دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
یوسف بن ابراهیم درازی بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجری. وی از اهالی بحرین بود. به سال 1107 هجری قمری متولد شد و در سال 1186 هجری قمری در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدره النجفیه من الملتقطات الیوسفیه - الحدائق الناضره، در فقه استدلالی - لؤلوءه البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفای راشدین. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیله و هدیهالعارفین و فهرست المخطوطات)
یوسف بن ابراهیم درازی بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجری. وی از اهالی بحرین بود. به سال 1107 هجری قمری متولد شد و در سال 1186 هجری قمری در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدره النجفیه من الملتقطات الیوسفیه - الحدائق الناضره، در فقه استدلالی - لؤلوءه البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفای راشدین. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیله و هدیهالعارفین و فهرست المخطوطات)
قریه ای است در 7 فرسنگی میانۀ شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12هزارگزی غرب خورموج و دامنۀ شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قریه ای است در 7 فرسنگی میانۀ شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12هزارگزی غرب خورموج و دامنۀ شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. انسبات. خدب. سمحجه. سنطله. سیفه. (منتهی الارب) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی. فرخی. ، به مجاز، طول و تفصیل دادن: آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو با درازی سخن را زآن همی پهنا کند. ناصرخسرو. فرازی بر سپهرش سرفرازی دو میدانش فراخی و درازی. نظامی. شقق، درازی اسب. طوار، درازی سرای. نصل، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب). - درازی دراز، سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار). - درازی دست، کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج) : قوه پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوه پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهندموافق با فرمانهای ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). ، طول مسافت. بعد مسافت: بر سر کویت از درازی راه مرکب ناله را عنان بگسست. خاقانی. ، بلندی. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جلاجب. خطل. شجع. شطاط. شنعفه. عمی ̍. عنط. مقق. نسوع. (منتهی الارب) : أقعس، بغایت درازی. (دهار). جید، درازی گردن. (منتهی الارب). سرطله، درازی با نحافت جثه و اضطراب بنیه. سطع و قمد و قود، درازی گردن. سقف، درازی و کژی. (منتهی الارب). سنطبه، درازی مضطرب. طباله، درازی شتر. طنب و قود، درازی پشت. (منتهی الارب). طول، به درازی غلبه کردن. (دهار). قن̍ی، درازی طرف یا برآمدگی وسط نای. هجر، درازی و کلانی درخت. هوج، درازی با اندکی گولی. (منتهی الارب). - امثال: درازی این شاه خانم به پهنای آن ماه خانم، درازی شاه خانم رامی خواهد به پهنای ماه خانم درکند. درازی شاه خانم کم پهنای ماه خانم، این بجای آن. این به آن در. (فرهنگ عوام). ، طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازی گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر، درازی موی گرداگرد فرج ناقه. عسن، درازی موی. مسأله، درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب). - درازی دامن، بلندی دامن. (آنندراج). ، طول زمانی. دراز بودن زمان. قفا. وفاء. (منتهی الارب) : ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی نمود. فردوسی. درازی و کوتاهی شب و روز در شهرها. (التفهیم ص 176). چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). این درازی مدت از تیزی صنع می نماید سرعت انگیزی صنع. مولوی. درازی شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید. سعدی. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب. سعدی. اخداد، درازی سکوت. قلم، درازی ایام بیوگی زن. کظاظ، درازی ملازمت. (منتهی الارب). - جان درازی، عمردرازی. درازی عمر. طول عمر. رجوع به جان درازی در ردیف خود شود. - درازی عمر، طول زندگانی و بسیاری زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نساء. (منتهی الارب). ، شرح. تفصیل. اطناب: از این مقدار مکرر بس درازی در کتاب پدید نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درازی این قصه کوتاه کردم همه در بقای تو بادا درازی. سوزنی. با بی خبران بگوی کای بی خردان بیهوده سخن به این درازی نبود. شیخ علاءالدولۀ سمنانی. این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن به این درازی نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - درازی کردن، بسط دادن: هرچند این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازی که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605)
دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. اِنسبات. خَدَب. سَمحَجَه. سَنطَلَه. سَیفه. (منتهی الارب) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی. فرخی. ، به مجاز، طول و تفصیل دادن: آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو با درازی سخن را زآن همی پهنا کند. ناصرخسرو. فرازی بر سپهرش سرفرازی دو میدانش فراخی و درازی. نظامی. شَقَق، درازی اسب. طَوار، درازی سرای. نَصل، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب). - درازی دراز، سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار). - درازی دست، کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج) : قوه پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوه پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهندموافق با فرمانهای ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). ، طول مسافت. بعد مسافت: بر سر کویت از درازی راه مرکب ناله را عنان بگسست. خاقانی. ، بلندی. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جُلاجِب. خَطَل. شَجَع. شطاط. شَنعَفَه. عَمی ̍. عَنَط. مَقَق. نُسوع. (منتهی الارب) : أقعس، بغایت درازی. (دهار). جید، درازی گردن. (منتهی الارب). سَرطَلَه، درازی با نحافت جثه و اضطراب بنیه. سَطَع و قَمَد و قَوَد، درازی گردن. سَقَف، درازی و کژی. (منتهی الارب). سَنطَبَه، درازی مضطرب. طَباله، درازی شتر. طَنَب و قَوَد، درازی پشت. (منتهی الارب). طول، به درازی غلبه کردن. (دهار). قِن̍ی، درازی طرف یا برآمدگی وسط نای. هَجر، درازی و کلانی درخت. هَوج، درازی با اندکی گولی. (منتهی الارب). - امثال: درازی این شاه خانم به پهنای آن ماه خانم، درازی شاه خانم رامی خواهد به پهنای ماه خانم درکند. درازی شاه خانم کم ِ پهنای ماه خانم، این بجای آن. این به آن در. (فرهنگ عوام). ، طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازی گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر، درازی موی گرداگرد فرج ناقه. عَسن، درازی موی. مَسأله، درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب). - درازی دامن، بلندی دامن. (آنندراج). ، طول زمانی. دراز بودن زمان. قَفا. وَفاء. (منتهی الارب) : ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی نمود. فردوسی. درازی و کوتاهی شب و روز در شهرها. (التفهیم ص 176). چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). این درازی مدت از تیزی صنع می نماید سرعت انگیزی صنع. مولوی. درازی شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید. سعدی. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب. سعدی. اخداد، درازی سکوت. قَلَم، درازی ایام بیوگی زن. کِظاظ، درازی ملازمت. (منتهی الارب). - جان درازی، عمردرازی. درازی عمر. طول عمر. رجوع به جان درازی در ردیف خود شود. - درازی عمر، طول زندگانی و بسیاری زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نَساء. (منتهی الارب). ، شرح. تفصیل. اطناب: از این مقدار مکرر بس درازی در کتاب پدید نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درازی این قصه کوتاه کردم همه در بقای تو بادا درازی. سوزنی. با بی خبران بگوی کای بی خردان بیهوده سخن به این درازی نبود. شیخ علاءالدولۀ سمنانی. این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن به این درازی نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - درازی کردن، بسط دادن: هرچند این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازی که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605)
لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادی و صاحب نظریۀ معروف اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 میلادی لاهه بتصویب رسید. (از دائره المعارف فارسی)
لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادی و صاحب نظریۀ معروف اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 میلادی لاهه بتصویب رسید. (از دائره المعارف فارسی)
تفتیش کننده اسرار، (ناظم الاطباء)، جویندۀ راز، طلب کننده سر، جویای نهانی ها: شنید این سخن مردم رازجوی که ضحاک را زو چه آمد بر اوی، فردوسی، برهمن چنین داد پاسخ بدوی که ای پاکدل مهتر رازجوی، فردوسی، از آن رازجویان پنهان پژوه یکی را بخود خواند هاتف ز کوه، نظامی
تفتیش کننده اسرار، (ناظم الاطباء)، جویندۀ راز، طلب کننده سر، جویای نهانی ها: شنید این سخن مردم رازجوی که ضحاک را زو چه آمد بر اوی، فردوسی، برهمن چنین داد پاسخ بدوی که ای پاکدل مهتر رازجوی، فردوسی، از آن رازجویان پنهان پژوه یکی را بخود خواند هاتف ز کوه، نظامی
دعاگو. دعاگوینده. دعاکننده. داعی. (دهار) ، خیرخواه. خیراندیش. نیکخواه. (ناظم الاطباء) : کس نده یدست ترا یک نظر اندر همه عمر که همه عمر دعاگوی و طلبکار تو نیست. سعدی. ، گوینده یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آرد. (فرهنگ فارسی معین) : غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دعاگو شود
دعاگو. دعاگوینده. دعاکننده. داعی. (دهار) ، خیرخواه. خیراندیش. نیکخواه. (ناظم الاطباء) : کس نده یدست ترا یک نظر اندر همه عمر که همه عمر دعاگوی و طلبکار تو نیست. سعدی. ، گوینده یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آرد. (فرهنگ فارسی معین) : غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دعاگو شود
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 48هزارگزی شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 48هزارگزی شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی بجنورد به اسفراین، با 132 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، پنبه و میوه، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی بجنورد به اسفراین، با 132 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، پنبه و میوه، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
صاحب موی دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مویی دراز دارد. مردی بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت... (مجمل التواریخ و القصص). اءزب ّ. أشعر. عافی: اغدیدان، درازموی شدن. شعر و شعرانی، مرد دراز و بسیار موی اندام. (منتهی الارب)
صاحب موی دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مویی دراز دارد. مردی بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت... (مجمل التواریخ و القصص). اءَزَب ّ. أشعر. عافی: اِغدیدان، درازموی شدن. شَعَر و شَعرانی، مرد دراز و بسیار موی اندام. (منتهی الارب)
مزرعه ای است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمندشهرستان شاهرود. سکنۀ دائم ندارد، فقط در زمستان از ایلات سنگسری و کرد قوچانی جهت تعلیف احشام خود به این مزرعه می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مزرعه ای است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمندشهرستان شاهرود. سکنۀ دائم ندارد، فقط در زمستان از ایلات سنگسری و کرد قوچانی جهت تعلیف احشام خود به این مزرعه می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
درازنویسنده. منشی. طومارنویس. کسی که روی کاغذهای دراز طوماروار چیز می نویسد. (فرهنگ لغات عامیانه) ، نام مستهزآنه که متجددین علوم مالیه به مستوفیان و سیاق دانان می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دراز نوشتن و درازنویسی شود
درازنویسنده. منشی. طومارنویس. کسی که روی کاغذهای دراز طوماروار چیز می نویسد. (فرهنگ لغات عامیانه) ، نام مستهزآنه که متجددین علوم مالیه به مستوفیان و سیاق دانان می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دراز نوشتن و درازنویسی شود
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی: درازنای شب از چشم دردمندان پرس نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری. سعدی. تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل که شبی ندیده باشی به درازنای سالی. سعدی. درازنای زمان را بطول بشکافد بلارک تو اگر بر سر زمان آید. قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری). - درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی: درازنای شب از چشم دردمندان پرس نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری. سعدی. تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل که شبی ندیده باشی به درازنای سالی. سعدی. درازنای زمان را بطول بشکافد بلارک تو اگر بر سر زمان آید. قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری). - درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)