جدول جو
جدول جو

معنی دخمره - جستجوی لغت در جدول جو

دخمره
(تَ)
پر کردن مشک را، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمره
تصویر خمره
خمچه، خم کوچک، خمبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
گرفتاری، فریب دادن، گول زدن، خدعه و فریب
فرهنگ فارسی عمید
(خِ رَ)
غلاف و پوست گندم و دیگر غله ها، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، هیئت خمارپوشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
العوان لاتعلم الخمره، میانه سال محتاج به تعلیم خمارپوشی نیست. این مثل را درباره تجربۀ کار دانا گویند. (منتهی الارب).
، پنهانی. (ناظم الاطباء). منه: جأنا علی خمره، در پنهانی و خلوت ما را آمد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
خمچه. خمبره. خم کوچک. (ناظم الاطباء) : آچارها پیش آوردند و سر خمره ها بازکردند و چاشنی می دادند. (تاریخ بیهقی). و چون خمرۀ شهد مسموم است و چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت بهلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
استاد علی خمره بجویی دارد
چون من جگری و دست و رویی دارد.
؟
تا فرستد حق رسولی بنده ای
دوغ را در خمره جنباننده ای.
مولوی.
- خمرۀ اتوکشی، نیم خمی یا پاره ای از خم که اتوکشان در زیر آن آتش کرده و جامه را برای هموار شدن یا برای نورد و چین پدید آوردن در آن بکار برند. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
کاهل به آب نمیرفت وقتی هم که میرفت خمره میبرد، نظیر: موش به سوراخ نمی رفت وقتی که میرفت جارو بدمش می بست.
مثل خمرۀ اتوکشی است، سری سخت بزرگ و بدترکیب دارد.
مثل خمرۀ پیه زده است
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
مایۀ خمیر، دردی نبیذ، سجاده ای از برگ خرما بافته، نوعی گیاه است مخصوص یمن، گلغونه که زنان بر روی مالند، کرب تب و صداع و اذیت آن، بقیۀ مستی در سر. خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال: وجدت خمره الطیب، ای ریحه خمره و کذلک: خمرهالطیب. (منتهی الارب) ، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمره، خمره
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ رَ)
بوی. (منتهی الارب). خمره. یقال: وجدت خمرهالطیب و کذلک خمزهالطیب
لغت نامه دهخدا
(مُ خَمْ مَ رَ)
سپیدسر از گوسپند و اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن متکبری که خوشبوی می بوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(تَ غام م)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رَ / رِ)
بکارت و دخترگی و دوشیزگی باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی). دوشیزگی و بکارت و دخترک هم گویند. (لغت محلی شوشتر). دخترگی. غنچۀ ناسفته. دوشیزه. بکارت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوشیزگی شود، مهری که بر کیسه نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ)
پر کردن مشک. این کلمه در فرهنگ های عربی با حاء (مهمله) ضبط شده و صواب زخمره با خاء است. از زخر بمعنی پر کردن باضافۀیک میم. رجوع به تاج العروس در ذیل ماده زخر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمیختن خلق. (از منتهی الارب) ، درآمیختن خبر بر کسی. (ناظم الاطباء). مخلوط و مشوش کردن خبر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، عیب. (منتهی الارب). عیب کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ رَ)
بدخوئی. (منتهی الارب). شراست و بدی خلق و خوی: فی خلقه دغمره،در خوی او شر است و لؤم است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ خمار. معجرهای زنان و مقنعه ها و هرآنچه بپوشند چیزی را
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
شراب. می. انگور که سکر آورد. خمر، هرچه سکر آورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمر.
- خمره صرف، شراب خالص. شراب ناب. (منتهی الارب).
، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، جماعت مردم. (منتهی الارب). خمرهالناس
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
دخم. سردابه ای که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابۀ مردگان. (برهان). سرداب برای مرده. خانه یا سردابه که اموات در آن نهند. مقبره. اطاق زیرزمینی که برای دفن میت بکار رود. ناؤوس. (حاشیۀ برهان قاطع). آن ته خانه که کفار عجم مردگان را در آن نگاه میداشتند. (غیاث). کلمه دخمه در اوستا دخم و در پهلوی دخمک بمعنی داغگاه است یعنی محلی که مردگان را می سوزانند چه ریشه این کلمه (د گ) سوزانیدن است و کلمه ’داغ’ از همین ماده است، لابد ایرانیان در عهد باستان با هندوان در این عادت شرکت داشته اند و از خود اوستا مفهوم می شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می سوزانیده اند و فردوسی در اشاره به این عادت قدیم می گوید:
همی هر کسی آتشی برفروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت.
(یشتها ج 1 گزارش پورداود ص 509).
دخمۀ بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمرۀ کوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابر بوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره ای بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده است چنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیماندۀ دخمه هست. (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601) :
پر از نور ایزد ببد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.
دقیقی.
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم.
فردوسی.
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی وراغ تو باد.
فردوسی.
ترا زندگانی نباشد به تخت
یکی دخمه بس کن که دوری ز بخت.
فردوسی.
به دخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
فردوسی.
گشایم در دخمۀ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز.
فردوسی.
سرانجام جز دخمۀ بی کفن
نیابم ازین مهتر انجمن.
فردوسی.
