طول. (دانشنامۀ علائی ص 74). درازنا. درازی. کشیدگی. امتداد. مقابل پهنا. خلاف پهنا. بلخ. درازنای. (انجمن آرا). به معنی درازی است چنانکه فراخا به معنی فراخی. (آنندراج). یکی از بعدهای سه گانه است و دو بعد دیگر پهنا و ژرفاست یا عرض و عمق. درازترین بعد هر سطح در مقابل عرض یا پهنا که کوتاهترین بعد آن است: درازای مزگت خانه خدای عزوجل سیصدوهفتاد ارش است. (حدود العالم). خانه مکه را بیست وچهار ارش و نیم درازاست. (حدود العالم). و درازای وی (ناحیت شکی) مقدار هفتاد فرسنگ است. (حدود العالم). دندانقان شهرکیست اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای او. (حدود العالم). و این ناحیت (مجفری) مقدار صدوپنجاه فرسنگ درازای اوست اندر صد فرسنگ پهنای. (حدود العالم). درازا و پهنای آن ده کمند بگرد اندرش طاقهای بلند. فردوسی. سوی درازا یک ماه راه ویران بود رهی به صعبی و زشتی در آن دیارسمر. فرخی. یکی شهر بودش دلارام و خوش درازا و پهناش فرسنگ شش. اسدی. بعدها سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا، سه دیگر ژرفا. (التفهیم). عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا. (التفیهم) : ز هر اوستادی یکی خانه خواست درازا و پهناش صد گام راست. شمسی (یوسف و زلیخا). چون خط دراز است بی فراخا خطی که درازاش بیکرانست. ناصرخسرو. درازا صدوبیست گز. (مجمل التواریخ و القصص). قد قلم به درازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم. (نوروزنامه). بداند زمین را که پست و بلند درازاش چندست و پهناش چند. نظامی. تلم، شکاف در زمین به درازا. (منتهی الارب). قدّ، به درازا بریدن و درانیدن. (دهار)، بلندی. بالا. ارتفاع: بادام به از بید و سپیدار به بار است هرچند فزون کرد سپیدار درازا. ناصرخسرو. ، در تداول، گاه به معنی پهنا آید، چنانکه دیواری پنج ذرع پهنا و دوذرع درازا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پهنا در ردیف خود شود
طول. (دانشنامۀ علائی ص 74). درازنا. درازی. کشیدگی. امتداد. مقابل پهنا. خلاف پهنا. بَلخ. درازنای. (انجمن آرا). به معنی درازی است چنانکه فراخا به معنی فراخی. (آنندراج). یکی از بعدهای سه گانه است و دو بعد دیگر پهنا و ژرفاست یا عرض و عمق. درازترین بعد هر سطح در مقابل عرض یا پهنا که کوتاهترین بعد آن است: درازای مزگت خانه خدای عزوجل سیصدوهفتاد ارش است. (حدود العالم). خانه مکه را بیست وچهار ارش و نیم درازاست. (حدود العالم). و درازای وی (ناحیت شکی) مقدار هفتاد فرسنگ است. (حدود العالم). دندانقان شهرکیست اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای او. (حدود العالم). و این ناحیت (مجفری) مقدار صدوپنجاه فرسنگ درازای اوست اندر صد فرسنگ پهنای. (حدود العالم). درازا و پهنای آن ده کمند بگرد اندرش طاقهای بلند. فردوسی. سوی درازا یک ماه راه ویران بود رهی به صعبی و زشتی در آن دیارسمر. فرخی. یکی شهر بودش دلارام و خوش درازا و پهناش فرسنگ شش. اسدی. بعدها سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا، سه دیگر ژرفا. (التفهیم). عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا. (التفیهم) : ز هر اوستادی یکی خانه خواست درازا و پهناش صد گام راست. شمسی (یوسف و زلیخا). چون خط دراز است بی فراخا خطی که درازاش بیکرانست. ناصرخسرو. درازا صدوبیست گز. (مجمل التواریخ و القصص). قد قلم به درازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم. (نوروزنامه). بداند زمین را که پست و بلند درازاش چندست و پهناش چند. نظامی. تَلَم، شکاف در زمین به درازا. (منتهی الارب). قَدّ، به درازا بریدن و درانیدن. (دهار)، بلندی. بالا. ارتفاع: بادام به از بید و سپیدار به بار است هرچند فزون کرد سپیدار درازا. ناصرخسرو. ، در تداول، گاه به معنی پهنا آید، چنانکه دیواری پنج ذرع پهنا و دوذرع درازا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پهنا در ردیف خود شود
درازنای. محل درازی. (از برهان) (جهانگیری) (آنندراج). مستطیل، درازا. طول. درازی. (ناظم الاطباء) : فوت، بالای میان هر دو انگشت به درازنا. (السامی فی الاسامی). و رجوع به درازنای شود
