نعت مفعولی از پرداختن. اداشده. تأدیه شده، پردخته، تمام شده. به انجام رسیده. تمام سپری کرده شده. (اوبهی) : ساخته و پرداخته، ساخته و تمام شده. بساخته و به اتمام و به انجام رسیده. حاضر. آماده. مهیا. ترتیب کرده. ترتیب یافته. مرتب: بدو روز آن ساز کردش تمام چو پرداخته شد بهنگام شام... فردوسی. دراز است ره باش پرداخته همه توشه یکبارگی ساخته. اسدی. میباید که صناع را حاضر کنی و بر وفق مراد و حسب مرتاد آن جامها بفرمائی چنانکه بوقت بازگشت تو تمام کرده و پرداخته بتو سپارم. (ترجمه تاریخ یمینی). چو شد پرداخته آن نامۀ شاه ز شادی بادبان زد بر سر ماه. نظامی. ، جلا داده. (برهان). صیقل کرده. (برهان)، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان) : دل از هر دو عالم بپرداخته بیاد خداوند پرداخته. ؟ ، خالی. تهی. مُخلّی: سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته. فردوسی. الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. گر از من شود تخت پرداخته سپاه آید از هر سوئی ساخته. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو سخن ساز و بر سخته گوی. اسدی. تا خاک بآمد شد هر کاین و فاسد پرداخته و پر نکند پشت و شکم را. انوری. ، فارغ. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : چو شد کار لشکر همه ساخته دل پهلوان (کیخسرو) گشت پرداخته ز اختر یکی روز فرخ بجست که بیرون شدن را کی آرد درست. فردوسی. از آورده صد گنج شد ساخته دل شاه از آن کار پرداخته. فردوسی. همیشه دل از رنج پرداخته زمانه بفرمان او ساخته. فردوسی. ، ساخته، آراسته. (برهان). زینت داده. - ساخته و پرداخته، تمام کرده و بانجام رسیده. ساخته و بانجام رسانیده. ، انگیخته، ترک داده، دورکرده. (برهان). در بیت ذیل معنی پرداخته بدرستی دریافته نشد و گویا از اصطلاحات نساجان باشد: شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار. نظام قاری. - پرداخته شدن، تمام شدن. بانجام رسیدن. حاضر شدن. مهیا شدن. آماده شدن. باتمام رسیدن: برقماریص گفت اکنون خواهم که مرا کتابی سازی اندر کار پادشاهی... گفتا فرمانبردارم...چون پرداخته شد پیش برقماریص آورده برخواند. (مجمل التواریخ والقصص). - پرداخته کردن، پرداخت کردن. تأدیه کردن. اقباض کردن. پرداختن. خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. - پرداخته گشتن، پرداخته شدن. حاضر شدن. آماده شدن. مهیا شدن. باتمام رسیدن. بانجام رسیدن. تمام شدن: و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت بخانه برد. (کلیله و دمنه). و چون بعضی از آن پرداخته گشت ذکر آن بسمع اعلی قاهری شاهنشاهی رسید. (کلیله و دمنه). - پرداخته گشتن از کاری، مستریح و فارغ شدن از آن: چو هرچش ببایست شد ساخته وز آن ساختن گشت پرداخته بیامد بگفتش بافراسیاب که ای شاه با دانش و فرّ و آب. فردوسی. و رجوع به پرداختن و پردخته شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دریافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاقل. فهیم. بافهم. با ادراک: ابوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). مردی سخت کافی و دریافته بود. (تاریخ بیهقی ص 395). سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن برجای بود وزارت به کسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ص 149). از وی (حاجب غازی) صورتها می بنگاشتند و امیر (مسعود) البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی و از وی دریافته تر... پادشاه کسی ندیده است. (تاریخ بیهقی ص 138)، نعت مفعولی (در معنی مفعولی). مدرک. معلوم. مفهوم. (دهار). محسوس. به حس دریافته. (دهار)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دریافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاقل. فهیم. بافهم. با ادراک: ابوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). مردی سخت کافی و دریافته بود. (تاریخ بیهقی ص 395). سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن برجای بود وزارت به کسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ص 149). از وی (حاجب غازی) صورتها می بنگاشتند و امیر (مسعود) البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی و از وی دریافته تر... پادشاه کسی ندیده است. (تاریخ بیهقی ص 138)، نعت مفعولی (در معنی مفعولی). مدرک. معلوم. مفهوم. (دهار). محسوس. به حس دریافته. (دهار)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قَمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
ادا شده تاء دیه شده، حاضر و آماده، بانجام رسیده تمام شده، آراسته زینت داده، در ساخته مشغول شده اشتغال یافته، خالی تهی مخلی صافی، فارغ شده از جمیع علایق و عوایق فارغ، جلا داده صیقل کرده، ساخته کمال یافته انجام گرفته بپایان رسیده، انگیخته بر انگیخته، ترک داده، دور کرده
ادا شده تاء دیه شده، حاضر و آماده، بانجام رسیده تمام شده، آراسته زینت داده، در ساخته مشغول شده اشتغال یافته، خالی تهی مخلی صافی، فارغ شده از جمیع علایق و عوایق فارغ، جلا داده صیقل کرده، ساخته کمال یافته انجام گرفته بپایان رسیده، انگیخته بر انگیخته، ترک داده، دور کرده