به دخمه درون بسکه تنها بدیم
اگر چند با برز و بالا بدیم.
فردوسی.
تو گفتی که از دخمه جویای نام
برآورده سر پور دستان سام.
فردوسی.
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت.
فردوسی.
از آن دخمه و دار و از ماهیار
مکافات بدخواه و جانوسیار.
فردوسی.
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد.
فردوسی.
در دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود.
فردوسی.
و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوسست این و دخمۀ سودا.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید.
خاقانی.
وی روضۀ بوستان دولت
در دخمۀ پادشات جویم.
خاقانی.
و آنگاه به دخمه سر فروکرد
می گفت و همی گریست از درد.
نظامی.
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
نظامی.
خرم آن باشد که گویی تخمه ام
یاسقیم و خستۀ این دخمه ام.
مولوی.
گر بگویم شمه ای زان زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
به دخمه درآمد پس ازچند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سعدی (بوستان).
سردارخاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمۀ یزید.
سیف الدین اسفرنگی.
شهید عشق را در دخمۀ کافر گر اندازی
ملک تسبیح سازد از تبرک استخوانش را.
سنجرکاشی.
اگر به دخمۀ زابلستانیان بمثل
کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال.
وحشی بافقی.
- دخمۀ آسمان، تنگنای فلک:
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمۀ آسمان شکستم.
خاقانی.
- دخمۀ اردشیر، گور خانه اردشیر:
خروشان شود دخمۀ اردشیر
که نشنید کس شاه در آبگیر.
فردوسی.
- دخمۀ ارض، کنایه از تنگنای خاک:
گشت چو جنت ز نور قبۀ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دخمۀ ارض از دخان.
خاقانی.
- دخمۀ پیروزه وطا، کنایه از آسمانست:
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده در این دخمۀ پیروزه وطایی.
خاقانی.
- دخمۀ چرخ، دخمۀ آسمان:
در دخمۀ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس.
خاقانی.
بدرند از سماع دخمۀ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه.
خاقانی.
- دخمۀ دارا، گور خانه دارا:
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
- دخمۀ زندانیان، کنایه از آسمان است. (برهان).
- ، کنایه از زمین است. (انجمن آرا) :
گرنه درین دخمۀ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان.
نظامی.
- دخمۀ عاد، گور خانه عاد. مقبرۀعاد:
بر انداختم دخمۀ عاد را
گشادم در قصر شداد را.
نظامی.
- دخمۀ فریدون، گور خانه فریدون. گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه زردشت گویند و بعضی کعبۀ زردشت گفته اند. (انجمن آرا).
- دخمۀ فیروزه، دخمۀ زندانیان. کنایه از آسمان است. (برهان).
- دخمۀ نوشیروان، گور خانه نوشیروان: دخمۀ نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رسالۀ جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآه الخیال ص 286).
- دخمۀ یزدگرد، گور خانه یزدگرد. مقبرۀ یزدگرد:
همه پاک در پارس گردآمدند
بر دخمۀ یزدگرد آمدند.
فردوسی.
- با دخمه جفت بادی، در مقام نفرین، مرگ بر تو باد:
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت
که با دخمۀ تنگ بادی تو جفت.
فردوسی.
- در دخمه شدن، مردن:
چو در دخمه شد نامور شاه گرد
تو گفتی که بخشش ز گیتی ببرد.
فردوسی.
چو در دخمه شد شهریار جهان
وز ایران برفتند گریان مهان.
فردوسی.
- هفت دخمۀ خضرا، هفت آسمان:
آب حیات نوشد پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمۀ خضرا برافکند.
خاقانی.
، گور خانه گبران. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) (برهان) (غیاث). گورستان مغان و آن خانه بی در باشد. ناووس. (حاشیۀ برهان). نااوس. (برهان). ستودان. استودان. آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء). گورستان زردشتیان. جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آن پوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامۀ منیری) :
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل به دخمه داغ کند.
عنصری.
، صندوق موتی عموماً. (برهان). صندوق که جسد مردگان در آن نهند. صندوق مرده در گورستان. (از اوبهی) ، گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج). گنبدی که بر سر گور راست کنند. (شرفنامۀ منیری) ، مجازاً خانه تنگ و تاریک.
- دخمه چاله، جایی تنگ و تاریک.
، چیزی که شتر به وقت مستی از دهان بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان). اما گمان می رود که کلمه ’دبه’ (صحیح ریه) را به تحریف دخمه خوانده باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زراندود کردن: دخدر القرط، زراندود کرد گوشواره را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته خمره خاز مایه (خمیر مایه)، لرد می درد، گلغونه، بوی خوش خم کوچک خمچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
سرداب، خانه زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمره
تصویر دغمره
بد خویی تند خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمره
تصویر دمره
مونث دمر: بی سود زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
فریب، خدعه، فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
((دَ مِ))
سردابه ای که جسد مردگان را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمره
تصویر خمره
((خُ رِ))
خم کوچک، خمچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
((دَ مَ س))
فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی معین
خم، خنب، دن، خمچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرزمینی، سرداب، گودال، گورستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادو شاگرد مغازه یا کارگاه، دختر خردسالی که به کدبانو کمک
فرهنگ گویش مازندرانی
جای تنگ و تاریک، دخمه
فرهنگ گویش مازندرانی