دهی است از دهستان باوی (بلوک حمید) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 41هزارگزی شمال خاوری اهواز و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون بوسیلۀ تلمبه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان باوی (بلوک حمید) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 41هزارگزی شمال خاوری اهواز و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون بوسیلۀ تلمبه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
طایفه ای دارای آداب و عقاید خاص که در لبنان و سوریه (مخصوصاًحدود دمشق و جبل جوردن) سکونت دارند و خود را موحّدون می خوانند. تعداد نفوس آنها در حال حاضر تقریباً بالغ بر دویست هزار تن است و کار عمده آنها کشاورزی است. نام آنها مأخوذ است از اسم درزی که نخست از مؤمنین این مذهب بوده است و بعدها از آن اعتقاد بازگشته است و نزد دروزیه مکروه و مبغوض شده است. در باب اصل این طایفه اختلاف است بععضی آنها را از اعقاب مهاجران قدیم ایرانی میدانند و برخی مدعی شده اند که از اعقاب نصارای لاتین هستندکه در اولین جنگهای صلیبی به این حدود آمده اند، اما قبول این هر دو نظر به جهاتی مشکل است و در هر حال این طایفه آداب و رسوم و مختصات نژادی و قومی خاص دارند، ارکان دین در نزد آنها عبارت است از راستگوئی، حفظ دوستان، ترک جمیع ادیان، اجتناب از شرک و بهتان، اقرار به وحدانیت خدا و رضا و تسلیم در همه احوال، اعتقاد به تناسخ و حلول و همچنین رسم تعدد زوجات در بین آنها متداول است. ازدواج محارم نیز با آنکه شرعاً نزد آنها ممنوع است در عمل بین آنها اتفاق میافتد. تمایلات اباحی که دروزیه بدان متهم شده اند در واقع نزد آنها مشهور است، و رنگ عقاید باطنیه و اسماعیلیه که مؤسس مذهب دروزیه حمزه بن علی زوزنی و درزی بدان منسوب بوده اند نیز در عقایدو آداب و سنن و کتب آنها جلوه گر است، اگر چه خود رااز اسماعیلیه جدا می کنند و عقاید آنها را مردود می شمارند و حاکم خلیفۀ فاطمی را خدای حّی میدانند و مرگ او را انکار می کنند. دروزیه نسبت به امیر یا حاکم خویش اطاعت و فرمانبرداری واقعی و معنوی دارند. از جمله حکام و امرای آنها امیر فخرالدین معنی (قرن 11 هجری قمری) و امیر بشیر شهاب دوم شهرت و اهمیت داشته اند. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به درزیه شود
طایفه ای دارای آداب و عقاید خاص که در لبنان و سوریه (مخصوصاًحدود دمشق و جبل جوردن) سکونت دارند و خود را موحّدون می خوانند. تعداد نفوس آنها در حال حاضر تقریباً بالغ بر دویست هزار تن است و کار عمده آنها کشاورزی است. نام آنها مأخوذ است از اسم درزی که نخست از مؤمنین این مذهب بوده است و بعدها از آن اعتقاد بازگشته است و نزد دروزیه مکروه و مبغوض شده است. در باب اصل این طایفه اختلاف است بععضی آنها را از اعقاب مهاجران قدیم ایرانی میدانند و برخی مدعی شده اند که از اعقاب نصارای لاتین هستندکه در اولین جنگهای صلیبی به این حدود آمده اند، اما قبول این هر دو نظر به جهاتی مشکل است و در هر حال این طایفه آداب و رسوم و مختصات نژادی و قومی خاص دارند، ارکان دین در نزد آنها عبارت است از راستگوئی، حفظ دوستان، ترک جمیع ادیان، اجتناب از شرک و بهتان، اقرار به وحدانیت خدا و رضا و تسلیم در همه احوال، اعتقاد به تناسخ و حلول و همچنین رسم تعدد زوجات در بین آنها متداول است. ازدواج محارم نیز با آنکه شرعاً نزد آنها ممنوع است در عمل بین آنها اتفاق میافتد. تمایلات اِباحی که دروزیه بدان متهم شده اند در واقع نزد آنها مشهور است، و رنگ عقاید باطنیه و اسماعیلیه که مؤسس مذهب دروزیه حمزه بن علی زوزنی و درزی بدان منسوب بوده اند نیز در عقایدو آداب و سنن و کتب آنها جلوه گر است، اگر چه خود رااز اسماعیلیه جدا می کنند و عقاید آنها را مردود می شمارند و حاکم خلیفۀ فاطمی را خدای حّی میدانند و مرگ او را انکار می کنند. دروزیه نسبت به امیر یا حاکم خویش اطاعت و فرمانبرداری واقعی و معنوی دارند. از جمله حکام و امرای آنها امیر فخرالدین معنی (قرن 11 هجری قمری) و امیر بشیر شهاب دوم شهرت و اهمیت داشته اند. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به درزیه شود
دریزه. دریوزه. صاحب فرهنگ جهانگیری تصریح دارد که کلمه به ازاء عجمی (ژ) نیز آمده است، اما شواهدی که از نظامی و امیرخسرو نقل کرده به ازاء است. رجوع به درویزه شود
