جدول جو
جدول جو

معنی درآب - جستجوی لغت در جدول جو

درآب
(دَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرآب
تصویر زرآب
آب طلا که در نقاشی و تذهیب کاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرآب
تصویر سرآب
باغ و زمینی که نزدیک آب و سرچشمه یا ابتدای نهر و رودخانه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرآب
تصویر پرآب
دارای آب بسیار، میوۀ آبدار، میوه رسیده، کنایه از شیوا، نغز، کنایه از شاداب، گریان، اشک ریز، درخشان، پرباران
فرهنگ فارسی عمید
دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، 105 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود، صنایع دستی زنان کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6)
دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساری، 200 تن سکنه، آب آن از چشمه و آب بندان تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ درب. (منتهی الارب). رجوع به درب شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب، واقع در 18هزارگزی شوسۀ سراب به اردبیل. جلگه ای، معتدل و دارای 693 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
دروازه بان. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اصل این کلمه عربی نیست و عرب آنرا به معنی ’ابواب’ بکار می برد. (از المعرب جوالیقی). رجوع به درب شود: اهالی شهر در دروب و محلات ممتنع شدند. (جهانگشای جوینی). یکی چند بر این سیاق اعباء مشاق را دست تحمل می دادم و در باب اوضاع و اساس دروب و زفاق طریق اسواق... به ناکام گام می نهادم. (ترجمه محاسن اصفهان آوی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ستور رام، مذکر و مؤنث در وی یکسان است، گویند: جمل دروب و ناقه دروب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یا شتر ماده ای که هر گاه لب او را بگیرند و چشم وی را سپوخند در پی شخص رود. (از منتهی الارب). دربوت. تربوت
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام ایستگاه شانزدهم راه آهن شمال از سوی تهران. (یادداشت مؤلف). نام یکی از ایستگاههای بین شاهی و فیروزکوه است. این ایستگاه در 14هزارگزی جنوب پل سفید واقع شده. سکنۀ آن در حدود 100 نفر است و گله داران در اطراف آن ساکن می شوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
چون رود قره سو با گاماسیاب در غربی قریۀ باقلا (در هرسین) به هم تلاقی کنند از آنجا به نام دوآب خوانده شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
ابن عیسی بن حسین خواجی، از امیران صبیا در یمن. متوفی 1003 هجری قمری رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 16 و العقیق الیمانی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
محل تلاقی دو شعبه رود خانه کرج که یکی از کندوان و دیگری از شهرستانک آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
که زود انزال نکند، (یادداشت مؤلف) :
زین سرابونی، یک اندامی، درشتی، پردلی
مغ کلاهی مغ روی دیرآب زود افشاره ای،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمۀ اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 42هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 14هزارگزی جادۀ گرگان به شاهرود در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 720 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعت دستی زنان پارچه بافی و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از قلاع غرب ایران است که در جنوب شمس الدین عرب در بالای کوه درباوی کهکیلویه می باشد. (از جغرافیای غرب ایران ص 129)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
امر) امر بر درآمدن یعنی بدرون آی. (از برهان) (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به درآمدن شود.
- برای و درای، برو بیا.
- ، کنایه از شکوه و جلال و هیمنه و خدم و حشم:
اگر به عهد منندی و در زمانۀ من
مراستی ز میانشان همه برای و درای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زراب. طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان) (آنندراج). زر حل کرده. (شرفنامۀ منیری). طلای محلول. (غیاث اللغات). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب. آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود:
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زرآب گردد زمین بنفش.
فردوسی.
هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال.
فرخی.
سخنهائی بگفت از جان پرتاب
که شاید ار نویسندش به زرآب.
(ویس و رامین).
اندوده رخش زمان به زرآب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
زیرا که دراو خزان به زرآب
بر دشت بشست سبز بیرم.
ناصرخسرو (دیوان ص 274).
وز طلعت من زمان به زرآب
شست آن همه صورت ونگارم.
ناصرخسرو (دیوان ص 285).
جرعه زرآبست بر خاکش مریز
خاک مرو آتشین جوشن کجاست.
خاقانی.
