جدول جو
جدول جو

معنی درآویزه - جستجوی لغت در جدول جو

درآویزه(دَ زَ)
دهی است از دهستان باوی (بلوک حمید) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 41هزارگزی شمال خاوری اهواز و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون بوسیلۀ تلمبه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرآویز
تصویر سرآویز
(دخترانه)
آنچه به سر می آویزند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دروازه
تصویر دروازه
دو یا چند لنگه دروازه که روی لامپ نوردهی نصب می شود و کار آن جهت دادن به نور، خلق سایه و جلوگیری از تابش مستقیم نور به عدسی دوربین فیلمبرداری است.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
چیزی که به چیز دیگر آویخته شده، آویخته، گوشواره، گردن بند، گوشواره، در علم زیست شناسی آپاندیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
دریوزه، گدایی، گدایی در خانه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرآوازه
تصویر سرآوازه
پیش درآمد، مقدمۀ آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرآوازه
تصویر پرآوازه
پربانگ، پرهیاهو، بسیار معروف و مشهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویده
تصویر درویده
دروشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروازه
تصویر دروازه
در بزرگ، در شهر، در قلعه، در ورزش چهارچوبی دارای دو تیرک عمودی و یک تیرک افقی که بر روی آن تور انداخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریوزه
تصویر دریوزه
گدایی، گدایی در خانه ها
دریوزه کردن: گدایی کردن، برای مثال نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن / شمع خود را می بری دل مرده زاین محفل چرا (صائب - ۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ زَ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) :
بانگ گشاددر او دمبدم
رفته به دربند و به دروازه هم.
امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ زی یَ)
طایفه ای دارای آداب و عقاید خاص که در لبنان و سوریه (مخصوصاًحدود دمشق و جبل جوردن) سکونت دارند و خود را موحّدون می خوانند. تعداد نفوس آنها در حال حاضر تقریباً بالغ بر دویست هزار تن است و کار عمده آنها کشاورزی است. نام آنها مأخوذ است از اسم درزی که نخست از مؤمنین این مذهب بوده است و بعدها از آن اعتقاد بازگشته است و نزد دروزیه مکروه و مبغوض شده است. در باب اصل این طایفه اختلاف است بععضی آنها را از اعقاب مهاجران قدیم ایرانی میدانند و برخی مدعی شده اند که از اعقاب نصارای لاتین هستندکه در اولین جنگهای صلیبی به این حدود آمده اند، اما قبول این هر دو نظر به جهاتی مشکل است و در هر حال این طایفه آداب و رسوم و مختصات نژادی و قومی خاص دارند، ارکان دین در نزد آنها عبارت است از راستگوئی، حفظ دوستان، ترک جمیع ادیان، اجتناب از شرک و بهتان، اقرار به وحدانیت خدا و رضا و تسلیم در همه احوال، اعتقاد به تناسخ و حلول و همچنین رسم تعدد زوجات در بین آنها متداول است. ازدواج محارم نیز با آنکه شرعاً نزد آنها ممنوع است در عمل بین آنها اتفاق میافتد. تمایلات اباحی که دروزیه بدان متهم شده اند در واقع نزد آنها مشهور است، و رنگ عقاید باطنیه و اسماعیلیه که مؤسس مذهب دروزیه حمزه بن علی زوزنی و درزی بدان منسوب بوده اند نیز در عقایدو آداب و سنن و کتب آنها جلوه گر است، اگر چه خود رااز اسماعیلیه جدا می کنند و عقاید آنها را مردود می شمارند و حاکم خلیفۀ فاطمی را خدای حّی میدانند و مرگ او را انکار می کنند. دروزیه نسبت به امیر یا حاکم خویش اطاعت و فرمانبرداری واقعی و معنوی دارند. از جمله حکام و امرای آنها امیر فخرالدین معنی (قرن 11 هجری قمری) و امیر بشیر شهاب دوم شهرت و اهمیت داشته اند. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به درزیه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ دَ)
دروده. دروشده. (ناظم الاطباء). که درو شده باشد. حصید. محصود. و رجوع به درویدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ ژَ)
دریزه. دریوزه. صاحب فرهنگ جهانگیری تصریح دارد که کلمه به ازاء عجمی (ژ) نیز آمده است، اما شواهدی که از نظامی و امیرخسرو نقل کرده به ازاء است. رجوع به درویزه شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ زَ / زِ)
به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیرۀ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی).
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه.
خاقانی.
ای بر در زمانه به دریوزۀ امان
زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است.
خاقانی.
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسۀاو خطاست دریوزه.
خاقانی.
از پی دریوزۀ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد.
خاقانی.
عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزۀ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزۀ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150).
وانکه عنان از دو جهان تافته ست
قوت ز دریوزۀ دل یافته ست.
نظامی.
وعده به دروازۀ گوش آمده
خنده به دریوزۀ نوش آمده
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه حذر روغنش.
نظامی.
گوش به دریوزۀ انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار.
نظامی.
جامۀ دریوزه در آتش نهاد
خرقۀ پیروزه را زنار کرد.
عطار.
چند از این صبر و از این سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند.
مولوی.
یا به دریوزۀ مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول.
مولوی.
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا.
مولوی (غزلیات).
که پیری به دریوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد.
سعدی.
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
تمنا کندعارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی.
بنازم به سرمایۀ فضل خویش
به دریوزه آورده ام دست پیش.
سعدی.
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی).
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریای توام
میروم بردرتو هر روزه
شی ٔ لله زنان به دریوزه.
جامی (آنندراج از سلسله الذهب).
انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچۀ دریوزه. (امثال و حکم).
- اهل دریوزه، گدا:
گفت در دین اهل دریوزه
بیست پا را بس است یک موزه.
سعدی.
- زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی:
شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ.
سعدی.
- لقمۀ دریوزه، لقمۀ گدایی:
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش.
سعدی.
بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی)، این کلمه در عبارت زیر از سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد (در جام بیت المقدس) رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزۀ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نزاع. آویزش:
شانه گه گه با سر زلفت درآویزی کند
آری آنجاها کرا باشد دو سر جز شانه را.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ زَ)
درویژه. دریوزه و گدائی. (برهان). گدائی. (جهانگیری). گدائی کردن بردرها، چه یوز و یوزه جستجو و دریوزه به معنی جستجو از درها به دریوزه کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). خواهش. استدعا. گدائی و سؤال به کف. (ناظم الاطباء). تقاضا: التماس کردند که فلان رنجور است توجه خاطر شریف درویزه می نماید فرمودند اول بازگشت حسنه می باید آنگاه توجه خاطر شکسته. (بخاری). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن درویزه چاشت وشام توان طلبید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150).
جامۀ درویزه در آتش نهاد
خرقۀ پیروزه را زنار کرد.
عطار.
فروغت در کدامین خاک پیوست
که نز درویزۀ خورشید و مه رست.
امیرخسرو (از جهانگیری).
- درویزه کردن، تکدی کردن: درویشی را شاگردی بود برای او درویزه می کرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد. (فیه مافیه چ فروزانفرص 121).
، در مورد زیر درویزه ظاهراً به معنی حجره و خانقاه بکار رفته ولی در کتب لغت به این معنی دیده نشد: بر پهنای مسجد رواقی است و بر آن دیوار دری است بیرون آن در دو درویزه است از صوفیان. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 29)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ / دِ)
داخل کرده شده. واردشده. سپوخته، جای و قرار داده شده: مدثر، جامه در سر درآورده، مدغم، خارج شده، پایین آورده، پی هم شده: مردف، از پی درآورده، درهم کرده شده: مشبک، انگشتان و آنچه بدان ماند بهم درآورده. (دهار). و رجوع به درآوردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ پَ / پِ وَ تَ / تِ)
آویزنده، دیمری، تیزدهن بزرگ ذات درآویزنده به مردم و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به درآویختن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ / زِ)
نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) :
لب از صوت تعریف او تازه باد
ز وصفش ترنم سرآوازه باد.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ / زِ)
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن:
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
ازاین کار گیتی پرآوازه گشت.
فردوسی.
درخت کهن میوۀ تازه داشت
که شهر از نکوئی پرآوازه داشت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درویده
تصویر درویده
درو کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
گوشواره، گوشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در یوزه
تصویر در یوزه
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروازه
تصویر دروازه
در بزرگ، در قلعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
((دَ زِ))
فقر، تهیدستی، گدایی، دریوزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروازه
تصویر دروازه
((دَ زِ))
در بزرگ، درب، جایی در دو سوی میدان فوتبال و برخی بازی های دیگر که بازیکنان می کوشند توپ را در آن وارد کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریوزه
تصویر دریوزه
((دَ زِ))
فقر، تهیدستی، گدایی، درویزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
آپاندیس
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم ورسم دار، اسمی، بنام، شهره، شهیر، مشهور، معروف، نامور
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکدی، دریوز، دریوزگی، سوال، کدیه، گدایی، بی نوایی، تهیدستی، فقر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باب، در، درب، قاپو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در بزرگ حیاط، در ورودی خانه
فرهنگ گویش مازندرانی