جدول جو
جدول جو

معنی دخوص - جستجوی لغت در جدول جو

دخوص(دَ)
نعت است از دخوص که پیه ناک شدن جاریه باشد. (منتهی الارب). دختر پیه ناک
لغت نامه دهخدا
دخوص(تَ غَ رُ)
پیه ناک شدن دختر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دخو
تصویر دخو
دهخدا، کدخدا، مرد کودن و ساده لوح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخول
تصویر دخول
داخل شدن، درآمدن، وارد شدن به جایی یا نزد کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخوص
تصویر شخوص
باز ماندن چشم، چشم را باز نگه داشتن و پلک نزدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نام موضعی است. نام وادیی است به زمین یمامه... خارزنجی گوید چاه پاکیزۀ پرآب است و نصر گفته است دخول موضعی است در دیار بنی ابی بکر بن کلاب و ابوسعید در شرح قصیدۀ امروءالقیس گوید دخول و حومل و مقراه و توضح میان امره و اسودالعین اند و گفته اند که آن از آبهای عمرو بن کلاب است... (معجم البلدان).
- ذات الدخول، پشته ای است در دیار بنی سلیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
لاغر گردیدن و انجوغ گرفتن پوست از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج). نخص. رجوع به نخص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
گیرندۀ عطا اگر چه قلیل باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیرندۀ عطیه اگر چه اندک باشد. (ناظم الاطباء) ، پیری ظاهر شونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مکانی که در آن خوص ارطی و الاء و عرفج و سنط باشد. یقال: مکان مخوص و ارض مخوصه. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخوصه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ظُ)
بلند برآمدن. (منتهی الارب). ارتفاع چیزی. (از اقرب الموارد) ، برداشتن سر را. (منتهی الارب) ، واکردن چشم را، گشاده شدن و ورم گرفتن زخم، گذشتن تیر از بالای نشانه، بازماندن چشم بدون آنکه پلک به هم بخورد. (منتهی الارب) ، بازماندن چشم شخص مرده. (از اقرب الموارد) ، در نزد پزشکان نوعی از جمود باشد و آن سهر سباتی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 752). بیماری است که بیمار بیفتد و چشم او باز باشد و مژه برهم نزند و آن را اخذه و جمود نیز گویند. (یادداشت مؤلف) ، بالا برآمدن ستاره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگشتن و عود کردن. (از اقرب الموارد) ، در بلندی و ارتفاع راه رفتن. (از اقرب الموارد) ، بلند شدن سخن بسوی حنک اعلی و گاهی از روی خلقت باشد که وقت حرف زدن سخن او بسوی حنک بالایین ارتفاع پذیرد و صاحبش بر خفض آن نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شخص. (منتهی الارب). رجوع به شخص شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
نرم و تابان گردیدن زره. (از منتهی الارب) (از آنندراج). درخشان شدن زره. (تاج المصادر بیهقی). دلاصه. رجوع به دلاصه شود
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لَ)
حرکت کننده. (منتهی الارب). آنکه پیوسته حرکت کند و در یک مکان آرام نگیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شتاب رو، گویند ناقه دروص، یعنی ماده شتر شتاب رو و تندرو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درص. و رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خرد گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خوار و ذلیل شدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمدن. مقابل خروج. درآمد. درشدن. (تاج المصادر بیهقی). ولوج. تولج. مدخل. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) : حکما گفته اند... بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدی).
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای بهم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- اذن دخول، اجازۀ درآمدن.
- ، در اصطلاح دعاگونه کلماتی که هنگام ورود به مقابر متبرکۀ امامان یا امامزادگان خوانند و دعا معمولاً با این جملات آغاز شود: باذن اﷲ و اذن رسوله و اذن خلفائه ادخل هذا البیت..، درآوردن کسی را. (منتهی الارب). ادخال، درآمیختن با زن،
{{اسم}} بریدگی. تشریف: ورقه (ورق الجریر) رقاق فیها تشریف و دخول فی جوانبها کبیر شدیدالحراقه. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در اصطلاح موسیقی از دستگاهی به دستگاه دیگر رفتن. یا از گوشۀ دستگاه بخود دستگاه بازگشتن
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
چشم بگودافتاده. آنکه چشمش بگودی افتاده باشد. آنکه چشم خانه اش بمغاک افتاده باشد. آنکه چشمش در مغاک افتیده باشد. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دخل. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
برگ خرما، (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)، برگ خرما بافته شده یا غیربافته، (یادداشت مؤلف)، برگ درخت مقل و نارجیل و امثال که دراز و باریک باشد، (از تحفۀ حکیم مؤمن)، برگ کاکااو، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
از اعلام مردان عربست و از جمله لقب زید بن عمرو، شاعری از عرب، جمع واژۀ خوّان، نام ماه ربیع الاول بجاهلیت
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرفتن عطیۀ کسی را اگرچه قلیل باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بخشیده را واستاندن. (آنندراج) ، گرفتن از کسی چیزی پس چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَدْ دُ)
بالا برآمدن غبار، دود برآمدن ازآتش. (منتهی الارب). برآمدن دود، تیره گون گردیدن ستور و همچنین نبات. دخن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخوص
تصویر تخوص
وادنگ بخشیده را واستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخول
تصویر دخول
داخل شدن، در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروص
تصویر دروص
جمع درص، بچه موشان بچه خرگوشان بچه خار پشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوص
تصویر خوص
برگ خرما کم برگ درخت خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخو
تصویر دخو
دهخدا کد خدا، ساده لوح کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخون
تصویر دخون
بر آمدن دود بلند شدن گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوص
تصویر دلوص
نرم هموار، ناآرام، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخول
تصویر دخول
((دُ))
داخل شدن، درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوص
تصویر خوص
برگ درخت خرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخو
تصویر دخو
((دَ))
دهخدا، کدخدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخو
تصویر دخو
ساده لوح، کودن
فرهنگ فارسی معین
ادخال، فرو کردن، نزول، ورود
متضاد: خروج
فرهنگ واژه مترادف متضاد