دریزه. دریوزه. صاحب فرهنگ جهانگیری تصریح دارد که کلمه به ازاء عجمی (ژ) نیز آمده است، اما شواهدی که از نظامی و امیرخسرو نقل کرده به ازاء است. رجوع به درویزه شود
به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیرۀ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی). از چرخ طمع ببر که شیران را دریوزه نشاید از در یوزه. خاقانی. ای بر در زمانه به دریوزۀ امان زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است. خاقانی. دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀاو خطاست دریوزه. خاقانی. از پی دریوزۀ وصل آمدم در کوی تو چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد. خاقانی. عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزۀ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزۀ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150). وانکه عنان از دو جهان تافته ست قوت ز دریوزۀ دل یافته ست. نظامی. وعده به دروازۀ گوش آمده خنده به دریوزۀ نوش آمده مه که چراغ فلکی شد تنش هست ز دریوزه حذر روغنش. نظامی. گوش به دریوزۀ انفاس دار گوشه نشینی دو سه را پاس دار. نظامی. جامۀ دریوزه در آتش نهاد خرقۀ پیروزه را زنار کرد. عطار. چند از این صبر و از این سه روزه چند چند ازین زنبیل و این دریوزه چند. مولوی. یا به دریوزۀ مقوقس از رسول سنگلاخی مزرعی شد با اصول. مولوی. روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا. مولوی (غزلیات). که پیری به دریوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد. سعدی. به فتراک پاکان درآویز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ. سعدی. تمنا کندعارف پاکباز به دریوزه از خویشتن ترک آز. سعدی. بنازم به سرمایۀ فضل خویش به دریوزه آورده ام دست پیش. سعدی. عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی). ای خدا کمترین گدای توام چشم بر خوان کبریای توام میروم بردرتو هر روزه شی ٔ لله زنان به دریوزه. جامی (آنندراج از سلسله الذهب). انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچۀ دریوزه. (امثال و حکم). - اهل دریوزه، گدا: گفت در دین اهل دریوزه بیست پا را بس است یک موزه. سعدی. - زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی: شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ. سعدی. - لقمۀ دریوزه، لقمۀ گدایی: درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی)، این کلمه در عبارت زیر از سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد (در جام بیت المقدس) رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزۀ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود
به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیرۀ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی). از چرخ طمع ببر که شیران را دریوزه نشاید از در یوزه. خاقانی. ای بر در زمانه به دریوزۀ امان زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است. خاقانی. دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀاو خطاست دریوزه. خاقانی. از پی دریوزۀ وصل آمدم در کوی تو چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد. خاقانی. عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزۀ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزۀ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150). وانکه عنان از دو جهان تافته ست قوت ز دریوزۀ دل یافته ست. نظامی. وعده به دروازۀ گوش آمده خنده به دریوزۀ نوش آمده مه که چراغ فلکی شد تنش هست ز دریوزه حذر روغنش. نظامی. گوش به دریوزۀ انفاس دار گوشه نشینی دو سه را پاس دار. نظامی. جامۀ دریوزه در آتش نهاد خرقۀ پیروزه را زنار کرد. عطار. چند از این صبر و از این سه روزه چند چند ازین زنبیل و این دریوزه چند. مولوی. یا به دریوزۀ مقوقس از رسول سنگلاخی مزرعی شد با اصول. مولوی. روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا. مولوی (غزلیات). که پیری به دریوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد. سعدی. به فتراک پاکان درآویز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ. سعدی. تمنا کندعارف پاکباز به دریوزه از خویشتن ترک آز. سعدی. بنازم به سرمایۀ فضل خویش به دریوزه آورده ام دست پیش. سعدی. عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی). ای خدا کمترین گدای توام چشم بر خوان کبریای