جدول جو
جدول جو

معنی درافتاده - جستجوی لغت در جدول جو

درافتاده
(دَ اُ دَ / دِ)
افتاده. ریخته شده:
باده ای دید بدان جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده.
منوچهری.
رجوع به درافتادن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
آنکه یا آنچه در محل دور قرار گرفته، ویژگی زمین یا خانه ای که از آبادی و از مردم دور باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برافتاده
تصویر برافتاده
از میان رفته، نابود شده، برانداخته، منقرض
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
منسوخ. که باب نیست. از باب افتاده. از مد افتاده
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دورمانده از کسی یا جایی: غریب، دورافتاده از مسکن. (دهار).
- دورافتاده از وطن، جلای وطن کرده. (یادداشت مؤلف).
، کنایه از کسی است که حقیقت را خوب نمی تواند درک کند. (از آنندراج) :
مه برآمد بررخش گفتم که لوحش ساده است
آفتاب این لاف زد گفتم که دور افتاده است.
تأثیر (از آنندراج).
کرده ام روی چو خورشید ترا نسبت به ماه
مه کجا رویت کجا بسیار دور افتاده ام.
ابراهیم چاهی (از آنندراج).
، کسی که فهم سخن کماینبغی نتواند کرد و گویا از ادراک افتاده است. (از آنندراج) ، از اصل بریده و به فرع کشانیده شده
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
حادث شدن. اتفاق افتادن. روی دادن: تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی)، افتادن. واقع شدن:
اگر روزی درافتد در میانه
ببینم تا چه پیش آرد زمانه.
نظامی.
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان.
مولوی.
اهراب، سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب). تهالک، درافتادن در حرصی. (دهار). مفاتکه، با یکدیگر به کاری درافتادن. (از منتهی الارب)، وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن:
مگر ماه آمد از روزن درافتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد.
نظامی.
و اندر وی (اندر دریاچۀ بتمان) آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود العالم). تسویس، سوس درافتادن در چیزی. عث ّ، درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب)، متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن:
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
؟ (از تاریخ سیستان).
، فروافتادن. سرنگون شدن:
وآنگه چون به شدی ز منظر توبه
باز درافتی به چاه جهل نگونساز.
ناصرخسرو.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
نظامی.
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم.
سعدی (گلستان).
تتایع، تتیع، متایعه، بر روی درافتادن در بدی. (از منتهی الارب). تردی، از جای درافتادن. (دهار). تعس، بر روی درافتادن. عثار، عثر، عثیر، بر روی درافتادن و خوار گردیدن. (از منتهی الارب).
- از پا درافتادن، ناتوان شدن. از حرکت ماندن:
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد.
نظامی.
، به زمین آمدن. جدا شدن بسوی پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن:
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی.
گر از کوه جفا سنگی درافتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد.
نظامی.
نرگس به جمازه برنهد رخت
شمشاد درافتد از سر تخت.
نظامی.
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.
نظامی.
، گرفتار شدن. مبتلی شدن:
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام.
نظامی.
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند به دام.
نظامی.
هرزن که به چنگ او درافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
یکی را که دربند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند.
سعدی.
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی درافتاده بود.
سعدی.
هبط، به بدی درافتادن. (از منتهی الارب)، دچار بلیه شدن:
بی جرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم.
مسعودسعد.
، پیچیدن. شایع شدن. افتادن:
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار ما را جز این نیست روی.
فردوسی.
پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص).
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازۀ عشق او در افتاد.
نظامی.
، کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج).
- درافتادن با کسی، با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وی به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب). مواقعه. وقاع. (دهار) :
پس این لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتند چون شیر و گرگ.
دقیقی.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
سعدی نه حریف غم او بودولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد.
سعدی.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ.
هور، بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب)، پدید آمدن: و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص).
- چشم درافتادن و افتادن، دیدن. مواجه شدن:
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش درافتادی ز ناگاه.
نظامی.
- درافتادن آتش، گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش:
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ اُ دَ /دِ)
افتاده.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافتاده
تصویر برافتاده
از میان رفته از بین رفته نابود شده، درافتاده از مد افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دق افتاده
تصویر دق افتاده
کاهیده کاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
حادث شدن، روی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل افتاده
تصویر دل افتاده
تنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درافتادن
تصویر درافتادن
((دَ اُ دَ))
درگیر شدن، حمله ور شدن، روی آوردن
فرهنگ فارسی معین
بی کس، غریب، بعید، پرت، دوردست، متروک، دنج
متضاد: قریب، نزدیک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
بعيدٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
Farflung
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
lointain
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
remoto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
দূরবর্তী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
удалённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
abgelegen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
віддалений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
odległy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
دور
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
ห่างไกล
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
lontano
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
mbali
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
遠く離れた
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
רחוק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
遥远的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
afgelegen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
remoto
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دورافتاده
تصویر دورافتاده
दूरस्थ
دیکشنری فارسی به هندی