جدول جو
جدول جو

معنی درازدست - جستجوی لغت در جدول جو

درازدست
کسی که دست های دراز داشته باشد، کنایه از متعدی، متجاوز، کنایه از شخص مسلط و چیره و غالب، کنایه از حریص، طماع
تصویری از درازدست
تصویر درازدست
فرهنگ فارسی عمید
درازدست
(دِ دَ)
لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. (از مفاتیح العلوم). لقب اردشیر اول (466- 424 قبل از میلاد) پنجمین پادشاه هخامنشی. درازانگل. ریونددست. مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا) .در تاریخ ایران باستان پنجمین پادشاه هخامنشی اردشیر اول (466- 424 قبل از میلاد) ودر داستانهای ایرانی، بهمن بن اسفندیار کیانی را به لقب درازدست و درازانگل و ریونددست خوانده اند. مرادف این صفت در اوستا درغوبازو (= درازبازو) و درسنسکریت مهابهو (= بزرگ بازو) و در یونانی ماکروخیر (معرب آن مقروشر) و درلاتینی لنژی مانوس است.
وجه تسمیۀ نادرست - در وجه تسمیۀ این القاب و نعوت، اغلب نویسندگان شرق و غرب راه خطا سپرده اند. بیرونی (آثار الباقیه ص 111) نویسد: اردشیر بن اخشویرش و هوا الملقب بمقروشر، أی طویل الیدین. و در جای دیگر (ص 105آثار الباقیه) لقب او را طویل الباع آرد. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیپزیگ ص 18) او را طویل الید گفته. ابوالفرج ابن العبری در مختصرالدول (ص 87) وی را طویل الیدین نامیده است. مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ص 30 نویسد: ’کی بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او رااردشیر بود که اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پای ایستاده دست فروگذاشتی از زانوبند گذشتی، واندر این معنی فردوسی از شاهنامه گفته است:
چو بر پای بودی سر انگشت او
ز زانو فروتر بدی مشت او.
نیز منوچهری گوید:
شنیدستم که بر پای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین.
بیشتر مورخان یونانی نیز همین اشتباه را کرده اند: سترابون (کتاب 15، و این لقب را به داریوش نسبت داده است) گوید: دستهای شاه وقتی می ایستاده به زانوانش میرسیده است. فلوطرخس (پلوتارک) (کتاب اردشیر، بند اول) نوشته: دست راست وی (اردشیر) از دست چپ درازتر بود.
مفهوم کلمه - نلدکه گوید: اول کسی که این لقب اردشیر را ذکر کرده دی نن بوده و یونانیان دیگراز او نقل قول کرده اند، اما دی نن خود این لقب را به معنی بسط ید یا اقتدار استعمال کرده است، ولی بعدهایونانیان آنرا به معنی تحت اللفظ فهمیده اند. ’درغوبازو’ نیز در اوستا به معنی مجازی زبردستی و تسلط و اقتدار استعمال شده است، و همچنین مهابهو در سانسکریت بهمین معنی آمده است.
منشاء این اطلاق - داریوش بزرگ در کتبیۀ نقش رستم گوید: ’اگر نزد خود گمان کنی چند بود آن بومها که داریوش شاه داشت این پیکرها را بنگر که تخت مرا می برند، آنجا شناسی شان، آنگاه ترا آشکار شود که مرد پارسی را نیزه بدور رفت، آنگاه ترا آشکار گردد که مرد پارسی دور از پارس خود را به جنگ افکند’. و هم پادشاه مزبور در کتیبۀ مذکور گوید: ’منم داریوش... شاه زمین بزرگ، دور (= دراز، فراخ)’. ظاهراً بمناسبت دوردستی و درازدستی و تسلط بر ممالک وسیع، نخستین بار داریوش بزرگ را به لقب درازدست (بدیهی است به لغت پارسی باستان، فارسی هخامنشی) خوانده اند، چنانکه استرابون (کتاب 15) تصریح کرده است، و بعدها این لقب به نوادۀ او اردشیر اطلاق شده. ابوریحان در الجماهر (ص 25) گوید: ’سمی الهند أحد ملوکهم مهاباهو، أی طویل العضد، و الفرس بهمن اردشیر ریونددست... کل ذلک علامات لعلوالهمه و انبساطالید بالقدره’. در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 52) آمده است: ’بهمن بن اسفندیار... و او را اردشیر بهمن درازدست گفتندی، از آنچ بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتید...’. و نیز مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 30) آرد: ’و بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم’. (از مقالۀ مرحوم معین در مجلۀ ایندوایرانیکا)
لغت نامه دهخدا
درازدست
(دِ دَ)
آنکه دست دراز دارد. طویل الباع. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حریص. طماع. (ناظم الاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراء عقیلی) ، غالب و چیره. (آنندراج). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. (از ناظم الاطباء). مسلط:
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.
صائب (از آنندراج).
سلاطه، درازدست و چیره شدن. (از منتهی الارب) ، ظالم. متجاوز. متعدی. تجاوزکار:
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان.