درازنای. محل درازی. (از برهان) (جهانگیری) (آنندراج). مستطیل، درازا. طول. درازی. (ناظم الاطباء) : فوت، بالای میان هر دو انگشت به درازنا. (السامی فی الاسامی). و رجوع به درازنای شود
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
درازپای. آنکه پای دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که پای طویل دارد. مقابل کوتاه پا: اسطّ، خجوجاء، خجوجی ̍ و شحول، مرد درازپای. شجوجی ̍، مرد بسیار درازپای کوتاه پشت. (منتهی الارب). شرجب، درازپای بزرگ استخوان. قطوطی ̍، مرد درازپای نزدیک گام. (منتهی الارب) ، پادراز. مقابل پاکوتاه. هر مرغ که در آب و خشکی هر دو زندگی کند و پای دراز دارد. مانند بوتیمار و کرکی. مرغان که پاهای سخت بلند دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : طوّل: مرغی است آبی درازپا. (منتهی الارب). قعقع، مرغی است درازنول و درازپای. (از منتهی الارب) ، از احشام آنکه پای دراز دارد، چون اسب: استر، خر، اشتر. حیوانات چون: شتر، اسب، استر، خر. نوع حیوان چون: اسب، خر و استر، مقابل کوتاه پا که گوسفند، بز، قوچ و غیره است. ج، درازپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ناقه رزوف، ناقۀ درازپا. (از منتهی الارب)
درازپای. آنکه پای دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که پای طویل دارد. مقابل کوتاه پا: اَسَطّ، خَجَوجاء، خَجَوجی ̍ و شَحْوَل، مرد درازپای. شَجَوجی ̍، مرد بسیار درازپای کوتاه پشت. (منتهی الارب). شَرجَب، درازپای بزرگ استخوان. قَطوطی ̍، مرد درازپای نزدیک گام. (منتهی الارب) ، پادراز. مقابل پاکوتاه. هر مرغ که در آب و خشکی هر دو زندگی کند و پای دراز دارد. مانند بوتیمار و کرکی. مرغان که پاهای سخت بلند دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : طُوَّل: مرغی است آبی درازپا. (منتهی الارب). قُعقُع، مرغی است درازنول و درازپای. (از منتهی الارب) ، از احشام آنکه پای دراز دارد، چون اسب: استر، خر، اشتر. حیوانات چون: شتر، اسب، استر، خر. نوع حیوان چون: اسب، خر و استر، مقابل کوتاه پا که گوسفند، بز، قوچ و غیره است. ج، درازپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ناقه رَزوف، ناقۀ درازپا. (از منتهی الارب)
کنایه از شخصی است که مرتکب کارهایی شود که زیاده بر حالت و مرتبۀ او باشد، و متکلم به سخنان لاف و گزاف گردد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : درازکار بودگر به کسوت کملی به تاج و تخت کند میل رای پیر و گدای. رضی الدین (از آنندراج)
کنایه از شخصی است که مرتکب کارهایی شود که زیاده بر حالت و مرتبۀ او باشد، و متکلم به سخنان لاف و گزاف گردد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : درازکار بودگر به کسوت کملی به تاج و تخت کند میل رای پیر و گدای. رضی الدین (از آنندراج)
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی: درازنای شب از چشم دردمندان پرس نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری. سعدی. تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل که شبی ندیده باشی به درازنای سالی. سعدی. درازنای زمان را بطول بشکافد بلارک تو اگر بر سر زمان آید. قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری). - درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی: درازنای شب از چشم دردمندان پرس نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری. سعدی. تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل که شبی ندیده باشی به درازنای سالی. سعدی. درازنای زمان را بطول بشکافد بلارک تو اگر بر سر زمان آید. قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری). - درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
دهی است از دهستان ایذه بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ایذه بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)