صورت اوستایی کلمه ده است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرۀ مفهوم پارینۀ آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60)
صورت اوستایی کلمه دِه است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرۀ مفهوم پارینۀ آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60)
موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده، کنایه از موجود گمراه کننده و بدکار نظیر شیطان، مردان قوی هیکل و دلاور. مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می کرده اند
موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده، کنایه از موجود گمراه کننده و بدکار نظیر شیطان، مردان قوی هیکل و دلاور. مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می کرده اند
داخل شده، بیگانه ای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند، کلمه ای که از زبانی داخل زبان دیگر شود، کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد، در علوم ادبی در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تاسیس و حرف روی باشد، مثل واو در کلمۀ باور و قاف در کلمۀ عاقل، تکرار دخیل در شعر فارسی واجب نیست مثلاً عاقل و جاهل را با هم می توان قافیه کرد اما اگر دخیل را تکرار کنند پسندیده تر است مانند قافیۀ عاقل با ناقل دخیل بستن: بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن دخیل شدن: پناهنده شدن، پناه بردن، پناه بردن به کسی، ملتجی شدن بر مزار یکی از امامان
داخل شده، بیگانه ای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند، کلمه ای که از زبانی داخل زبان دیگر شود، کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد، در علوم ادبی در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تاسیس و حرف روی باشد، مثل واو در کلمۀ باور و قاف در کلمۀ عاقل، تکرار دخیل در شعر فارسی واجب نیست مثلاً عاقل و جاهل را با هم می توان قافیه کرد اما اگر دخیل را تکرار کنند پسندیده تر است مانند قافیۀ عاقل با ناقل دخیل بستن: بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن دخیل شدن: پناهنده شدن، پناه بردن، پناه بردن به کسی، ملتجی شدن بر مزار یکی از امامان
درآینده، آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. (غیاث). دخیله. دخلل. آنکه در کار کسی دخالت کند، دخیل الرجل، نیت مردو مذهب و دل و جمیع امور آن. (از منتهی الارب) ، اندرون کار. (دهار) ، حب دخیل،دوستی دلی. (منتهی الارب) ، دوست ویژه. (مهذب الاسماء). دوست خالص. (مهذب الاسماء). دوست خاص. (غیاث) ، هو دخیل فیهم، یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. (از منتهی الارب). آنکه در جماعتی نباشد و در آن درآمده باشد: دید اعرابی زنی او را دخیل گفت نک خفته ست زیر آن نخیل. مولوی. ، مهمان: دخیلم، مهمانم. منسوب به قومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداری، آن کلمه که از زبان دیگر درآمده است. کلمه ای که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلام عرب نباشد. (منتهی الارب). معرب. (نشوءاللغه ص 35) ، اسبی که خاص به گیاه باشد. (از منتهی الارب) ، من المفاصل ما دخل بعضها فی بعض. (از منتهی الارب) ، محلل (در اسب دوانی) ، اسب کلج که از بنی ضبه است. (منتهی الارب) ، در تداول زنان فارسی زبان الامان ! امان ! توسل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتم فلان کار را نکنی، یعنی به تو توسل می جویم که...: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت: دخیل یا غریب بغداد! (یادداشت مؤلف) حائل. حرف متحرک که میان تأسیس و روی افتد. (المعجم). حرفی که میان حرف روی و الف تأسیس بود. (منتهی الارب). در علم قافیه حروف متحرکی که میان الف تأسیس و روی درآید مانند ’ق’ در واژۀ ’عاقل’. رعایت همسانی حرف دخیل در قوافی واجب نیست. (از دایره المعارف فارسی). دخیل در لغت درآینده است و چون این حرف میان تأسیس و روی درآمده است به این اسم موسوم گردیده و جمعی که تکرار تأسیس در قوافی مثل روی لازم شناسند دخیل را حایل نام کنند که حایل است میان دو حرف واجب الاتیان والتکرار. (تذکرۀ مرآهالخیال ص 109) : قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روی بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره
درآینده، آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. (غیاث). دخیله. دُخلل. آنکه در کار کسی دخالت کند، دخیل الرجل، نیت مردو مذهب و دل و جمیع امور آن. (از منتهی الارب) ، اندرون کار. (دهار) ، حب دخیل،دوستی دلی. (منتهی الارب) ، دوست ویژه. (مهذب الاسماء). دوست خالص. (مهذب الاسماء). دوست خاص. (غیاث) ، هو دخیل فیهم، یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. (از منتهی الارب). آنکه در جماعتی نباشد و در آن درآمده باشد: دید اعرابی زنی او را دخیل گفت نک خفته ست زیر آن نخیل. مولوی. ، مهمان: دخیلم، مهمانم. منسوب به قومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداری، آن کلمه که از زبان دیگر درآمده است. کلمه ای که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلام عرب نباشد. (منتهی الارب). معرب. (نشوءاللغه ص 35) ، اسبی که خاص به گیاه باشد. (از منتهی الارب) ، من المفاصل ما دخل بعضها فی بعض. (از منتهی الارب) ، محلل (در اسب دوانی) ، اسب کلج که از بنی ضبه است. (منتهی الارب) ، در تداول زنان فارسی زبان الامان ! امان ! توسل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتم فلان کار را نکنی، یعنی به تو توسل می جویم که...: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت: دخیل یا غریب بغداد! (یادداشت مؤلف) حائل. حرف متحرک که میان تأسیس و روی افتد. (المعجم). حرفی که میان حرف روی و الف تأسیس بود. (منتهی الارب). در علم قافیه حروف متحرکی که میان الف تأسیس و روی درآید مانند ’ق’ در واژۀ ’عاقل’. رعایت همسانی حرف دخیل در قوافی واجب نیست. (از دایره المعارف فارسی). دخیل در لغت درآینده است و چون این حرف میان تأسیس و روی درآمده است به این اسم موسوم گردیده و جمعی که تکرار تأسیس در قوافی مثل روی لازم شناسند دخیل را حایل نام کنند که حایل است میان دو حرف واجب الاتیان والتکرار. (تذکرۀ مرآهالخیال ص 109) : قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روی بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره
تف، آب دهن، خلشک. (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف، خیم، ته، تهو، بزاق، بصاق، بساق، لعاب، رضاب، لیاط، ریق، خدو، انجوغ، انجوخ، لفج، مجاجه. (یادداشت مؤلف) : و این مهتران راکه رنجه نیارستند داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی و آنکس که خیو بر روی پیغمبر صلی الله علیه و سلم انداخت کافری... (ترجمه طبری بلعمی). ابی بن خلف گفت قریش میگویند که تو دین او گرفته ای و من سخن گفتن و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سردگویی و خیو بر روی وی اندازی. (ترجمه طبری بلعمی). لشکری از پس عبدالله درآمدند و سپاه را هزیمت کردند واز اسبش بیفکندند و بسی زخمها و جراحتها داشت... اورا دید خیو بر روی وکیل زد. (ترجمه طبری بلعمی). ز دیدار پیران فروماندند خیو زیر لبها برافشاندند. فردوسی. ناگفته سخن خیوی مرد است خوش نیست سخن مگر که در فم. ناصرخسرو. در آن میان از دهن خیو بینداخت... گفت... تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی... اشکره بر دست دارند و خیو اندازند. (نوروزنامه). نیم مستک فتاده و خورده بی خیو این خدنگ یازۀ من. سوزنی. بخایه های بط از نان خرده در دامن بشیشه های بلور از خیو بشکل حباب. خاقانی. نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود هرگز در راه خیو نینداختی حرمت مسجد را. (تذکره الاولیاء عطار). شیعه ای در مسجد رفت نام صحابه دید بر دیوار نوشته شده است خواست که خیو بر نام ابوبکر و عمر بیاندازد بر نام علی افتاد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 126). با کف درپاش تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا خیو. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
تف، آب دهن، خلشک. (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف، خیم، ته، تهو، بزاق، بصاق، بساق، لعاب، رضاب، لیاط، ریق، خدو، انجوغ، انجوخ، لفج، مجاجه. (یادداشت مؤلف) : و این مهتران راکه رنجه نیارستند داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی و آنکس که خیو بر روی پیغمبر صلی الله علیه و سلم انداخت کافری... (ترجمه طبری بلعمی). ابی بن خلف گفت قریش میگویند که تو دین او گرفته ای و من سخن گفتن و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سردگویی و خیو بر روی وی اندازی. (ترجمه طبری بلعمی). لشکری از پس عبدالله درآمدند و سپاه را هزیمت کردند واز اسبش بیفکندند و بسی زخمها و جراحتها داشت... اورا دید خیو بر روی وکیل زد. (ترجمه طبری بلعمی). ز دیدار پیران فروماندند خیو زیر لبها برافشاندند. فردوسی. ناگفته سخن خیوی مرد است خوش نیست سخن مگر که در فم. ناصرخسرو. در آن میان از دهن خیو بینداخت... گفت... تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی... اشکره بر دست دارند و خیو اندازند. (نوروزنامه). نیم مستک فتاده و خورده بی خیو این خدنگ یازۀ من. سوزنی. بخایه های بط از نان خرده در دامن بشیشه های بلور از خیو بشکل حباب. خاقانی. نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود هرگز در راه خیو نینداختی حرمت مسجد را. (تذکره الاولیاء عطار). شیعه ای در مسجد رفت نام صحابه دید بر دیوار نوشته شده است خواست که خیو بر نام ابوبکر و عمر بیاندازد بر نام علی افتاد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 126). با کف درپاش تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا خیو. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
دهی از دهستان خورش رستم شاهرود شهرستان هروآباد، در 7هزارگزی باختری هشجین و دویست هزار و پانصد گزی شوسۀ هروآباد به میانه، با163 تن سکنه، آب آن چشمه، محصول آنجا غلات و میوه، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان خورش رستم شاهرود شهرستان هروآباد، در 7هزارگزی باختری هشجین و دویست هزار و پانصد گزی شوسۀ هروآباد به میانه، با163 تن سکنه، آب آن چشمه، محصول آنجا غلات و میوه، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کاتب عقبه بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است. بسیاری از تابعین، تنها به یادگیری بسنده نکردند، بلکه به عنوان محدث به نشر سنت نبوی پرداختند. کسانی چون حسن بصری، ابن شهاب زهری و قتاده بن دعامه، از جمله محدثان بزرگی هستند که در عین حال از تابعین نیز محسوب می شوند. این ترکیب منحصر به فرد، به روایت های آنان اعتباری خاص بخشیده است، چرا که مستقیماً از اصحاب حدیث فرا گرفته اند.
کاتب عقبه بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است. بسیاری از تابعین، تنها به یادگیری بسنده نکردند، بلکه به عنوان محدث به نشر سنت نبوی پرداختند. کسانی چون حسن بصری، ابن شهاب زهری و قتاده بن دعامه، از جمله محدثان بزرگی هستند که در عین حال از تابعین نیز محسوب می شوند. این ترکیب منحصر به فرد، به روایت های آنان اعتباری خاص بخشیده است، چرا که مستقیماً از اصحاب حدیث فرا گرفته اند.
پادشاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری). شاه. ملک. سلطان. (یادداشت بخط مؤلف). در لغت فرس آمده ’خدیو’ خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو: سیامک بدست خود و رای دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی. ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو. فردوسی. وگر زین سان شوی بر خود خدیوی وگر زین سان نئی رو رو که دیوی. ناصرخسرو. بس که و بطراز ثنای او که بر آن خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب. خاقانی. ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشیدچهر ای پل بهرام زهره ای شه کیوان دها. خاقانی. بعدل تو کی تویی نایب از خدا و خدیو بفضل تو که تویی تائب از شرور و شراب. خاقانی. مرا خدیو جهان دی مراغه ای می خواند ولیک هیچ بدان نوع طبعداعی نیست. خاقانی. در خدمت این خدیو نامی ما اعظم شأنک ای نظامی. نظامی. خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران. حافظ. - ترکان خدیو، پادشاه ترکان. سلطان ترکها: چو ارجاسب بشنید گفتار دیو فرودآمد از گاه ترکان خدیو. فردوسی. - کشورخدیو، پادشاه مملکت. پادشاه کشور: یکی زشت را کرد کشورخدیو که از کتف ما راست و از چهر دیو. فردوسی. ، وزیر. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) ، خداوند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات). خداوندگار. (برهان قاطع) : بکار آر آن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر بفرمان دیو. ابوشکور بلخی. چو ز لاحول تو نترسد دیو نیست مسموع لابه نزد خدیو. سنائی. پس عمادالملک گفتش ای خدیو چون فرشته گردد از میل تو دیو. مولوی. ، آقا. مولا. سرور: قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله هست در ولای او خدیو عقل و جان مولای من. خاقانی. - گیهان خدیو، کیهان خدیو. خدیو جهان. خدای تبارک و تعالی: وگر نیز جویی چنین راه دیو ببرّد ز تو فرّ گیهان خدیو. فردوسی. چرا سرکشی تو بفرمان دیو بپیچی سر از راه گیهان خدیو. فردوسی. بپرسیدش از کژی و راه دیو ز راه جهاندار گیهان خدیو. فردوسی. جو بفریفت چوبینه را نره دیو کجا بیند او راه گیهان خدیو. فردوسی. رهانی جهانی را ز بیدار دیو گرایش نمائی به گیهان خدیو. فردوسی. - کیوان خدیو، خدای بزرگ: چنین گفت با دل از کار دیو مرا دور داراد کیوان خدیو. فردوسی. ، امیر بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ. (برهان قاطع). رئیس. (ناظم الاطباء) : سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی. در سخنم تخم مردمی چو بکشته ست دست خدیو جهان امام زمانم. ناصرخسرو. از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد وز قتل آن امام پیغمبر مصاب شد. خاقانی. پس بگفتی تاکنون بودی خدیو بنده گردی ژنده پوشی را بریو. مولوی. ، یگانه عصر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : خدیو خردمند فرخ نهاد که شاخ امیدش برومند باد. سعدی (بوستان). ، خیرخواه، متمول، مالک، یار. دوست. رفیق. (ناظم الاطباء). - خدیو مصر، فرمانروا و حکمران مصر. لقب فرمانروای مصر از جانب سلاطین عثمانی بهنگام تسلط این سلسله بر آن سرزمین. توضیح آنکه: بعد از تسخیر مصر بتوسط سلطان سلیم خان اول در سال 922 ه. ق. 1417/ میلادی این مملکت یکی از پاشانشینان عثمانی محسوب شد و تا سه قرن این حال دوام داشت تا آن که قدرت پاشایانی که از قسطنطنیه می آمدند، تحت نفوذ مجمعبیکهای ممالیک قرار گرفت و ورود ناپلئون بمصر در سال 1798 میلادی این حال اختلاف را از میان برد، ولی متعاقب فتوحات انگلیسیها در ابوقیر و اسکندریه و عقب نشینی قشون فرانسه در 1216 ه. ق. 1805/م. اوضاع مجدداً بحال اول برگشت. در سال 1220 ه. ق. 1805/ میلادی محمدعلی فرماندۀ سربازان آلبانی که از جانب سلطان عثمانی مقیم مصر بودند، پس از کشتار، ممالیک مصر را تحت امر خود آورد و بعد از کشتار دیگری در سال 1226 ه. ق. 1811/م. در راه استیلای بر مصر استوارتر شد و حاکم واقعی آن سرزمین گردید. او و سلسلۀ فرزندانش از این تاریخ، مصر را اسماً بنام سلطان عثمانی ولی رسماً بنام خود در دست گرفتند. چهارمین جانشین محمدعلی پاشا، اسماعیل پاشا در سال 1247 ه. ق. 1831/م. جهت خود لقب خدیو اختیار نمود. محمدعلی پاشا شام را هم در سال 1247ه. ق. 1831/م. ضمیمۀ مصر نمود، ولی بر اثر فشار دولت انگلیس آنرا در سال 1257ه. ق. 1841/م. بسلطان عثمانی برگرداند. سودان نیز بدست سپاهیان محمدعلی پاشا و فرزندان او تا عهد اسماعیل پاشا فتح شد و تا مرگ گوردون پاشا، یعنی تا سال 1302 ه. ق. / 1885م. جزو مصر بود. در ابتدای جنگ بین المللی اول عباس ثانی (یعنی عباس حلمی پاشا) خدیو مصر بود چون تمایل زیادی بعثمانیها داشت، دولت انگلیس او را خلع و برادرش حسین کامل پاشا را خدیوی مصر کرد، حسین کامل پاشا پس از استقرار بمقام خدیو، کلمه خدیو را از نام خود برداشت و بجای آن عنوان سلطان برای خود و خاندان خود انتخاب کرد. بعد از او نیز حکام مصری بنام سلطان خطاب شدند. اینک نام خدیوان مصر محمدعلی پاشا 1805 میلادی ابراهیم پاشا 1848 میلادی عباس اول 1848 میلادی سعید 1854 میلادی اسماعیل 1863 میلادی توفیق 1882 میلادی عباس ثانی 1892 میلادی حسین کامل (برادر عباس ثانی) 1914 میلادی (از طبقات سلاطین لین پول صص 75-76). پس از حسین کامل، سلطان احمد فؤآد اول و پس از او فاروق بسلطنت نشستند تاآنکه با قیام افسران جوان مصری بقیادت نجیب و ناصر، حکومت از دست خاندان خدیوها خارج شد و حکومت مصر جمهوری گردید. البته شش ماه پس از فاروق، سلطنت بنام احمد فؤاد دوم باقی بود، و سپس کشور جمهوری گردید
پادشاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری). شاه. ملک. سلطان. (یادداشت بخط مؤلف). در لغت فرس آمده ’خدیو’ خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو: سیامک بدست خود و رای دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی. ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو. فردوسی. وگر زین سان شوی بر خود خدیوی وگر زین سان نئی رو رو که دیوی. ناصرخسرو. بس که و بطراز ثنای او که بر آن خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب. خاقانی. ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشیدچهر ای پل بهرام زهره ای شه کیوان دها. خاقانی. بعدل تو کی تویی نایب از خدا و خدیو بفضل تو که تویی تائب از شرور و شراب. خاقانی. مرا خدیو جهان دی مراغه ای می خواند ولیک هیچ بدان نوع طبعداعی نیست. خاقانی. در خدمت این خدیو نامی ما اعظم شأنک ای نظامی. نظامی. خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران. حافظ. - ترکان خدیو، پادشاه ترکان. سلطان ترکها: چو ارجاسب بشنید گفتار دیو فرودآمد از گاه ترکان خدیو. فردوسی. - کشورخدیو، پادشاه مملکت. پادشاه کشور: یکی زشت را کرد کشورخدیو که از کتف ما راست و از چهر دیو. فردوسی. ، وزیر. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) ، خداوند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات). خداوندگار. (برهان قاطع) : بکار آر آن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر بفرمان دیو. ابوشکور بلخی. چو ز لاحول تو نترسد دیو نیست مسموع لابه نزد خدیو. سنائی. پس عمادالملک گفتش ای خدیو چون فرشته گردد از میل تو دیو. مولوی. ، آقا. مولا. سرور: قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله هست در ولای او خدیو عقل و جان مولای من. خاقانی. - گیهان خدیو، کیهان خدیو. خدیو جهان. خدای تبارک و تعالی: وگر نیز جویی چنین راه دیو ببرّد ز تو فرّ گیهان خدیو. فردوسی. چرا سرکشی تو بفرمان دیو بپیچی سر از راه گیهان خدیو. فردوسی. بپرسیدش از کژی و راه دیو ز راه جهاندار گیهان خدیو. فردوسی. جو بفریفت چوبینه را نره دیو کجا بیند او راه گیهان خدیو. فردوسی. رهانی جهانی را ز بیدار دیو گرایش نمائی به گیهان خدیو. فردوسی. - کیوان خدیو، خدای بزرگ: چنین گفت با دل از کار دیو مرا دور داراد کیوان خدیو. فردوسی. ، امیر بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ. (برهان قاطع). رئیس. (ناظم الاطباء) : سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی. در سخنم تخم مردمی چو بکشته ست دست خدیو جهان امام زمانم. ناصرخسرو. از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد وز قتل آن امام پیغمبر مصاب شد. خاقانی. پس بگفتی تاکنون بودی خدیو بنده گردی ژنده پوشی را بریو. مولوی. ، یگانه عصر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : خدیو خردمند فرخ نهاد که شاخ امیدش برومند باد. سعدی (بوستان). ، خیرخواه، متمول، مالک، یار. دوست. رفیق. (ناظم الاطباء). - خدیو مصر، فرمانروا و حکمران مصر. لقب فرمانروای مصر از جانب سلاطین عثمانی بهنگام تسلط این سلسله بر آن سرزمین. توضیح آنکه: بعد از تسخیر مصر بتوسط سلطان سلیم خان اول در سال 922 هَ. ق. 1417/ میلادی این مملکت یکی از پاشانشینان عثمانی محسوب شد و تا سه قرن این حال دوام داشت تا آن که قدرت پاشایانی که از قسطنطنیه می آمدند، تحت نفوذ مجمعبیکهای ممالیک قرار گرفت و ورود ناپلئون بمصر در سال 1798 میلادی این حال اختلاف را از میان برد، ولی متعاقب فتوحات انگلیسیها در ابوقیر و اسکندریه و عقب نشینی قشون فرانسه در 1216 هَ. ق. 1805/م. اوضاع مجدداً بحال اول برگشت. در سال 1220 هَ. ق. 1805/ میلادی محمدعلی فرماندۀ سربازان آلبانی که از جانب سلطان عثمانی مقیم مصر بودند، پس از کشتار، ممالیک مصر را تحت امر خود آورد و بعد از کشتار دیگری در سال 1226 هَ. ق. 1811/م. در راه استیلای بر مصر استوارتر شد و حاکم واقعی آن سرزمین گردید. او و سلسلۀ فرزندانش از این تاریخ، مصر را اسماً بنام سلطان عثمانی ولی رسماً بنام خود در دست گرفتند. چهارمین جانشین محمدعلی پاشا، اسماعیل پاشا در سال 1247 هَ. ق. 1831/م. جهت خود لقب خدیو اختیار نمود. محمدعلی پاشا شام را هم در سال 1247هَ. ق. 1831/م. ضمیمۀ مصر نمود، ولی بر اثر فشار دولت انگلیس آنرا در سال 1257هَ. ق. 1841/م. بسلطان عثمانی برگرداند. سودان نیز بدست سپاهیان محمدعلی پاشا و فرزندان او تا عهد اسماعیل پاشا فتح شد و تا مرگ گوردون پاشا، یعنی تا سال 1302 هَ. ق. / 1885م. جزو مصر بود. در ابتدای جنگ بین المللی اول عباس ثانی (یعنی عباس حلمی پاشا) خدیو مصر بود چون تمایل زیادی بعثمانیها داشت، دولت انگلیس او را خلع و برادرش حسین کامل پاشا را خدیوی مصر کرد، حسین کامل پاشا پس از استقرار بمقام خدیو، کلمه خدیو را از نام خود برداشت و بجای آن عنوان سلطان برای خود و خاندان خود انتخاب کرد. بعد از او نیز حکام مصری بنام سلطان خطاب شدند. اینک نام خدیوان مصر محمدعلی پاشا 1805 میلادی ابراهیم پاشا 1848 میلادی عباس اول 1848 میلادی سعید 1854 میلادی اسماعیل 1863 میلادی توفیق 1882 میلادی عباس ثانی 1892 میلادی حسین کامل (برادر عباس ثانی) 1914 میلادی (از طبقات سلاطین لین پول صص 75-76). پس از حسین کامل، سلطان احمد فؤآد اول و پس از او فاروق بسلطنت نشستند تاآنکه با قیام افسران جوان مصری بقیادت نجیب و ناصر، حکومت از دست خاندان خدیوها خارج شد و حکومت مصر جمهوری گردید. البته شش ماه پس از فاروق، سلطنت بنام احمد فؤاد دوم باقی بود، و سپس کشور جمهوری گردید