فرخی.
یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 22)
لغت نامه دهخدا
درازدست
((~. دَ))
متجاوز، حریص، طماع
تصویری از درازدست
تصویر درازدست
فرهنگ فارسی معین
درازدست
متجاسر، متجاوز، متعدی، متغلب، دست دراز، آزمند، حریص، طماع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دراست
تصویر دراست
کتاب خواندن، علم آموختن، به درس روآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازدستی
تصویر درازدستی
دست دراز کردن به مال یا ناموس دیگران، تعدی، تجاوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا دست
تصویر فرا دست
آنکه بر دیگری تفوق و برتری دارد، بالاتر
فرا دست آمدن: به دست آمدن، پیش آمدن
فرا دست دادن: سپردن، به دست کسی دادن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
ده کوچکی است از دهستان رحیم آباد، بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 22هزارگزی جنوب رودسر و 10هزارگزی جنوب رحیم آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
موجود و مهیا. (آنندراج). آماده. حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).
- در دست دادن، تسلیم کردن. (ناظم الاطباء).
- ، غدر و خیانت نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
زیردست. مطیع. محکوم. (برهان) (جهانگیری). فرودست. (آنندراج) :
من که از دست اینم و آنم
من کنون دست راست سلطانم.
سنائی.
، سر برداشته بردن گرگ بزغاله را. (منتهی الارب). زم ّ: ازدم ّ الذئب السخله، اخذها زامّاً رأسه، ای رافعاً ایاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دْ دَ)
دارای دستی بخشنده. که با دست راد است. بخشنده. گشاده دست:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
بیشتر با فعل آمدن به کار رود و بمعنی پیش آمدن باشد:
مگر باز سپید آمد فرادست
که گلزار شب از زاغ سیه رست ؟
نظامی.
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست.
نظامی.
، با فعل دادن، بمعنی سپردن و تسلیم کردن: ابوالقاسم بدین تسویل و تخجیل فریفته شدو زمام خویش فرا دست نصر داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 231)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
که سری دراز دارد. آنکه سر مایل به درازی دارد. مکوّزالرأس. (یادداشت مرحوم دهخدا). أقبص. قنّور. مسمرطالرأس. مصعتل الرأس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهای مازندران. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی. (این نام بصورتهای واندست، ویدس، وایدست نیز آمده است). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عنب الثعلب و تاجریزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ پُ)
که پشت طویل دارد. أطنب. حبرکی. سناب. (منتهی الارب) : مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین... و درازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ. (مجمل التواریخ و القصص). شجوجی ̍ و شجوجاء، درازپشت کوتاه پای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
درازدست بودن. حالت و کیفیت درازدست. طول ید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درازدست شود، سلطه. سلطان. سلاطت. (یادداشت مرحوم دهخدا). غلبه. تسلط، تطاول. (یادداشت مرحوم دهخدا). ستم و تعدی. (غیاث). کنایه از غارت و جور وستم. (لغت محلی شوستر - خطی). دست به مال و ناموس مردم دراز کردن. تجاوز. بیدادی. ظلم: امیر رضی اﷲ عنه (مسعود غزنوی) سخن کس بر وی (بر سوری) نمی شنود و بدان هدیه های به افراط می نگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 420). در خدمت او طایفه ای نابکار و همه... در خیانت و درازدستی چیره و دلیر. (کلیله و دمنه).
از سر فتنه برد مستی ها
کوته از در درازدستی ها.
نظامی.
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی.
نظامی.
اندک حرکتی که مشابه تطاول یا درازدستی بودی در وجود آمدی. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 97).
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی.
حافظ.
بزیردلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.
حافظ.
تجمهر، درازدستی نمودن بر کس. (منتهی الارب).
- درازدستی کردن، ستم و جور نمودن. (از برهان). ستم کردن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). تطاول. تجمهر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی.
حافظ.
- ، غارت کردن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ دُمْبْ)
درازدم. درازدنبال. رجوع به درازدم شود
لغت نامه دهخدا
به دست 0 یا فرا دست آمدن 0 پیش آمدن 0 یا فرا دست دادن 0 سپردن تسلیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز دستی
تصویر دراز دستی
تسلط غلبه، دست به مال و ناموس مردم دراز کردن تعدی تجاوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز دست
تصویر دراز دست
ظالم، متجاوز، تجاوزکار، حریص، طماع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراست
تصویر دراست
درس دادن، سبق دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازدستی
تصویر درازدستی
((~. دَ))
تجاوز، تعدی، دست به مال و ناموس مردم دراز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراست
تصویر دراست
دانش آموختن، به درس رو آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراز دستی
تصویر دراز دستی
تعرض
فرهنگ واژه فارسی سره
تجاوز، تخطی، تعدی، تعرض، غلبه، استیلا، تسلط، غلبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درس دادن، آموختن، آموزش، درس خواندن، مطالعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی بر سر راه دو هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی