جدول جو
جدول جو

معنی دراژه - جستجوی لغت در جدول جو

دراژه
نوعی قرص با روکشی از مواد قندی، نوعی شکلات پوشش دار شبیه قرص
تصویری از دراژه
تصویر دراژه
فرهنگ فارسی عمید
دراژه(دِ ژِ)
داروهای تلخ و بدمزه را پس از اینکه بوسیلۀ قالبهای مخصوص بصورت عدسی های محدب الطرفین کوچک درآوردند برای اینکه هنگام استعمال دهان را بدطعم نکند، از یک ورقۀ صمغ و قند می پوشانندو بدین ترتیب روکش نازک شیرین و براقی هستۀ مرکزی بدمزه را فرامیگیرد و به این شکل دارویی دراژه نام نهاده اند، مانند: دراژۀ کنین. (از درمانشناسی ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درایه
تصویر درایه
درایت، در حدیث، علمی که دربارۀ احادیثی که از پیغمبر اسلام نقل کرده اند بحث می کند تا معلوم شود کدام یک درست و کدام نادرست است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراکه
تصویر دراکه
نیک دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
از آلات جنگی که سپاهیان در پناه آن به طرف دشمن یا به جانب حصار حمله می کردند، دبابه، دوچرخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
جامه ای که جلوی آن باز باشد، جبه، قبا، جامۀ بلندی که مشایخ و زهاد بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ را کَ)
دراکه. دریافت کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- قوه دراکه، قوه دریافت کننده و فهم و عقل و شعور. (ناظم الاطباء) : آدمی را قوه ای است دراکه که منتقش شود در وی صور موجودات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
علف ریزۀ خشک یا ریزۀ خشک هر چیز از شورۀ گیاه و درخت و تره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / دُ مَ)
خارپشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَذْ ذی)
گام نزدیک گذاشتن خارپشت و خرگوش در شتاب روی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آهسته و نرم رفتن شتر. (از منتهی الارب). درم. درمان. و رجوع به درم و درمان شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را قَ)
یکی دراق. واحد دراق. (از اقرب الموارد). رجوع به درّاق شود
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را جَ)
دراج. (منتهی الارب). رجوع به دراج شود
لغت نامه دهخدا
(دُرْ راعَ)
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را عَ/ دُ را عَ)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364).
به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان
بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز.
ناصرخسرو.
مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی).
لاجرم جبه ودراعۀ من
از عبائی و برد گشت این بار.
مسعودسعد.
نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص).
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب.
سنائی.
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
خاقانی.
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه بچار جوی شستیم.
خاقانی.
ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت.
نظامی.
دراعه درید و درع می دوخت
زنجیر برید و بند می سوخت.
نظامی.
به دراعه ای درگریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش.
نظامی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است
دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد.
سعدی.
از سبزه و آب گشته موجود
دراعۀ خضر و درع داود.
(از ترجمه محاسن اصفهان آوی).
تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَذْ ذُ)
دراست. سبق گفتن، درس کتاب کردن. (از منتهی الارب). خواندن کتاب را و به حفظ آن مبادرت کردن. (از اقرب الموارد) ، علم خواندن. (المصادر زوزنی). علم آموختن. (دهار). خواندن علم. (ترجمان القرآن جرجانی) : أن تقولوا انما انزل الکتاب علی طائفتین من قبلنا وان کنا عن دراستهم لغافلین. (قرآن 156/6) ، تا نگویید که کتاب فقط بر دو طایفه پیش از ما فرستاده شد و هرچند از خواندن و مطالعۀ آنان غافل بودیم، کهنه و مندرس کردن جامه را. (از اقرب الموارد). درس. و رجوع به درس شود، آرمیدن با جاریه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در یکهزارگزی جنوب شهریار با 227 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و راه آن از طریق آدران ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را بَ / بِ)
درابه. تخته ای است که آسیابانان در پیش آب گذارند تا آب بطرف دیگر نرود و آن را دردابه و دررادۀ آسیا نیز گویند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ بَ)
دلیری بر حرب و بر هر کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ ژَ / ژِ)
دریاچه. دریااک. دریاهک: برغر، ناحیه ای است از بتمان میانه، و دریاژه ای اندر وی است و رود بخار از این دریاژه رود و اندر وی آبها درافتد. (حدود العالم). و رجوع به دریاچه شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را جَ)
گردنا که کودک را رفتن بدان آموزند. (مهذب الاسماء). گردونا. حال. گردونچۀ کودک، حالت به رفتن آمدن کودک خرد. (منتهی الارب) ، آلتی است از آلات حرب و آن چنان باشد که غراره از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن شوند تا به دیوار قلعه رسند و در قلعه نقب زنند، دو برج بزرگ که به طرفین دروازۀ قلعه می سازند. (غیاث). پاسبانان در آن دو برج منزل سازند:
دراجۀ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچۀ دیارش سعدالسعود ازهر.
خاقانی.
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه ازبانگ پاس.
نظامی.
دراجۀ قلعه های وسواس
دارندۀ پاس و نیز بی پاس.
نظامی.
دراجۀ مشتری بدان نور
از چشم تو گفت چشم بد دور.
نظامی.
در بیت ذیل از نظامی می نماید که به معنی اول باشد:
منم دراجۀ مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شب آویز.
نظامی.
، دوچرخه در تداول امروز عرب زبانان
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را رَ)
دوک. (منتهی الارب). دوک پشم. (مهذب الاسماء). دوکی که بدان پشم ریسند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
به لغت هندی شراب انگوری را نامند
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دیوث و قلتبان. (برهان). کشخان و غلتبان. (جهانگیری) :
به هیچ نامه و رقعه سلام ما ننوشت
زهی دراره زن روسبی لوطی کار.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
ابن محمد العری. صاحب مجمل التواریخ و القصص وی را از دشمنان آل برمک و در عداد فضل ابن ربیع دانسته است، اما مرحوم بهار در تحقیق صحت ضبط نام این مرد می نویسد: کذا؟ و نامی شبیه به این نام در تواریخ دیده نشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 345 و حاشیۀ آن)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
مصدر درء است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به درء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراقه
تصویر دراقه
تازی گویش شامی زرد آلو، شفتالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراکه
تصویر دراکه
دریافت دریابنده نیک دریابنده، مدرکه
فرهنگ لغت هوشیار
درنده پاره کننده: درانه و دوزان بسر کلک نیابی درانه و دوزان بسر کلک و بنانست (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درایه
تصویر درایه
دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درابه
تصویر درابه
دلیری بر حرب و بر هر کار
فرهنگ لغت هوشیار
آهون بز از جنگ افزارها، روراک، دوچرخه، دو آبام (برج) که دردو سوی دروازه دژ ساخته می شود آلتی است جنگی و آن غراره ایست که داخل آن را از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن حرکت کنند تا بدیوار قلعه رسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراره
تصویر دراره
دوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراسه
تصویر دراسه
آموزش دادن آموزاندن، گاییدن، دانایی، پژوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
قبا، جعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
((دُ رّ عِ))
جامه دراز که مشایخ و زهاد به تن کنند
فرهنگ فارسی معین