آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
آویخته. آویزان. معلق: ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتی خردۀ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تَکعنش، درآویخته شدن پرندۀ دام. (از منتهی الارب)
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوه سخنهایی برانگیخت که از جان پروری با جان درآمیخت. نظامی. اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دغوشه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دغمره، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کرفاءه،درآمیختن قوم. لهز، درآمیختن با گروهی. لهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دغر. مشج. موث. موثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قطب، درآمیختن می را. مش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزی بد قرین گرددار درآمیزی. سنایی. با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. ، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوه سخنهایی برانگیخت که از جان پروری با جان درآمیخت. نظامی. اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دَغوَشَه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دَغمَرَه، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کَرفَاءَه،درآمیختن قوم. لَهز، درآمیختن با گروهی. لَهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دَغر. مَشج. مَوَث. مَوَثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شَبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قَطب، درآمیختن می را. مَش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزی بد قرین گرددار درآمیزی. سنایی. با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. ، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموخت. نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی. سعدی. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم: سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته. نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت. نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت. نظامی. چو خسروتختۀ حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوخت. نظامی. رجوع به آموختن شود
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموخت. نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی. سعدی. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم: سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته. نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت. نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت. نظامی. چو خسروتختۀ حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوخت. نظامی. رجوع به آموختن شود
آنکه بد تعلیم شده. - بدآموخته شدن، تعلیم بد و زشت شدن. بد عادت شدن. - بدآموخته کردن، تعلیم بد و زشت کردن بد عادت کردن و رجوع به بدآموختن شود، نمدپاره ای که بر پشت ستور پشت ریش بندند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
آنکه بد تعلیم شده. - بدآموخته شدن، تعلیم بد و زشت شدن. بد عادت شدن. - بدآموخته کردن، تعلیم بد و زشت کردن بد عادت کردن و رجوع به بدآموختن شود، نمدپاره ای که بر پشت ستور پشت ریش بندند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)