توام میروم بردرتو هر روزه شی ٔ لله زنان به دریوزه. جامی (آنندراج از سلسله الذهب). انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچۀ دریوزه. (امثال و حکم). - اهل دریوزه، گدا: گفت در دین اهل دریوزه بیست پا را بس است یک موزه. سعدی. - زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی: شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ. سعدی. - لقمۀ دریوزه، لقمۀ گدایی: درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی)، این کلمه در عبارت زیر از سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد (در جام ِ بیت المقدس) رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزۀ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود
درویژه. دریوزه و گدائی. (برهان). گدائی. (جهانگیری). گدائی کردن بردرها، چه یوز و یوزه جستجو و دریوزه به معنی جستجو از درها به دریوزه کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). خواهش. استدعا. گدائی و سؤال به کف. (ناظم الاطباء). تقاضا: التماس کردند که فلان رنجور است توجه خاطر شریف درویزه می نماید فرمودند اول بازگشت حسنه می باید آنگاه توجه خاطر شکسته. (بخاری). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن درویزه چاشت وشام توان طلبید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150). جامۀ درویزه در آتش نهاد خرقۀ پیروزه را زنار کرد. عطار. فروغت در کدامین خاک پیوست که نز درویزۀ خورشید و مه رست. امیرخسرو (از جهانگیری). - درویزه کردن، تکدی کردن: درویشی را شاگردی بود برای او درویزه می کرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد. (فیه مافیه چ فروزانفرص 121). ، در مورد زیر درویزه ظاهراً به معنی حجره و خانقاه بکار رفته ولی در کتب لغت به این معنی دیده نشد: بر پهنای مسجد رواقی است و بر آن دیوار دری است بیرون آن در دو درویزه است از صوفیان. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 29)
درویژه. دریوزه و گدائی. (برهان). گدائی. (جهانگیری). گدائی کردن بردرها، چه یوز و یوزه جستجو و دریوزه به معنی جستجو از درها به دریوزه کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). خواهش. استدعا. گدائی و سؤال به کف. (ناظم الاطباء). تقاضا: التماس کردند که فلان رنجور است توجه خاطر شریف درویزه می نماید فرمودند اول بازگشت حسنه می باید آنگاه توجه خاطر شکسته. (بخاری). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن درویزه چاشت وشام توان طلبید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150). جامۀ درویزه در آتش نهاد خرقۀ پیروزه را زنار کرد. عطار. فروغت در کدامین خاک پیوست که نز درویزۀ خورشید و مه رست. امیرخسرو (از جهانگیری). - درویزه کردن، تکدی کردن: درویشی را شاگردی بود برای او درویزه می کرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد. (فیه مافیه چ فروزانفرص 121). ، در مورد زیر درویزه ظاهراً به معنی حجره و خانقاه بکار رفته ولی در کتب لغت به این معنی دیده نشد: بر پهنای مسجد رواقی است و بر آن دیوار دری است بیرون آن در دو درویزه است از صوفیان. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 29)
داخل کرده شده. واردشده. سپوخته، جای و قرار داده شده: مدثر، جامه در سر درآورده، مدغم، خارج شده، پایین آورده، پی هم شده: مردف، از پی درآورده، درهم کرده شده: مشبک، انگشتان و آنچه بدان ماند بهم درآورده. (دهار). و رجوع به درآوردن شود
داخل کرده شده. واردشده. سپوخته، جای و قرار داده شده: مدثر، جامه در سر درآورده، مدغم، خارج شده، پایین آورده، پی هم شده: مردف، از پی درآورده، درهم کرده شده: مشبک، انگشتان و آنچه بدان ماند بهم درآورده. (دهار). و رجوع به درآوردن شود
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تَکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج)
نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج)
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن: بدو رای زن گفت اکنون گذشت ازاین کار گیتی پرآوازه گشت. فردوسی. درخت کهن میوۀ تازه داشت که شهر از نکوئی پرآوازه داشت. سعدی (بوستان)
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن: بدو رای زن گفت اکنون گذشت ازاین کار گیتی پرآوازه گشت. فردوسی. درخت کهن میوۀ تازه داشت که شهر از نکوئی پرآوازه داشت. سعدی (بوستان)