جدول جو
جدول جو

معنی درازشده - جستجوی لغت در جدول جو

درازشده
(دِ شُ دَ / دِ)
ممتد. امتدادیافته. (ناظم الاطباء). رجوع به دراز شدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
افراشته، بالابرده، بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازنده
تصویر گرازنده
کسی که از روی ناز و تکبر راه می رود، خرامنده، برای مثال دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزه شیر (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراننده
تصویر دراننده
پاره کننده، چاک دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
آرایش دهنده، نظم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرازیده
تصویر طرازیده
آراسته، نگاشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراینده
تصویر دراینده
گوینده، کسی که سخنی بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
شایسته، لایق، زیبنده، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زَ دَ / دِ)
زیبنده:
خالق خلق و نگارندۀ ایوان رفیعی
فالق صبح و برازندۀ خورشید منیری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ)
سازنده. کارساز. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. آرایش کننده. رجوع به تراز (مخفف ترازنده) و ترازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ / دِ)
آراسته. نگاریده. نگارشده:
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
اسدی.
طرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونه گونه گهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
طرازیده برپیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
بدادش ز بیجاده تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر.
اسدی (گرشاسب نامه).
فراوان در او مرغ و نخجیر گور
طرازیده از سیم و زر و بلور.
اسدی (گرشاسب نامه).
- طرازیده موی، گیسوآراسته:
پرستار صف زد دوصد ماهروی
طرازی بتان طرازیده موی.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ زَ دَ / دِ)
آرایش دهنده. پیرایش کننده. (برهان) (آنندراج) :
پرستار صف زد دوصد ماهروی
طراز بتان طرازنده موی.
اسدی.
، نظم دهنده. ناظم:
تا طرازندۀ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آگنده چنان کز دانه نار.
فرخی.
مه از پیل گردیست سالارشان
طرازندۀ رزم و پیکارشان.
اسدی.
بدی صدهزاران سران سترگ
طرازنده گردش سپاهی بزرگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 252)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ایذه بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَکَ دَ)
یازیدن. طول پیدا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتداد یافتن. کشیده شدن. استطاله. (دهار). امّتار. امتداد. انسراب. تطاول. تمتّی. تمطّی. صلهبه. (منتهی الارب). طوال. (دهار). طول. (تاج المصادر بیهقی).
- دراز شدن دست به چیزی، تسلط یافتن بر آن:
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز.
فردوسی.
اًهواء، دراز و بلند شدن دست بسوی چیزی. (از منتهی الارب) ، به درازا خوابیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفتن. (غیاث) (آنندراج). دراز کشیدن. اسلنطاع. (از منتهی الارب) :
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها می دید با چشم فراز.
مولوی.
اسبطرار، دراز شدن ذبیحه. (ازمنتهی الارب). انسطاح، ستان دراز شدن و جنبش ناکردن. (از منتهی الارب) ، بلند شدن. مرتفع گشتن. یافتن طول عمودی چون از زیر یا از بالا بدان نگرند. طول یافتن. نقیض کوتاه شدن. اًخجال. اسحنطار. (منتهی الارب). بسوق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تطایر. (دهار). تماحل. مقق. (از منتهی الارب) :
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
اتمئلال، دراز و راست و سخت شدن. (از منتهی الارب). اًزهاء و زهو، دراز شدن نخل. اسلهباب، دراز شدن اسب. اسمهداد، دراز شدن کوهان شتر. (از منتهی الارب). اًشباء، دراز شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). اضطراب، دراز شدن بانرمی و فروهشتگی. الغیان، دراز و درهم پیچیده شدن گیاه. ایتلاخ، دراز و بزرگ و درهم شدن گیاه. بتع، جید، دراز شدن گردن. تلع، دراز شدن آدمی. تمطﱡط، دراز و کشیده شدن. تمک، دراز و بلند شدن کوهان شتر. تروﱡح و تکفّی، و جأر، جؤر، طمی و مغد، دراز شدن گیاه. جثوم، دراز شدن کشت. (از منتهی الارب). زخوز و عب ّ، دراز شدن نبات. (تاج المصادر بیهقی). سحوقه، دراز شدن خرمابن. سقف، دراز و کوز شدن. (منتهی الارب). شخشخه، کشیده و دراز شدن. کثاء، دراز و انبوه شدن و درپیچیدن گیاه. (از منتهی الارب). نوف، دراز و بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی). انتصاء، ازلغباب و اغدیدان، دراز شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). اًعراف، دراز شدن یال اسب. تسعّب، دراز شدن مانند: رشته از آب مزج و نحو آن. تکثیع، دراز و بسیار شدن ریش. سبوغ، دراز شدن بسوی زمین. شطور، دراز شدن پستان شاه از دیگری. کثاء و کثاءه، دراز وبسیار شدن ریش. کظکظه، دراز شدن مشک وقت پر کردن. (از منتهی الارب) ، طولانی شدن. طویل المده شدن. به ازمانی طولانی گشتن: اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد، بازنمای. (کلیله و دمنه). ابهیرار، دراز شدن شب. اًملال، دراز شدن سفر. تمطّی، دراز شدن روز و جز آن. منع، دراز شدن روز پیش از زوال. (از منتهی الارب).
- دراز شدن روزگار، وقت بسیار صرف شدن: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه).
- دراز شدن کار، مشکل شدن آن. صعب گشتن آن:
چو شد کار کهزاد زینسان دراز
بدانست کآمد زمانش فراز.
فردوسی.
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز.
فردوسی.
ز دانندگان گر بپوشیم راز
شود کار آسان به ما بر دراز.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز.
فردوسی.
اگر مست نبودی وخواستندش بگرفت کار بسیار دراز شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227). اگر نه این کار بر ما دراز شود، اکنون این سر نهفته دارید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89).
، مفصل شدن. مشروح و مبسوط شدن. طولانی گشتن. با تفصیل گشتن: که به نام ایشان قصه دراز شود. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از درائیدن. رجوع به درائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دراییدن. سراینده. گوینده. آوازکننده. (برهان) (آنندراج) :
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرده پر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ نَنْ دَ / دِ)
درنده:
گر نبودش کار از الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برازیدن. رجوع به برازیدن شود، برکشیدن. (یادداشت مؤلف) ، بزرگ شدن. بالیدن. نمو کردن:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاورنهنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
طولاً. از درازا. (ناظم الاطباء). ’شعوری’ در لسان العجم (ج 1 ص 442) آنرا به معنی طول هر چیز نوشته و افزوده است که یای آن برای وصف ونون برای تأکید صفت و هاء برای بیان خصوصیت است
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهای مازندران. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
از روی ناز و تکبر خرامنده: دلیری کند با من آن نا دلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
بند کرده بسته، وصل کرده، بالا برده افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
آرایش دهنده، پیرایش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازیده
تصویر طرازیده
آراسته نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
اسم برازنده، شایسته لایق زیبنده: شغل برازنده، متناسب شکیل: اندام برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز دم
تصویر دراز دم
سگ کلب، میمون، عقرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
افرازنده بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده بند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
((فَ دِ))
افراشته، بالا برده، بسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
((طِ زَ دِ))
آرایش دهنده، نظم دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
((بَ زَ دَ))
شایسته، زیبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
ورجاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
متناسب
فرهنگ واژه فارسی سره