دوش آن زمان که چشمۀ زرآب آسمان
سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت.
خاقانی.
... و آزریون، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهرۀ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر) ، کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). می زعفرانی. (شرفنامۀ منیری). شراب زعفرانی. (انجمن آرا) :
زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر
ساقی بکار آب در آب محابا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377).
، بالفتح و تشدید رای مهمله (زرّآب) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
امراءه دردب، زنی که به شب آمد و رفت نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد، در 13هزارگزی شمال خاوری مشهد کنار راه شوسۀ مشهد به تبادکان. جلگه و معتدل و دارای 185 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و قنات. محصولش: غلات و بنشن. شغل اهالی آن زراعت و مالداری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه واصول و علم مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. اوراست مصنفاتی از جمله سفینه النجاه در اصول الدین وضیاءالقلوب که بفارسی تألیف شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 646 و 647 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قوچان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بقوچان. هوای آنجا معتدل و دارای 933 تن جمعیت است. آب آنجااز چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانۀ روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب. (تفلیسی) (مجمل اللغه). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب.
رودکی.
نپرّید بر آسمانش عقاب
از آن بهره ای شخ و بهری سراب.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141).
به چه ماند جهان مگر به سرآب
سپس او تو چون روی بشتاب.
ناصرخسرو.
چند در این بادیۀ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سرآب.
ناصرخسرو.
ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست
به رود نیل رسیدی مخر غرور سرآب.
ابوالفرج رونی.
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
بجای سبزی سنگ و بجای آب سرآب.
مسعودسعد.
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وآن نیل مکرمت که تو دیدی سرآب شد.
خاقانی.
تشنۀ دل به آب می نرسد
دیده جز بر سرآب می نرسد.
خاقانی.
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سرآب پر نکند قربۀ سقا.
خاقانی.
چشمه سرآب است فریبش مخور
قبله صلیب است نمازش مبر.
نظامی.
در پیش عکس رویت شمس وقمر خیالی
در جنب طاق چشمت نیل فلک سرآبی.
عطار.
خفته باشی بر لب جو خشک لب
میروی سوی سرآب اندر طلب.
مولوی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرآبست.
سعدی.
دور است سر آب از این بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرآبت.
حافظ.
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب.
ابن یمین.
جلوۀ خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب
کی شنیدستی که گردد تشنه سیرآب از سرآب.
قاآنی.
، خلاصه، زنده، سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوی آید. (برهان) :
گر نه ای مست وقت آن آمد
که بدانی سرآب را ز سرآب.
ناصرخسرو.
، کنایه از معدوم و نابود، کنایه از غرور و تکبر. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه).
، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر:
چنان دید گودرز یک شب بخواب
که ابری برآمد از ایران پرآب.
فردوسی.
، مملو از اشک چنانکه دیده:
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز گردان افراسیاب.
فردوسی.
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
فردوسی.
- پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن:
سوزنی را که دوستدار تو است
سخن مدح تو پرآب آید.
سوزنی.
- دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک:
بیامد بدرگاه افراسیاب
جهانی بدو دیده کرده پرآب.
فردوسی.
ز بهر سیاوش دو دیده پرآب
همی کرد نفرین بر افراسیاب.
فردوسی.
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برکشید از جگر باد سرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
جمع واژۀ ارب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعه ارآب، یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
ارآب صدع، پیوند کردن شکاف را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرآب
تصویر سرآب
سرچشمه، جایی که آب از رودخانه بجوی آید، خلاصه و بهتر هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردب
تصویر دردب
زن شبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراب
تصویر دراب
جمع درب، پارسی تازی گشته درها دروازه ها
فرهنگ لغت هوشیار
ستور رام شتر رام، جمع درب، از ریشه پارسی دروازه ها جمع درب دروازه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآب
تصویر سرآب
سرچشمه، جایی که آب از رودخانه به جوی می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروب
تصویر دروب
((دُ))
جمع درب، دروازه ها
فرهنگ فارسی معین
آبدار، شاداب، آبکی، رقیق
متضاد: کم آب
فرهنگ واژه مترادف متضاد